تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۲۹۷. پایان ترمیمی ۱

شنبه اخرین روز بخش ترمیمیم بود. داشتم میرفتم توی بخش که یکی از بیمارای قبلیم جلومو گرفت و گفت خواهش میکنم اگه میشه من بازم مریض شما باشم. با اینکه از بچگی همیشه از دندونپزشکی میترسیدم، ولی دفعه پیش خیلی خوب بود و ... رفتم با پرستار بخش صحبت کردم و پروندشو گرفتم. دندون شیش پایین بود! استادم هم این دفعه یه استاد فوق العاده خسته بود که تا وقتی از تو اتاقش تکونش ندی اوکیه. اگه دوبار بهش بگی بیا بیمارو ببین هنگ میکنه. یکی از استادای تایم ما هم باردار بود و رفته واسه زایمان. این استاد تمااام مدت داشت غر میزد چرا به جای پنج نفر، مسئولیت شیش نفر با منه و ...!!! خودم بی حسی فک پایینو زدم و با اینکه خیلی ازش مطمئن نبودم خیلی خوب گرفت. دندونو که باز کردم دیدم یااا خدااا. انقدررر پوسیدگی عمیقه که تا نزدیکای عصب رفته. انقدر وسیع و عمیق بود که هر لحظه احساس میکردم الانه که برسه به عصب و دهن منو سرویس کنن. استاد اومد دید گفت چرا بدون اجازه من آنگل زدی! توی حفرت گرده و اینا. حالا من کلی قسم و توضیح که بخدا فقط توربین زدم. اون آنگلو فقط اونجا نصب کردم که یونیتو تست کنم. گوش نمیکرد که :| دو بار هم بهش گفتم بیاد چک کنه که کافیه یا هنوز باید تراش بدم. چون واقعا از این دندون میترسیدم. هیچی دیگه. اخرش یه نمره ی فاجعه بهم داد :|

این دندون ازون دندونایی بود که چون مال ترمیمی ۲ محسوب میشه و سخته معمولا استادا خودشون کمک میکنن. ولی چون استادم این بود، خودم انجامش دادم و واقعا خوب از پسش برومدم به نظرم.  بی حسی، تراش، کف بندی، پر کردن و همه چی اوکی بود. دفعه پیش ایزولاسیون فک پایین واسم خیلی سخت بود. این دفعه یه جوری ایزوله کردم که تا اخر کار خشک خشک موند😅. بحث نمره رو که بذاریم کنار، به عنوان اخرین بیمار، سخت ترین کیسم بود و واقعا خوشحالم که همچین چالشی رو هم گذروندم. فکرشو که میکنم خیلی اتفاقی بیمارام از اسون به سخت طبقه بندی شده بودن. واقعا کلی تجربه جذاب داشتم. جمعا ۶ بار مریض داشتم و ۷ تا دندون ترمیم کردم. 

خداروشکر :)

پ ن: کلی کامنت مونده که جواب میدم بزودی..

۲ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

۲۹۶. ۲۳ فروردین


امروز روز دندونپزشکه. جالبیش اینجاست که آدم هرچی جلوتر میره کمتر خودش رو دندونپزشک میدونه. یعنی اون اصراری که سال پایینیا به دکتر بودن دارن، سال بالاترا ندارن. هرچی جلوتر میری و میبینی چقدر هیچی بلد نیستی، تازه میفهمی حتی بعد از گرفتن مدرکت هم شاید واقعا نشه رو خودت اسم دندونپزشک رو بذاری.

من دیوانه وار عاشق این نقطه ای ام که توش ایستادم. این رشته، این دانشکده و همه چیزش. اینو درحالی میگم که اتفاقا هیچی راحت نمیگذره، زیر بار کارای دانشکده و امتحانات احساس له شدگی دارم ولی واقعا همه اینا حالمو خوب میکنن. 

دیروز محمد که تازه فیزیوپات شده، برنامه کورسا و کلاساشونو نشونم داد. داشتم فکر میکردم چقدر خوشحالم که پزشکی نیستم. پزشکی فوق العادست ولی کار من نبود. قلب من تو دانشکده دندون می تپه، دقیقا همونجایی که صبح تا عصر درحال تکاپویی، علم و هنرت رو همزمان به کار میبری و با دستات چیزایی رو خلق میکنی که در عین درمان بودن، واقعا اثر هنرین..‌ این بهترین دستاورد زندگیمه.‌ سالی که پشت کنکور بودم گاهی با خودم میگفتم واقعا ارزششو داره؟! ولی الان میگم می ارزید. اون روزا و شبا به این روزا می ارزید :)

خداروشکر :)


پ ن: فردا میانترم ارتو ۲ دارم و خیلی راضیم از درس خوندن این دو روزم :)

۷ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

۲۹۵. ح!

فکر کنم با منه :)))) اقا خب من واقعا هیچ انگیزه ای واسه با کسی بیرون رفتن ندارم. اینم نه تنها اون دفعه که با بچه ها رفتیم بیرون جاذبه نداشت، بلکه حتی دافعه هم داشت 😅. بعد تازه همش تا مدتها به رهام میگفتم این پسره معتاده ولی میگفت نه اشتباه میکنی. بعدا فهمیدم اشتباه کردم درمورد این بنده خدا و استایلش این مدلیه :)))

۱ نظر ۵ موافق ۱ مخالف

294.ترمیمی 5

امروز سخت ترین ترمیم ممکن بهم خورد. کلاس دو دیستال 7 بالا. یعنی اون دیواره ی دندون 7 که با دندون 8 تماس داره کاملا از بین رفته و باید بازسازی بشه. اولش قرار بود فقط ترمیم قبلی بیمار تعویض و اصلاح بشه. دندونو که باز کردم دیدم اوووه چقدررر پوسیدست. تا زیر لثه پوسیده بود. تراشو که دادم قسمتای عمیقشو خود استاد تراش داد. بعد گفت کف بندی کن و پرش کن. و با توجه به تجربم از ترمیم کلاس دو توی پره کلینیک فکر میکردم محاله بتونم پرش کنم و اون دیواره دندونو خوب دربیارم. وقتی آمالگامو پک و کارو کرده بودم و داشتم برنیش میکردم، استاد وسطش اومد بالای سرم و چک کرد. گفت عالی و پرفکت. خیلی خوبه و اینا. انقدررر ذوق کردم که در وصف نمی گنجه ^_^ نمره ی خیلی خوبی هم بهم داد. تازه امروز اومدم توی بخش ترمیمی. یکی از بچه ها مجبور شده واحدشو حذف کنه و توی بخش واسم یونیت خالی شده. 

قبل شروع این ترم تا حد مررررگ واسه ی ترمیمی استرس داشتم و ازش متنفر بودم. روزی هزار بار به خودم میگفتم چرا اومدم دندون! ولی الان انقدررر عاشقشم که حتی نمی تونم توصیفش کنم. واقعا ناراحتم از اینکه هفته بعد آخرین جلسه ی ترمیمیمه. برخلاف همه که خوشحالن :-( 

حتی نمیتونم توصیف کنم چقدر کتف و کمر و گردنم درد میکنه. امروز هم رسما گردنمو تو راه این دندون از دست دادم. ولی حالم خوبه. خیلی خیلی خوب. دلم نمیخواد درسم تموم شه. دوران دانشجوییم رو واقعا دوست دارم. نه بخاطر دوستان و روابطم، نه بخاطر بیرون رفتن و دورهمی و خیلی چیزای دیگه، بلکه دقیقا به خاطر خود خود دانشجو بودن. توی عمرم هیچ وقت هیچ تصوری از این رشته نداشتم. شرایط مختلف دست به دست هم داد تا واسم پیش بیاد. الان حس میکنم همه ی عمرم به خاطر این بوده که توی این موقعیت و نقطه باشم. 

دیشب یه موضوعی مطابق تصوراتم پیش نرفت و توی ذوقم خورد. ولی بعد به خودم یاداوری کردم مگه غیر از اینه که خدا همیشه واسم یه چیز بهترشو کنار گذاشته بوده؟! طبق معمول به خودم گفتم اعتماد کن و بگذر. اصرار و پافشاری بیهوده نکن. ایمان و صبر همیشه راه حله. ایمان نه به معنای مذهبیش. به معنای همون اعتماد قلبی..

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۲۹۳. ۱۴ فروردین

نه تنها دیروز رفتم سیزده به در، بلکه دیگه اصلا دلم نمیخواست بیام خونه. به زور آوردنم :| 

از شهریور تا الان پشت فرمون ننشسته بودم. فکر میکردم حتی یادم نمیاد ماشین چطوری روشن میشد. ولی دیروز و امروز تمرین کردم و همه چی واقعا خوب بود. امروز فقط دوبل تمرین کردم و اخراش دیگه واقعا دوبلام ایده آل میشد. از ۳۱ فروردین روتیشن جدیده و امیدوارم که یه روز خالی بتونم پیدا کنم که برم و آزمون بدم.

خدایا شکرت :)

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۲۹۲. سیزده به در

۱. تو یه پیجی یکی گفته بود وقتی ما کنکوری بودیم همه بهمون میگفتن اینایی که پزشکی قبول شدن و فلان دانشگاهن و اینا، بچه های چوپون روستایین که بدون امکانات تو طویله درس خوندن تا قبول شدن و باید سختی کشید و فلان. وقتی رفتیم دانشگاه دیدیم اتفاقا همه از ادمای مرفهن و با امکانات و کلاسای فلان قبول شدن و اینا. تازه فهمیدیم اون بچه چوپونی که تو طویله درس خونده خودمونیم‌ :)))))) خیلی خوب بود جدا. حس چوپونی و طویله و اینا بهم دست داد :))))

۲. دیشب داشتم فکر میکردم. بعد با خودم گفتم عهههه. فلانی که پروندیش، باباش رئیس فلان دانشگاه علوم پزشکی بودا :| و اون موقع که پسره سعی در مخ زنی داشت و اینا، حتی واسه ی ثانیه ای به ذهنم خطور نکرد که مثلا این دندونه، باباش فلانیه، وضع مالیش فلان طوره یا هرچی.. صادقانه اگه بخوام فکر کنم هرکس دیگه ای بود قطعا به این چیزا فکر میکرد ولی من تا دیشب اینا حتی واسه لحظه ای به ذهنم نرسیده بود. تازه دیشب نشستم فکر کردم که عههه چه کسایی رو پارسال پروندم. خدایی هرکی دیگه جای من بود انقدر ساده از کنارشون نمیگذشت. به این نتیجه رسیدم سینگلی من به دلیل نبودن کیس یا حتی نبودن کیس خوب نیست. کلا تو این فاز نیستم انگار. توان و حوصلشو در خودم نمیبینم. من الان اینم، به سی سالگی برسم چطوری میشم‌ :| همه ادمایی که پارسال سر راهم قرار گرفتن، هیچ وقت توی ذهنم بررسیشون نکردم که فلانی خوبه یا بد. فقط میدونستم باید همه چیو به سمت رفاقت سوق بدم یا به اون ادم نه بگم و تمام. گزینه ی دیگه ای توی ذهنم نمیومد.

راضیم از خودم جدا :))))

۳. از سیزده به در بیرون رفتن خوشم نمیاد. وقتی آدم کل عیدو توی طبیعت و بیرون بوده، چرا توی این شلوغی باید بره بیرون؟! موندم خونه و دارم کلاسپ های ارتو رو درست میکنم. نمیخوام غر بزنم وگرنه یاداوری میکردم چقدر از این کار متنفرم :|

۴ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

۲۹۱. ۱۰ فروردین ۹۸

چهار تا عید گذشته رو بهش تبریک گفتم. امسال با خودم گفتم دیگه نه. چرا باید هرسال من تبریک بگم؟! یه بارم صبر کنم ببینم اون یاد من میفته یا نه. چهارم فروردین که توی سفر بودم زنگ زد! عجیب بود در کل.. توی این پنجمین سال نسبت بهش به بی تفاوتی کامل رسیدم..

هرسال به دور از ذهن ترین ادما هم پیام میدادم و تبریک عید میگفتم. کوچیکتر و بزرگتر.. پیام هرکسی رو هم متناسب با خودش مینوشتم. دوست داشتم اونی باشم که اصلا انتظار دیدن پیامشو ندارن و بدونن که به یادشون بودم و واسشون احترام قائلم. ولی خب امسال فقط به یه عده ی کمی پیام دادم. خواستم ببینم ادمایی که هرسال به یادشون بودم به یادم هستن یا نه که خب جز دو سه نفر اینطور نشد. فلذا! احترام زیادی نسبت بهشون ممنوع 😅. چه کاریه ادم وقت و انرژی صرف کنه؟! تعداد کم رفیق ولی با کیفیتش خوبه..


موهام یه حد وسطیه که نه کوتاهه نه بلند. خلاصه اینکه به این دلیل امسال به دین مبین اسلام رو آوردم و بیرون و توی سفر روسری سرم میکردم :))))) تجربه بیخودی بود. دیگه با همین سایز موهام هم سرم نمیکنم. چیه این مسخره بازیا؟! 


متری شیش و نیم رو دیدم و چقدر خوب بود. خیلی دوستش داشتم. با مامانم قرار گذاشتیم این سری تنوعی سانس اخر شبشو بریم. خیلی چسبید واقعا :)))


چندساله مامانم واسم برنامه ریخته که تابستون امسال یه کاریو بکنم. ریسکه، شک دارم، به خیلی عوامل دیگه بستگی داره و خیلی چیزای دیگه. هنوز کامل مطمئن نیستم که انجامش بدم ولی کاش اوکی شه و کاش خیلی خوب پیش بره.


هروقت برنامه ای دارم اگه قبلش ازش حرف بزنم هیچ وقت انجام نمیشه :| تابستون پارسال اومدم گفتم میخوام فلان کارارو کنم هیچ کدومش پیش نرفت. الان دیگه طبق معمول حرفشو نمیزنم تا وقتی که به نتیجه برسن. ولی برنامه های متنوعی واسه امسال دارم :))) دو سال دیگه بیشتر از دانشجویی نمونده. نهایت استفاده و لذت رو ببریم ازین اندک زمان باقی مونده. بهترین فرصت ممکنه :)


دلم تنگ شده واسه میم. واسه اینکه بریم کلپچ، سینما، همون جای همیشگی قدم بزنیم و حرف بزنیم.. از بعد عید هم تا نیمه اردیبهشت امتحان دارم. بعدش هم باید یه تایم خالی مشترک پیدا کنیم و هووف :(


حالم خوبه و کاش این حال خوب تا اخر امسال پایدار بمونه..‌ هرسال عید یه روزاییش به هم میریختم که امسال همه چی اوکیه کاملا..


کانال هست، اینستا هست، توییتر هست، همه چی هست ولی هیچ کدوم وب نمیشه. دلم میگیره وقتی میبینم اینجا انقدر سوت و کوره :( دلم تنگ شده واسه روزایی که هنوز وب نویسی پررونق بود.

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۹۰. کارهای نکرده

یه ژانری توی توییتر راه افتاده (اولش بین غیر ایرانیا) که کارای ساده ای که خیلی معمولین و تا حالا انجام ندادن رو نوشتن. تانزانیا هم توی کانالش همین کارو شروع کرده و همه دارن ناشناس میدن. (itstanzania@). اگرچه که کلا پیاما به یه سمت و سوی دیگه ای رفتن ولی از جهاتی واسم جالب بودن. داشتم فکر میکردم خیلی ازین چیزایی که خیلیا با حسرت از تجربه نکردنش صحبت کردن، واقعا خیلی ساده و معمولین و چقدر خانواده های خیلی سنتی و مذهبی هستن که من شاید هیچ وقت چندان بهش دقت نکردم. داشتم فکر میکردم چقدر جو خانواده و پدر و مادر آدم مهمن و ما شاید هیچ وقت خیلی به این قضیه دقت نکردیم. خیلیا گفته بودن هیچ وقت پدر و مادرشونو بغل نکردن و نبوسیدن که واسم عجیب و غم انگیز بود. غذاهایی که گفتن نخوردن، رستوران و کافه و سینما و سفرا و مهمونیایی که نرفتن، سوپرایز شدن و کادو گرفتن، رقصیدن و خیلی چیزای دیگه رو من همیشه فکر میکردم چیزایین که همه ادما توی خانواده تجربش میکنن. فکرشم نمیکردم واسه انجامشون نیاز باشه به به استقلال رسیدن اون ادم و شرایط خاصی بخواد. یا بعضیا گفته بودن تا حالا با مردی دست ندادن، بدون روسری نبودن یا با بلوز و شلوار تو مهمونی نبودن و اینا. داشتم فکر میکردم محدود کردن خانواده ها چقدر میتونه باعث بشه کارای خیلی خیلی معمولی و بی اهمیت واسه ی بچه هاشون مهم و خاص جلوه کنه.‌ 

یه عده خیلیییی زیادی هم گفته بودن که تا حالا دوست پسر نداشتن، دیت نداشتن، عاشق نشدن، کسی رو نبوسیدن و بغل نکردن، تا حالا دوست داشته نشدن یا کسی بهشون نگفته زیبا هستن و ... راستش من کلا نظرم درمورد همه چیز اینه که تا وقتی که کاری رو انجام ندادی و بدتر از اون، به شدت ازش نهی شدی، روز به روز توی ذهنت بزرگتر میشه، ممکنه توی ذهنت تصورش کنی و کم کم تبدیل میشه به حسرت که چرا یه چیز فوق العاده رو تجربه نکردی و فلان. ولی انگار وقتی همه چیز واست عادیه جذابیتشو از دست میده، واقعیتش رو میبینی و واقعیتش با اونی که دیگران ازش میگن، یا ازش شنیدی و خوندی یا تصور میکنی متفاوته. من اینارو تا ۱۷ سالگی تجربه کرده بودم و بعدش دیگه همه چیز جذابیتش رو از دست داد. بعد از ۱۸ سالگی دیگه دلم نخواست تکرارشون کنم.. ولی با این حال نمیگم بده و کسی این کارارو نکنه و اینا. اتفاقا بنظرم همه ادما باید تا بیست سالگی اینارو تجربه کنن. همه اینا بخشی از تجربیات زندگین که تجربه کردنشون لازمه. با خوندن پیامای کانال تانزانیا همش داشتم فکر میکردم چه الگوی بدی از یه دختر یا پسر خوب توی ذهن همه فرو کردن. حاصلش شده ادمایی که زندگیشونو بدون هیچ تنوع و هیجانی گذروندن و زندگیشون توی درس و کار خلاصه شده. بنظرم ادم باید همه چیو تجربه کنه، اگه خوشش نیومد دیگه انجامش نده. ولی کلا تجربه نکردن خوب نیست :( 

من هیچ وقت توی زندگیم از هیچ کاری نهی نشدم، هیچ وقت بهم نگفتن باید فلان مدلی باشی و فلان طور نباشی. هرچیزی رو هم توی سن خودش تجربه کردم و حتی اگه بد هم بود، خودم به این نتیجه رسیدم و رهاش کردم. شاید خیلی از مزایایی که خیلیا تو زندگیشون داشتن رو من نداشتم ولی همیشه آزادانه و بدون حسرت زندگی کردم. الانم شاید زندگیم خیلی پاستوریزه طور بنظر برسه ولی انتخاب خودمه. اینطوریم چون اینطوری راحتم نه چون اینطوری درسته.. البته با این چیزایی که من تو این کانال دیدم، پاستوریزه که هیچ، فکر کنم خیلی هم منفی‌طور باشه :)))

و اما کارای معمولی ای که من هیچ وقت نکردم: هیچ وقت با قطار سفر نرفتم (بقیه اعضای خانواده خیلییییی زیاد رفتن ولی من نه هیچ وقت :( )، تا حالا استخر نرفتم چون وسواس دارم و نمیتونم برم توی آبی که بقیه هم توش هستن، تا حالا خط چشم و ریمل و ... استفاده نکردم که خب چون هیچ وقت فلسفش رو درک نکردم و بنظرم جالب نیومده. چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. قطار رو حتما سوار خواهم شد ولی استخر رو نمیدونم. شاید یه روزی این کارو بکنم شایدم نه..

۲ نظر ۵ موافق ۱ مخالف

۲۸۹. کتاب

کاش یکی میومد جلوی منو میگرفت که انقدر کتاب نخرم. انقدررررر کتاب خریدم که رقمش وحشتناک شده :| بازم میخوام بخرم ولی رسما دارم موجودی حسابمو به گند میکشم.

هر روز وب کتابمو باز میکنم ، به کتابایی که خوندم نگاه میکنم و به معنای واقعی کلمه لذت میبرم. انقدر عاشقشم که خدا میدونه و واقعا باعث میشه حس خیلیییی خوبی نسبت به خودم داشته باشم.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۸۸. ۷ فروردین ۹۷

دختر داییم پونزده سالشه. و البته از نظر قد و هیکل و ظاهر از الان من بزرگتره چه برسه به پونزده سالگی من. اون روز داشتم نگاهش میکردم و فکر میکردم چقدر بچه‌ست. نه پونزده سالگی سن زیادیه و نه میشه تو این سن انتظار رفتار و افکار کاملا بالغانه رو داشت. واقعا ادما هرچقدر هم فهمیده باشن بنظرم زیر ۱۸ سالگی هنوز بچه‌ان. داشتم فکر میکردم چقدر احمقانست که من سال هاست دارم خودم رو بخاطر اشتباهات خودم و بیش از اون اشتباهات دیگران نسبت به خودم توی اون سن سرزنش میکنم. احمقانست که با منطق و فهم فعلی، درک و احساسات اون سنم رو سرزنش کنم. واقعا چرا این همه سال خودمو بابت چیزایی سرزنش کردم که مقصر اصلیش من نبودم .. از طرف دیگه دلم واسه ی خودم سوخت. چقدر ساده بودم و درگیر چه مسائل پیچیده ای شدم. چقدر پونزده سالگی زوده واسه ی یهویی اون همه بزرگ شدن و با اون مسائل مواجه شدن..

حالم خیلی خوبه و خودم رو بابت همه ی گناهای کرده و نکرده بخشیدم. خداروشکر..

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان