تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۲۶. وبلاگ متروکه

به یه جایی برای نوشتن نیاز دارم. واقعا نیازشو احساس میکنم. دلم میخواست فضای بلاگستان مثل قدیما بود. اون موقع ها که تو پرشین بلاگ مینوشتم و حتی وقتی دو کلمه هم مینوشتم، پنلمو که باز میکردم با قرمز نوشته بود فلان تعداد نظر جدید. دلم پر میکشه واسه اون موقع ها. الان آدم حس میکنه وسط یه برهوت نشسته و داره با خودش حرف میزنه. از یه طرف دیگه هم بیان شلوغه ها، منتها از جماعت ارزشی :| که باعث میشه ادم رغبت نکنه مثل قدیما تو وبلاگا بچرخه. تازه اکثر بلاگرای فعلی هم بچه مدرسه‌این 😅. 

خیلی به پیج پابلیک اینستا داشتن هم فکر کردم. ولی فضاش خیلی متفاوته. آدما اونجا دنبال عکسای رنگی رنگین. کسی متن نمیخونه. این وسط توییتر رو بیشتر دوست دارم ولی اونم با این داستان محدودیت کاراکترش رو مخه و نهایتا نمیشه چیزی نوشت. کانال تلگرام هم که اصلا کار من نیست. حس میکنم دارم با خودم حرف میزنم.

کاش یه جایی بود واسه نوشتن. یه جایی که روح داشته باشه. کاش میشد مثل قدیما یه وب جدید ساخت. کلی واسه قالب و جزئیاتش وسواس به خرج داد و توش نوشت. کاش مثل قدیما آدمی پیدا میشد که پیگیرانه بخونه و کامنت بذاره و ... 

من خودمم دیگه حوصله وب گردی و کامنت گذاشتن مثل قدیما رو ندارم. حتی حوصله جواب کامنت دادنو. ولی دلم تنگ شده واسه اون روزا..

۱۰ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

۳۲۵. پایان یک رویا! ۲۲ مرداد ۹۸

داشتم میرفتم سمت شهر کتاب که دیدم از پیاده رو سمت مخالف من داره به همون سمت میره. خواستم صداش کنم ولی نکردم. صدای ضربان قلبمو میشنیدم. فقط رفتنش رو تماشا کردم. موهایی که تا سر شونه هاش رسیدن و حین حرکت تکون میخوردن!

وارد شهر کتاب شدم. شهر کتابشون به صورت اتاقای تو در تو عه. توی قسمت اول چرخیدم و کتاب برداشتم. وارد قسمت دوم شدم و یه کم دور زدم. توی اتاق سوم دیدمش. سرش پایین بود. جلوش ایستادم. سرشو بالا اورد. منو دید. سلام کردم. دست دادم. دستاشو باز کرد. بغلش کردم.. اون روزی میگفت لحظه باشکوهی خواهد بود اون روزی که توی شهر کتابمون بغلت کنم ولی اصلا لحظه خاصی نبود. هیچ حسی هم درونم شکل نگرفت. هیچی..

همونجا نشستیم. یه کم حرف زدیم. حتی حرف مشترک هم نداشتیم. یه سری حرفای معمولی و تکراری. حسرتش رو از اینکه من توی اون نقطه ای ام که اون سالا جفتمون آرزوشو داشتیم ولی واسه اون نشد دیدم. خیلی حواسش به من نبود. چندتا از دختراشون اومدن تا بهش سلام کنن. با کلی عشوه شتری سلام میکردن و دست میدادن که جدا تهوع گرفتم از این حد از سطحی بودن. میخواستم بگم بخدا دست دادن خیلی عادیه. نمیدونم چرا انقدر عجق وجقتون میشه و حس میکنین خیلی اتفاق خاص و عجیبیه :))))) اونم همش اینطوری معرفی میکرد که خانم دکتر از دوستانم هستن که از فلان شهر اومدن!

دیدم خیلی حواسش به اینه که همکاراش کجان و چیکار میکنن، گفتم برو به کارت برس. منم کتاب انتخاب میکنم. اونم رفت. گهگاهی هم میومد به من سر میزد. همه کتابارو دیدم طبق معمول و کلی کتاب انتخاب کردم. رفتم حساب کنم. به همکارش گفت به اسم من فاکتور کنید. گفتم نه. خودم حساب میکنم. ده درصد تخفیف دادن و صد و خرده‌ای شد. یه کتاب کوچیک هم خودش اورد و بهم هدیه داد. قبلش هم کلی کتاب خریده بودم. پلاستیک اونو هم از توی کیفم دراوردم که جفتشو با هم دستم بگیرم. گفت کاش ما هم پول داشتیم انقدر کتاب بخریم!

نزدیک در ورودی تشکر کرد که رفتم و اظهار خوشحالی از دیدن همدیگه و ... دست دادیم. دستای گرمشو واسه چند لحظه تو دستم نگه داشتم و همین. خداحافظی کردم و رفتم!

حتی حس میکنم خوب هم نگاهش نکردم. اینکه خیلی حواسش پرت بود هم بی تاثیر نیست احتمالا. شک دارم حتی توی چشماش نگاه کرده باشم.

نه مکالمه خاصی داشتیم، نه خیلی حاضر شد وقتی بذاره، و نه حتی تعارف کرد که چند لحظه توی کافه‌ی شهرکتابشون بشینیم و صحبت کنیم. هیچی.. یه زمانی از نظرم زیباترین و جذاب‌ترین آدم دنیا بود. ولی دیروز که دیدمش معمولی بود. خیلی معمولی. و مهم تر از همه هیچ حسی رو درونم به وجود نمی اورد. یه ادم معمولی دیدم توی یه محیط بی نهایت معمولی و سطحی. با دیدن دخترای اونجا این حس بهم دست داد که چه لایف استایل جذابی داشتم و نمیدونستم :)))

من یه روزایی از عمرم واقعا دوستش داشتم. توی روزای ۱۸ سالگی حس میکردم دلم میخواد همه روزای عمرم رو باهاش بگذرونم. خالق همه‌ی پیامای شاعرانه‌ای بود که واسم میومد. توی این سالا انقدر توی ذهنم پرورونده بودمش که کیلومترها با واقعیت تفاوت داشت. دیروز از توی رویا پرت شدم توی واقعیت. توی این سالا انقدر تجربیات متفاوت داشتم و لایف استایل و افکار و ذهنیاتم تغییر کرده که دیگه اون ادم هیچ فاکتور جذابی واسم نداره. گذر زمان پدیده عجیبیه. ادمی که یه روز دیوانه‌وار تشنه دیدنش بودم رو دیدم و به قدری خالی از هیجان و عاطفه بود که توی ذوقم خورد. بی نهایت معمولی..

و این پایان یه رویای پنج ساله بود. از بلاگری که گوینده و نویسنده رادیو بود و واسم بت تکامل و زیبایی بود. تا کتابفروش معمولی‌ای که جذابیت کتابای اطرافش واسم بیش از خودش بود! 

حس میکنم ناتوانم از دوست داشتن و عشق ورزیدن و توی رابطه بودن. کیلومترها از اون فضا دورم.. 

۰ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۳۲۴. او

شهر کتابشون از مراسم رونمایی یه کتاب فیلم گذاشته بود. توی اون شلوغیا چشمم بهش افتاد. مثل روزای ۱۸ سالگیم دلم پر کشید واسه دیدنش.. 

چی میشه که این طلسم این بار بشکنه؟!

حسم بهش عشق و دوست داشتن نیست. فقط یاداور روزای گذشته‌ست..

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۲۳. پیشنهاد!

لطفا بیاین و بهم پیشنهاد بدین. یه کارایی رو پیشنهاد بدید که نیاز به فعالیت چشمی زیاد نداشته باشه :| نمیدونم وقتی نمیشه کتاب خوند، فیلم دید، ساز زد، بیرون رفت، دقیقا چیکار میشه کرد. کتاب صوتی دوست ندارم. پادکست هم انواعشو امتحان کردم و خیلی کم پیش میاد دوست داشته باشم. رقص و موسیقی رو هم میدونم. کارای جذاب پیشنهاد کنید لطفا!

۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۳۲۲. چشم هایم!

بالاخره بعد از چند سال! فکر و برنامه‌ریزی لیزیک کردم :| امروز هم حسابی ناپرهیزی کردم و چند دقیقه‌ست گوشی دستمه. هنوز با گوشی و نوشته راحت نیستم ولی امیدوارم شنبه که لنز پانسمانو برمیدارم بهتر شه. زخم بستر گرفتم. یه هفته‌ست که مطلقا هیچ کاری نمیتونم بکنم و خیلی حس بدیه.

خداروشکر :)

۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۲۱. یک مرداد ۹۸

برای شنبه نوبت جراحی گرفتم :) احتمالا یه مدتی نباشم..

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان