تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

10. دنیای این روزای من..

این هفته خیلی دلم میخواست که بیام و پست بذارم ولی واقعا فرصتش پیش نمیومد. صبحا ساعت پنج بیدار میشم و ساعت شیش میزنم بیرون که برم دانشگاه و تا عصر هم کلاس دارم. وقتی برمیگردم خونه انقدرررر خسته ام که فقط میتونم بخوابم. یعنی شاید باورتون نشه، ولی بارها شده میخواستم یه چیزی رو به کسی بگم و از شدت خستگی توان تایپ کردنشو نداشتم! بارها شده صفحه ی وبمو باز کردم تا پست بذارم ولی همونطوری گوشی به دست خوابم برده!! کتابایی هم که میخونم همش توی مسیره و توی تاکسی و بی ار تی و اینا میخونم. توی خونه فرصتش پیش نمیاد. واقعا واقعا دلم میخواد درس بخونم بعد از دانشگاه ولی اصلا وقتی نمیمونه. یه جورایی فقط دو روز اخر هفته رو دارم. 

اما درمورد دانشگاه بعد از علوم پایه.. به معنای واقعی عاشقشم. واسه اولین بار توی عمرمه که سر کلاسا احساس تلف شدن وقت ندارم و واسه ی حضور و غیاب سر کلاس نمیرم. یعنی ادم بعد علوم پایه تازه می فهمه دانشجوی چه رشته ایه!! واقعااا جذاب و لذت بخشه. هیچ استادی نمیاد بگه اگه فلان و فلان کنید میندازمتون و .. یا مثلا واسه ی امتحان فلان چیزو بخونید! هرکی میاد به این نیت درس میده که تو قراره دندونپزشک باشی و باید یه سری چیزایی رو یاد بگیری. تا حالا سابقه نداشته بود انقدر سر کلاسا با همه ی وجود درس گوش کنم، از سر کلاس بودن لذت ببرم و یه چیزی یاد بگیرم.. تا قبلش همش گوشه ی ذهنم بود که شاید باید میرفتم رشته ی ریاضی و فلان مهندسی ای رو که دوست داشتم میخوندم یا اینکه به این فکر میکردم که جای من اینجا نیست و علاقه ای به رشته ای که توشم ندارم.. ولی الان به معنای واقعی کلمه عاشقشم! اگه دانشجوی پزشکی و دندون و دارو هستید و علوم پایه ای هستید و حس میکنید رشتتونو دوست ندارید، مطمئن باشید بعد علوم پایه بهش علاقه مند میشید..

خیلی اتفاقا افتاده بود که دوست داشتم ازشون بنویسم ولی وقتی زمان خاص خودش میگذره، دیگه ادم رغبت نمیکنه بنویسه..

نکته ی اخر هم اینکه یه هفتست که تصمیم گرفتم روی برنامه پیش برم. یه نمای کلی ازش هم توی عکس پایینه. و خب با دیدنش متوجه میشید که همین هفته ی اول چقدر ضعیف عمل کردم. هفته ی دیگه هم میام و عکس اون هفته رو میذارم و واقعا امیدوارم که تیکای بیشتری توش دیده بشه :-)


۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

9. نظر بدید لطفا

فکر کنم اکثرتون حداقل یک ساله که منو میخونید و میشناسید و البته خیلیاتون چند ساله منو میشناسید. دوست دارم نظرتون و دیدتون رو خیلی خیلی صادقانه درمورد خودم بدونم. اگه هم دوست نداشتید اسمتون باشه، ناشناس کامنت بذارید. فقط لطفا صادقانه و با ذکر نکات منفی ای که ازم دیدید ;-)

۱۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

8. وقتی نگرانشی..

پیام داده که اون کارش حل نشده. میخواد بره مشهد!!! خونه بگیره و تا سال آینده اونجا درس بخونه. میگه پول گرفتن یه خونه، ماشین، کلاسایی که میخوام برم و یکی دو سال خرج زندگی رو دارم. میگه میخوام از فضای شهر خودمون فاصله بگیرم.. چند وقت پیش هم گفت میخواد ابن چند ماه رو بیاد شهر ما بمونه که خب من انقدر احمق نبودم که باور کنم :-))))

اینکه این ادم هیچ جایگاهی واسم نداره باعث نمیشه نگرانش نباشم و به این فکر نکنم که تا این سن رسیده و دست به هرکار و تلاشی زده واسش نتیجه نداده.. تنها چیزی که میتونم در وصف این ادم بگم اینه که به معنای واقعی کلمه حیف شده. یه ادمی که پر از استعداد بوده و انقدر تو زندگیش حاشیه داشته که همه چیو از دست داده..

خدایا بیا و یه کاری کن این دفعه کاری که میخواد انجام بشه.. بیخیال اینکه چقدر ادم بیخودیه :-))))) به تواناییش نگاه کن و این دفعه رو بذار به اونی که میخواد برسه.. 

۳ نظر ۸ موافق ۱ مخالف

7. وقتی هشت نمره ی امتحان، اجرای تئاتره!!!!

این ترم یه درسی داریم که مثلا!! قراره توش نحوه ی ارتباط با بیمار و پرسنل و همکارا و ... رو یاد بگیریم. بعد ظاهرا هشت نمره ی امتحان اجرای نمایشه. یعنی یکی باید ادای مریضو دربیاره، یکی باید به عنوان پزشک آرومش کنه و اینا. شنیدم که هفت هشت تا استاد هم میان میشینن و مشاهده می کنن و نمره میدن! کلا خیلی کار لوسیه بنظرم.

کلاسش کارگاهیه و چندان آموزش تئوری نداره. میشینیم دور هم بحث میکنیم و در نهایت یه نفر از هر گروه نتایج هرگروه رو بالای کلاس ارائه میده. از یه لحاظایی جالبه ها، ولی مایی که یه عمر درس تئوری حفظ کردیم بنظرمون یه جوری غیر عادیه..

استادی که امروز اومده بود [اصولا درسای ما یه دونه استاد نداره. هر جلسه رو یه استاد ارائه میده. نهایتا هر استاد دو سه جلسه میاد] خودش انقدرررر توان برقراری ارتباط نداشت که خدا میدونه! اون وقت این اومده بود به ما یاد بده جلوی بیمار اعتماد به نفس داشته باشیم! الحق که واسه ی این درس خیلی انتخاب شایسته ایه!!!!

۴ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

6. وقتی مامانم میخواد از یکی حرف بکشه :-))))

این خانمی که توی پست قبل گفتم، ظاهرا شوهرش ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت.ی ه! خب ما که اینو میدونستیم. ولی مامان من طبق معمول شیطنتش گل کرده بود و اصراااار داشت که اینو از زبون خودشون بشنوه! چندبار از خانمه سوال کرد و خانمه پیچوندش. بعد یهو جلوی اقاهه سر بحثو باز کرده که من پسرم تازگیا میگه میخوام وقتی بزرگ شدم س.پ.ا.ه.ی بشم! خیلی ویژه علاقه مند به [یه شخصیت سیاسی!] هستش، اصولگراست و ..... ازین حرفا! بعد حالا نکته ی جالبش اینه که ما الان همگی چهار پنج تا خانمیم که بدون روسری و با لباسای ازاد جلوش نشستیم! قضیه اینه که دم خروسو باور کنم یا قسم حضرت عباسو!!! تازه وقتی مامانم داشت اینارو میگفت ما ها زیرچشمی به هم نگاه میکردیم و تلاش میکردیم نزنیم زیر خنده. بعد مامان من انتظار داشت تو این وضعیت حرف هم ازش بکشه، اونم از کسی که شغلش حرف کشیدن از مردمه! اقاهه هم گفت حالا تا زمان سربازیش فرصت زیاده. همین!!!!!!

خودش به من میگه تو دانشگاه بحث سیاسی نکن، بعد خودش این مدلی ملتو سوژه می کنه :-)))))) 


پ ن 1: داداش من یازده سالشه و خیلیییی پیگیرانه انواع و اقسام اخبار داخلی و خارجی و روزنامه های سیاسی و ... رو دنبال میکنه. میشینه فیلم جلسات علنی مجلسو میبینه، همه ی شخصیتای سیاسی رو پیگیرانه دنبال میکنه و اینا. دیگه فکر کنم قبلا از تاکتیکای تربیتی بابام حرف زدم ;-) و اینکه واقعا هم اصولگراست. ولی دیگه اینو میذاریم رو حساب بچگی و جوجه بودنش:-)))))))))))

پ ن 2: توروخدا این با این پست واسه من داستان درست نکنید :-)))

۹ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

5. شعور لطفا!

اون فامیل هفت هزار پشت غریبه ای که میاد خونتون و یواشکی وقتی شما حواستون نیست ازتون عکس میگیره، حرکت زشتش و دلخوریتون رو به روش بیارید، حتی اگه کل خانواده چشم و ابرو برن که نگو زشته و ناراحت میشه! چون اونی که زشته رفتار اون خانمه نه ری اکشن شما!

۱۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

4. وقتی همه چی میره رو اعصاب آدم!

نمیدونم چه آشغالی میریزن تو این غذاهای سلف که من اینطوری معده درد گرفتم. معده دردای منم یه جوریه که قشنگ با خاک یکسان میشم.

یکی از کابوسای تکراری ای که همیشه میبینم اینه که شبه، میرم سوار بی ار تی میشم، بی ار تی هرچقدر میره به ایستگاهی که من میخوام نمیرسه. میرسه به ایستگاه اخر ولی ایستگاه من پیدا نمیشه. بعد امروز که سوار شدم که برگردم خونه، یهو به خودم اومدم دیدم این منظره ای که اطرافم میبینم خیلی عجیب غریبه و هیچ شباهتی به مسیر همیشگیم نداره. دیگه کم کم داشت از شهر خارج میشد. فهمیدم احتمالا یادم رفته تو ایستگاه پیاده شم. پیاده شدم و بی ار تی برعکسشو سوار شدم.

بعدش اومدم سوار ماشینای شهر خودمون شدم که بیام خونه. یه آقایی کنار من نشسته بود. بینمون هم فاصله بود. تو راه دیدم انگار هی دستاش داره گسترده میشه! به زور در تلاش بود آرنجشو بچسبونه به من. بعد من همش جا به جا میشدم که یه وقت به من نخوره. نمیدونم چی شد که یه لحظه انگار خوابم برد، بعد حس کردم میخواد آرنجشو بچسبونه به من، پریدم از خواب. همچنان در تلاش بود! آستینای مانتومو دادم پایین، یه کم توی کیفمو بیخودی گشتم، بعد گذاشتمش طرف اون مرده. یهو بیخودی برگشت یه سوالی پرسید یا یه حرفی زد، نمیدونم! فقط شونه هامو دادم بالا و رومو اون طرف کردم. کل نیم ساعتی که توی راه بودم و البته واسه من اندازه ی 48 ساعت طول کشید، حواسم بود که یه وقت خودشو نچسبونه به من. توروخدا انقدر تهوع آور نباشید. بیشترین چیزی که این مملکت داره بیمار ج.ن.س.ی.ه.

خلاصه اینکه به اون معده درد، یه سر درد هم اضافه شد. الانم اومدم خونه، مامان میگه مهمون سرزده داریم اونم از یه شهر دیگه.. 


پ ن موقت: بله سالاد فصل. درست میگی. فقط کامنتای وبت بستست. نمیدونستم چطوری میشه یهت پیام داد!

۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

3. آدم از فردای خودش هم خبر نداره..

دهه شصتیه. پزشکی شهید بهشتی قبول میشه. وقتی علوم پایه میده، یهو مریض میشه. میره دکتر، میگن تومور مغزیه و باید جراحی بشه. میگه بعد جراحی مدام همه چی یادم میرفت و خانوادم شاکی میشدن. همش فکر میکردم عوارض داروی بیهوشیه. بعدا فهمیدم علتش اینه که تومور توی یه قسمتی از مغزم بوده که با حافظه مرتبطه. میگه بعدش انتقالی گرفتم دندونپزشکی شهر خودمون. میدونی وقتی کلی خودتو اماده میکنی که قراره پزشک بشی و یهو می فهمی که دیگه نمیشی چقدر سخته؟؟!! میگه یکی دو سال بخاطر جراحی و عوارضش عقب افتادم. بعد که خواستم برم دانشگاه، دوست صمیمیم به طرز بدی خودکشی کرد و منم از لحاظ روحی دچار شوک شدم. از شدت شوک و افسردگی نمیتونستم برم دانشگاه، بازم مرخصی گرفتم. بعد یکی دو ترم که دوباره خواستم برم دانشگاه، مشکلاتم وحشتناک بود. از خونه میزدم بیرون، راه خونه رو گم میکردم. به قصد دانشگاه رفتن از خونه میومدم بیرون، ساعتها تو خیابون پرسه میزدم بدون اینکه بدونم کجا میخواستم برم. میرفتم توی دانشکده و از نگهبان دم در ادرس کلاسو می پرسیدم، دو قدم جلوتر یادم میرفت. برمیگشتم دوباره می پرسیدم، بازم یادم می رفت. انقدر که نگهبان فکر میکرد سرکارش گذاشتم.. میگه یکی دو ترم فقط واسه این عقب افتادم که نمیتونستم ادرس پیدا کنم. دوباره بعد یه مدت میرفتم دانشگاه، ولی چون پزشکی خونده بودم هیچی از درسای دندون نمی فهمیدم. یهو به خودم میومدم میدیدم کل تایم کلاسو داشتم خط خطی میکردم بدون اینکه خودم حواسم باشه. چند ترم هم واسه اینکه درسای این رشته رو نمی فهمیدم و چیزی یادم نمیموند عقب افتادم. میگه الان باید درسم تموم شده می بود، ولی تازه سر کلاس ترم پنجیا میشینم. دعا کن این ترم بتونم درس پاس کنم.....


پ ن: آخ که یه عده نمی فهمن همه چی کنکور قبول شدن نیست..

پ ن 2: میگه اوایلش از خدا شاکی بودم که خدایا چرا من؟؟!! ولی الان میگم حتما مصلحتی توش بوده..

پ ن 3: میشه لطفا آدرس اینجارو به کسی ندید و منو هم با اسم صدا نکنید؟! مرسی :-)

۹ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

2. خواستگاری به سبک مصلحت گرایی!

همکلاسی دبیرستانم بوده. یادمه دوران دبیرستان مدام تعریف داداششو میداد و علی الخصوص تاکید میکرد که خیلیییی پسر خوبیه و دوست دختر نداره و این حرفا. خب منم از روی ادب و احترام گوش میکردم. نمیدونم اون وسط چی باعث شد حس کنه من مشتاق داداششم!، گفت: میدونیییی. دلم میخواد داداشم با یه دختر خیلی خوب ازدواج کنه. یکی که مثل ما ها (من و خودش) دوست پسر نداشته بوده باشه!!!

چند روز پیش اومده و میگه: واست مهمه شوهرت دکتر باشه؟؟!! ازونجایی که انقدر احمق نیستم که نفهمم معنی این سوال چیه، زدم به مسخره بازی و دیوونه بازی. که من خودم یه پا شوهرم، دنبال یه زن خوب می گردم که بگیرمش :-)))))). بعد میگه مسخره بازی در نیار. داداش من توی فلان جا [یه جای خیلی خفن] کار میکنه، درامدش فلانه و اینا، ولی لیسانس داره. زن داداشم میشی؟! 

من که پیچوندمش ولی انقدررررر دوست داشتم بهش بگم از کی تا حالا رشته ی من به اینکه قبلا با کسی بودم اولویت پیدا کرده؟! 

یه عده ادمو خیلی احمق فرض می کنن. آدم باید خیلی مشنگ باشه که نفهمه کی واسه چی اومده!

۵ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

1. دوست داشتن زوری!

ظاهرا خیلی عاشقش شده.. همه ی کاراشو راه مینداخته، همه جوره هواشو داشته، واسه تولدش به تعداد سال تولدش گل رز خریده و گذاشته توی آژانس (از شهر خودشون) تا ببره در خونه ی دختره اون سر کشور! ، واسش حلقه خریده و ........ دختره جوابش یه چیز بوده: نه! 

وقتی دیده از در محبت جواب نمی گیره، شروع کرده به تهدید کردن. اخرش هم گفته اگه بهم نه بگی، یه کاری میکنم تا اخر سال شیش هیشکی سمتت نیاد! و خب جواب دختره همچنان فقط نه بوده..

هرجا نشسته گفته دختره ازم خواستگاری کرد و من بهش جواب نه دادم. به مسئول حراست، و به مامان و عموی دختره گفته: زن صیغه ایمه!!!! فکر کن به مامان دختره گفته دخترت زن صیغه ای منه!!!! 

و خیلی ماجراهای دیگه که پیش اومده..

بعد اسم اینارو هم میذارن عشق. جل الخالق!


پ ن: جفتشون رفیقای صمیمی و نزدیک منن. و خب خیلی دور از انتظاره اگه بگم دیگه به چشمای خودمم اعتماد ندارم؟!

۹ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان