تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

فکر کنم ۲۶ روز مونده

یعنی اگه همه پستوهای ذهن من بالاخره یه روزی بتونه اون اکس لاشیمو فراموش کنه، مامانم نمیتونه!

داشتم میگفتم فلان دوستم خیلی اهل بیرون رفتن نیست. میگه اره. یکی اون، یکی هم فلانی! اخه وا بده مادر من :))))) چرا انقدر تکرار میکنی اخه. دیگه من چیکار کنم هرکی به پست من میخوره لاشی و درب و داغونه.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

شمارش معکوس روی پنجاه عه

چند وقت پیش داشتم به مشاورم میگفتم من پارسال این موقع دور n ام بودم. ولی امسال خیلی عقبم و فلان. گفت تو مثل اونایی هستی که چند وقت بعد کات کردن، بدی های طرفو یادشون میره و فقط خوبیاشو یاداوری میکنن. یادت رفته پارسال میانگین درصد ازمونات به ۳۰ نمیرسید ولی امسال انقدر خوب ازمون میدی.

نکته اینجاست که

ادم تو همچین وقتایی کل ذهن و گذشته و همه چیشو شخم میزنه. چند وقت پیش دیدم اکسم توی توییتر نوشته بود نامزد کرده. بعد یه جایی ته ذهنم داشتم کنکاش میکردم که نکنه من توی کات کردن عجله کردم و واقعا خوب بود و فلان. دیروز داشتم توی هیستوری چتم با دوست نزدیکم دنبال یه چیزی میگشتم. یهو رسیدم به توضیحاتم درمورد اون شبی که باهاش بیرون بودم. از خوندنش تنم لرزید. انگار تازه یادم افتاد اون همه تراپی و قرص و روانپزشک بعدش واسه چی بود. کم حافطه شدم خیلی. الانم یه ویدیو مسیج قدیمی ازش روی گوشبم دیدم. حالم بد شد از لحن حرف زدن و صداش و همه چی. کلی حس بد توی ذهنم زنده شد. جالبه حتی یادم نمیاد متولد چه سالی بود! یا خیلی حافظم ماهی طور شده یا از بی اهمیتی فراموش کردم.

عین روز برام روشنه که امسال هم نمیشه. ولی حسرتش باهام میمونه. واسه این دو سالی که زندگی بهم حروم شد. واسه ۱۶ ماه طرحم که اونقدر سخت گذشت. واسه رویاهایی که تو ذهنم ساختم و نشد.

حالم از اینستا و توییتر به هم میخوره. این بار دیگه دی‌اکتیو نکردم. دیلیت دائمی کردم. حالم از این همه ادایی بودن به هم میخوره. بازگشت همه بسوی وبلاگ است ظاهرا.

خیلی ذهنم شلوغه. خواستم یه گوششو سبک کنم.

دیشب خونه تنها بودم. در واقع از بعد عید و با شرایطی که پیش اومده، هر شب من و داداشم تنهاییم. دیشب اونم نبود. دوباره داشتم به یاد داییم ضجه؟! میزدم. یهو یه پروانه اومد پست پنجرم و چند دقیقه دور و بر پنجره اتاق میپرید. داشتم فکر میکردم کی میدونه. شاید همه چی بعدش تموم نشه. شاید الان یه جایی داره با فراغ بال پرواز میکنه.

یه سال و چند ماه گذشته. هنوز هیشکی تو این خونه مشکیشو از تن درنیاورده. سفیدی های موهای مامانم که این همه مدت رنگ نخورده. ادمایی که روحشون پیر شده. مامان جونم که هر دکتری میره میگن چیزیش نیست و از افسردگیه و با زندگی قهر کرده و دلش میخواد بمیره و فلان. یا حتی خود مامانم که بعد این اتفاقات، دکتر گفته لود دریچه قلبش فلانه و هرچی.

داداشم سال دیگه کنکور داره. وسط این زندگی و این همه دردسر، حس میکنم تنها چیزیه که باید ازش محافظت کنم. قید خیلی چیزا و خیلی ادمارو تو ذهنم زدم. 

هوف. بقیش واسه بعد

۰ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

نمیدونم. ۳۱ تیر؟

من خیلیییی خسته‌ام. عمیقا روح و روانم خسته‌ست. از اینکه این همه مشکل وجود داره و من هیچ کدومو نمیتونم حل کنم. از اینکه هر ثانیه و هرلحظه از زمین و اسمون اتفاق بد رو سرم میباره. از ناتوانی خودم بیزارم. 

یه عالمه خشم دارم از همه. یه عالمه غم. یه عالمه احساس ناتوانی. حس میکنم واقعا دچار فروپاشی روانی شدم. میخوام این ۶۰ روز بگذره، از خونه بزنم بیرون. کار کنم. از همه چی یه کم فاصله بگیرم. یه فکری واسه زندگیم بکنم. حس کنم حداقل یه ذره کار مثبتی دارم انجام میدم.

میدونی چندین بااار به این فکر کردم که از همین پنجره طبقه دهم بپرم؟! این کارو نمیکنم ولی بارها به این فکر کردم که چه حس خوبی میتونه باشه از اینجا پریدن و چقدر حیف که نمیشه این کارو کنم.

۱ نظر ۲ موافق ۲ مخالف

۱۹ فروردین

بگایی اندر بگایی این شکلیه که دزد زده محل کار مامانم و حتی شیرای آب و سیمای برق رو هم برده. دیگه خندم میگیره از این همه بدشانسی پشت سر هم!

۰ نظر ۳ موافق ۲ مخالف

۱۴ فروردین

من یه به گا رفته کاملم. که هر سال همین موقع یه بلایی به سرم نازل میشه. از ذره ذره این زندگی حالم به هم میخوره.

زندگی من یه بگایی عظیمه که الان یکی از عزیزام خورده زمین، مغزش خونریزی کرده، مهره کمرش فلان شده و من از شدت یخ کردگی نمیتونم از جام تکون بخورم.

گوه تو لحظه به لحظه این کثافتی که حتی نمیشه بهش گفت زندگی.

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۱۱ فروردین

بارها شده توی زندگیم خواستم به کمتر از اون چیزی که واقعا لیاقتشو داشتم رضایت بدم ولی درنهایت اون کارو نکردم. چه توی روابط عاطفی، چه کار و چه درس. نه که من خیلی خوبم و فلان. نه! ولی هر ادمی لیاقت اینو داره که خوب زندگی بکنه. هیچ وقت به کمتر از اون چیزی که حقمونه رضایت ندیم. به هیچ قیمتی...

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۱ فروردین ۱۴۰۲

واقعاااا از عید و متعلقاتش متنفرم. از تبریک گفتن هم. حالا انگار قبل و بعدش چه فرقی داره که تبریک هم بگیم. همش یه گوهه دیگه.

۰ نظر ۵ موافق ۱ مخالف

فکر کنم ۱۰ اسفند

یه مدته که طرحم تموم شده. اوایل که رفته بودم، دو تا مرکز بهم دادن که پرنده پر نمیزد و گذری پیش میومد کسی بیاد اونجا. توی ۱۶ ماه اون دو تا مرکز به قدری شلوغ شدن که ادما از صبح زود قبل از ما حتی، میومدن دم در مرکز صف میگرفتن. کلا یه شهرت جالب و عجیبی توی اون شهر پیدا کرده بودم. از جاهای خیلی دور و حتی از مرکز استان میومدن اونجا که من واسشون دندون بکشم! مریضام میگفتن دندونایی که توی مطبا هم میگفتن واسمون نمیکشن و با جراحی هم سخت در میاد رو تو با یه حرکت دست واسمون درمیاری :)))) در گذر زمان یاد گرفتم چطوری دل به دل مریضام بدم و باهاشون حرف بزنم، چطوری بهشون توجه و احتراممو نشون بدم و همین باعث میشد خیلی دوستم داشته باشن. کلی گردو و زعفرون و سبزی و این چیزا واسم میاوردن. به شدت مردم اگرسیوی بودن ولی بطرز عجیبی دوسم داشتن. دورادور به گوشم میرسید که حتی توی شبکه هم پرسنل و کارمندا ازم تعریف میکردن. اوایل مریضا به قد و هیکل ریزنقشم نگاه میکردن و میگفتن فقط میخوان مرد دندونشونو بکشه. این اواخر به قدری شلوغ بودم که هر ماه ۵۰۰ الی ۶۰۰ تا دندون میکشیدم. بجز ترمیم و خدمات دیگه. قبلنا اطفال کار کردن کابوسم بود ولی یاد گرفتم چطوری «اکثر» بچه‌ها رو به خودم جذب و علاقه‌مند کنم و سریع کارشونو انجام بدم که اذیت نشن. سعی کردم فرصت همه مدل کار و جراحی و پروسه‌های پیچیده‌تر رو هم در حد امکاناتم به خودم بدم.

۱۶ ماه توی تنهایی و سکوت زندگی کردم. جایی که فقط صدای سگ میومد. جوری زندگی کردم که قبل از اون نکرده بودم. حدود ۱۲ کیلو چاق شدم! یاد گرفتم بیشتر واسه خودم وقت بذارم. نصف حقوقمو خرج پوست و موهام کردم :)))) درس خوندم هرچند که رزیدنتی قبول نشدم. ماشین خریدم. یاد گرفتم با مردم مدارا کنم، صبوری کنم. گاهی دعواهای بد و داد و بیداد هم کردم. ولی ۹۹ درصد مواقع جلوی داد و بیدادشون سکوت کردم یا حتی لبخند زدم. فارغ از همه چیز، به قدری توی این مدت اخلاقم ناخوداگاه یا شایدم خوداگاه تغییر کرد که گاهی خودمم باورم نمیشه. اطرافیانم که اصلا. حالا اینارو بذارید کنار یه سری تغییرات ظاهری :))) مثلا اینکه قبلا شلوار سایز ۳۶ رو باید تنگ میکردم تا بشه بپوشم. الان سایز ۳۸-۴۰ میپوشم :))) مانتوهای قدیمیم که توی تنم گشاد هم بودن اصلا دیگه توی تنم نمیرن. اصلا دیگه نمیدونم من چند درصد همون ادم قبل از طرحم.

دستیارم امروز میگفت مریضای همیشگیم با دکتر جدید (که مرد هم هست) بحث کردن که کاش دکتر قبلی بود و فلان. درحالی که من با خودم فکر میکردم چون مرده الان کلی هم خوشحال میشن😁. 

حرف زیاده واسه زدن ولی دیگه میخوام پرونده طرحو ببندم. بعد از مدتها دبگه نه دانشجو ام نه طرحی ام نه هیچ چیز دیگه. ازاد ازادم ظاهرا :))) این چند ماه هم پیش بره ببینم میشه رزیدنت بشم یا باید پروسه جدیدیو شروع کنم. کی میدونه چب پیش میاد.

۳ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۸ بهمن فکر کنم

بعد از مدتهاااا!

تقریبا سه هفته از طرحم مونده و این مرحله هم داره تموم میشه. نمیدونم بعدش قراره چی بشه. نمیدونم اون چند ماهی که قراره خونه نشین باشم، چطوری باید قسطامو بدم. کلی دغدغه مالی و درسی و کاری رو سرم ریخته ولی بدتر از همه، داغ نبودن اون عزیزیه که دیگه نیست و بعد از ۹ ماه هنوز نتونستم بپذیرمش.

بگذریم

دو روزه دارم به یه چیزی یا به عبارتی یه کسی فکر میکنم. چند سال پیش یه نفر توی زندگیم بود (با هم توی رابطه نبودیم). جز معدود ادمای زندگیم بود که معتقد بودم واقعاااا ادم خوبیه. دوستش داشتم (عشق نبود) و همیشه فکر میکردم اگه قرار باشه یه ادم مورد اعتماد باشه که همیشه توی زندگیم بمونه اون ادمه. گاهی به ابن فکر کردم که شاید بتونیم وارد رابطه بشیم و مطمئن بودم اگه چنین چیزی شکل بگیره، هرگز پایانی نداره. و واقعیتش اینه که ترسیدم. از شدت مذهبی بودن خانوادش ترسیدم و هرگز پا پیش نذاشتم. اونم نذاشت. چند سال گذشته و اون الان بچه هم داره. مدتها هم هست که ازش بی خبرم. دو روزن دارم از خودم میپرسم مگه چند بار توی زندگی ادم پیش میاد که یه ادم خیلی خوب و قابل اعتمادو بشناسه. چرا اون موقع هیچ وقت نذاشتم چیزی جدی بشه. چرا غرق فرند زون شدم. اصلا چقدر کارم درست یا غلط بود؟ نمیدونم. فقط دو روزه حس میکنم دلم واسه اون روزا تنگ شده و شاید ته دلم پشیمونم که همه چی یه جور دیگه پیش نرفت. البته نمیدونم. شایدم تصمیم درست و منطقی همین بود. یا اصلا شاید اون حس خاصی نداشت که هیچ وقت چیزی نگفت. چند سال گذشته و دیگه اینا هیچ اهمیتی نداره. صرفا دو روزه اینا توی دلم بود، دلم میخواست یه جایی ازش حرف بزنم. همین...

۰ نظر ۵ موافق ۲ مخالف

۳۰ مرداد

دیروز نتایج اومد. رتبه هام بین ۲۵۰ تا ۳۵۰ بود و خب هیچی نمیارم. واقعا هم هیچ ناراحتی و حسرتی ندارم. همه تلاشمو تا اخرین لحظه کردم.

این مدت خیلی به این فکر کردم که اصلا دوباره باید این پروسه رو تکرار کنم یا نه. و نتیجه اینکه میخوام دوباره شروع کنم. ببینم امسال چی پیش میاد.

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان