درحالی که فکر میکردم همه چی توی ذهن و قلبم تموم شده، دیروز بعد از مدتها توی دانشکده دیدمش و طبق معمول جوری دست و پامو گم کرده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. پارسال همین روزا بود که بهش پیشنهاد دادم که نه گفت. اخر شب ۹ ابان. امروز حالم شبیه پارسال همین موقعست. همون اندازه بی قرار و مضطرب و تحت فشار..
خدایا :| کاش کاری ازم برمیومد ولی حیف که نمیشه. هروقت هم که منو میبینه، وایمیسته و نگاه میکنه. و این منو میکشه. من مدتهاست که جرئت نگاه کردن به چشماشو ندارم، ولی اون نگاهم میکنه و من به قعر چاه سقوط میکنم..
هنوز دفاع نکرده و هرچند وقت یه بار میاد دانشکده. دلم تنگ شده واسه اون روزایی که هر روز به ذوق دیدنش میرفتم دانشکده.
انقدر غمگینم که در وصف نمی گنجه.