تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۴۱.سمپاد

داداشم سمپاد قبول شده 💃💃💃💃💃

۳ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

۳۴۰. رویا!

یه چیزایی توی ذهنمه که کاش بتونم عملیشون کنم. اگه بتونم واقعا خیلی خوبه. نه از جهت نتایج احتمالی، از جهت حس مثبتی که میتونه نسبت به خودم بهم بده. از جهت اعتماد به نفس و حال خوبی که همراهش میاره. حس میکنم واقعا بهش احتیاج دارم و دیگه وقتش هم هست..

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۳۹. تابستانی که گذشت!

حدودا دو ماه تعطیل بودم و فردا شروع ترم جدیده. توی تابستونی که گذشت مهم‌ترین کاری که کردم لیزیک بود. حدودا ۲۴ تا کتاب خوندم. فیلم و سریال زیاد ندیدم بخاطر چشمام. فقط دو فصل the marvelous Mrs maisel دیدم. کلی پادکست خوب گوش کردم. سفر رفتم. باشگاه رفتم. طبق روال قبل کلاس فرانسه رفتم و خوندم البته. کلی رانندگی کردم و توش خیلی بهتر از قبل شدم. آشپزی یاد گرفتم :)))) کلی غذاهای مختلف درست کردم. صرفا واسه اینکه ثابت کنم کار راحتیه و اگه جایی تنها باشم گرسنه نمیمونم. کتابخونمو دادم واسم ساختن و با کلی کتاب جذاب پرش کردم. بهنودو دیدم. اون روز انقلاب گردی و همه اتفاقات جذابش یکی از خاطره‌انگیزترین روزای عمرم شد. مثلا اون کتابفروشی تنگ و تاریک اون پیرمرده که کلی هم بهم تخفیف داد. همین..

به این دو ماه که نگاه میکنم عملا کار خاصی نکردم ولی احساس خوبی نسبت بهش دارم. حس و حال خوبی داشت و اصلا نفهمیدم چطور گذشت. پارسال این موقع دلم نمیخواست برم دانشکده ولی امسال بابتش خوشحالم. این ۱۸ امین سال درس خوندنمه. طبق روال همه سالای گذشته وسایلمو مرتب کردم و چیدم که واسه فردا آماده باشم. بریم به استقبال سال ۵ و ببینیم امسال قراره چی پیش بیاد و چی سر راهمون قرار بگیره.

چند روز پیش منابع امتحانای ورود به بخشو گذاشتن توی کانال! و به این ترتیب ما دانشجوهایی هستیم که قبل از اینکه ترممون شروع بشه هم برنامه امتحان میریزن واسمون و باید ترمو با امتحان شروع کنیم :|

زندگیم با اون چیزی که از دور بنظر میرسه فرق داره مسلما و اصلا همه چیز خوب و راحت نیست. ولی راضیم و حالم خوبه. سعی میکنم روی خوبیاش تمرکز کنم :))))) خداروشکر..

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۳۳۸. ۲۱ شهریور ۹۸

حالا درسته که به روی خودم نمیارم و نمیخوام واسه خودم یاداوری کنم، ولی من توی زندگیم اشتباهات مرگباری داشتم. اشتباهات ساده‌ای که همه مرتکبش میشن نه، واقعا غیرقابل گذشت.. تا مدتها هر روز و هر ثانیه خودمو بابتشون سرزنش میکردم و عذاب میدادم ولی بعد یه جایی باهاشون کنار اومدم، پذیرفتمشون و خودم رو تا حدی بخشیدم. الان زندگیم آرومه و دوسش دارم چون یادم نرفته تو چه باتلاقی گیر افتاده بودم و خلاصی نداشتم. باتلاق به معنای واقعی. اینا لحظاتیه که فقط خودم و خودم میدونم توشون چی بهم گذشته و فقط من میدونم چیارو از سر گذروندم که الان خیلی راحت از خیلی چیزا دوری میکنم. الان حالم خوبه چون میدونم اشتباهات الانم در نهایت اشتباهات ساده و سطحی‌ای هستن و من سالهاست از اون جهنم خودخواسته خلاصی پیدا کردم. چی شد که یادش افتادم؟! هیچی. دیشب کابوس اون روزا و شبا رو دیدم..

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۳۷. ۲۰ شهریور

امروز نتایج رزیدنتی اومده. به شدت هوس رزیدنت شدن کردم. اون حس درس خوندن و کنکور دادن و حس خوب قبولی. دلم یه همچون موفقیتی خواست.. حس خیلی تلاش کردن و نتیجه دادن اون تلاش مثلا..

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۳۶. ۱۹ شهریور ۹۸

میخوام برم به یکی بگم من از شما خوشم میاد. دوست دارم اگر امکانش باشه بیشتر با هم آشنا شیم!

نظرتون چیه؟! :))))))

ظرفیت نه شنیدنو دارم. ولی اینکه یهو این داستان تو کل دانشکده پخش بشه رو نه!

۱۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۳۵. منو تو آغوشت بگیر، آغوش تو مقدسه..

خب سومین پست پشت سر هم با این موضوع. عنوان هم از اهنگ «عادت» شادمهر که الان دارم گوش میکنم :)

دیدین اینایی که خیلی پو.رن میبینن خیلی تصورات فضایی‌ای از س.ک.س دارن و بعد وقتی واقعا تجربش میکنن توی ذوقشون میخوره چون اصلا شبیه تصوراتشون نبوده؟! دیدید وقتی از یه نفر بت میسازید و حس میکنید فرشته دو عالمه و یهو بعد یه مدت میبینیدش حس میکنید یهو از یه بلندی سقوط کردید چون اصلا شبیه تصوراتتون نبوده؟! یعنی اون ادم انقدر توی ذهن پرورونده شده که دیگه شباهتی به اصلش نداشته. یا مثلا کسایی که خیلی فیلم عاشقانه میبینن و داستان عاشقانه میخونن تصورات فضایی‌ای از رابطه پیدا میکنن. بخصوص اگه قبلا تجربه‌ش نکرده باشن! مثلا حس میکنن بغل کردن و بوسیدن یه ادم چقدر اتفاق پیچیده و عاشقانه‌ایه. یا مثلا حس میکنن رابطشون قراره مثل همون داستانا شاعرانه و عاشقانه باشه. چیزی که توی واقعیت نیست معمولا.. اعتراف میکنم اولین و اخرین باری که کسی رو بوسیدم، فکر کنم تو ۱۷ سالگی بود. خیلی هم حس خوشایندی نبود :))))) دیگه وارد جزئیاتش نمیشم :)))) اون ادم اخرین کسی بود که به صورت دیت باهاش بیرون میرفتم. یادم نمیاد بغلش که میکردم چطور بود واقعا ولی خیلی چیز بدی تو ذهنم نمونده بود. توی این سالا آدمای دیگه‌ای رو در قالب رفاقت بغل کردم ولی از سر عشق و علاقه نه. (اینو هم بگم. همون ادمو بعدها تو دوران دانشجویی در قالب رفاقت دیدم. اخرین بار هم وقتی که گفت میخواد مهاجرت کنه. انقدر با تصویر ذهنی اون روزام فرق داشت که خدا میدونه. خودمو فحش میدادم بابت سلیقه مزخرفم که اخه این چیه واقعا. حتی حس خوبی نداشتم که بهش دست بدم. تا این حد :| ) خلاصه اینکه تو این سالا حس میکردم بغل کردن احتمالا تنها فعل عاشقانه دنیاست و قراره حس عجیب و غریبی داشته باشه که فهمیدم اشتباه میکردم. حس میکردم وقتی «ب» رو بغل کنم، زمین و زمان از حرکت می‌ایسته ولی انقدر بی‌احساس و معمولی بود که واقعا هیچییی ازون لحظه یادم نمیاد! انگار تا وقتی اون آدمو دوست نداشته باشی، قرار نیست حس خاصی رو تجربه کنی.

خلاصه اینکه بنظرم باید فانتزی‌های ذهنیمونو کنار بذاریم. حداقل تو این سن.. هیچ فعلی به خودی خود عاشقانه نیست. هیچ آدمی رویایی و فرشته‌گونه نیست. هممون آدمای معمولی‌ای هستیم با رفتارای معمولی. وقتی ناراحتیم هیچ‌کس نمیتونه با حرف زدن واسمون معجزه کنه و آروممون کنه. ولی اگه کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشیم و دوستمون داشته باشه و با همه وجود ما رو ببینه و بشنوه اتفاق خوبیه. مهارتای توجه کردن به همدیگه رو تمرین کنیم. نه فقط توی روابط عاشقانه، بلکه توی رفاقتامون، روابط خانوادگی و کاریمون و ...

چندتا نکنه..

۱. نمیفهمم آدما چطوری میبینن یکی موقعیت خوبی داره مثلا و تصمیم میگیرن باهاش وارد رابطه بشن. پس سهم دوست داشتن این وسط چی میشه؟! ارادی نیست که به یه سمت هدایتش کنی.

۲. حال خوبمونو به آدما گره نزنیم وگرنه هیچ وقت حال خوب با ثباتی رو تجربه نمیکنیم و بسته به رفتار آدما باهامون، حالمون تغییر میکنه. من سالهاست توی دنیایی که واسه خودم ساختم زندگی میکنم. ادبیات و موسیقی و سینما به دنیای من رنگ میدن و میتونن از هر حال بدی رهام کنن. این حال خوب باثباتو از هیچ جای دیگه‌ای نتونستم به دست بیارم. البته اعتراف میکنم تو این سالا به قدری توی دنیای خودم فرو رفتم و آدمای اطرافمو حذف کردم که گاهی احساس تنهایی میکنم. حس میکنم نیاز دارم ارتباطم با آدما بیشتر باشه. دارم دایره رفاقتامو گسترده‌تر میکنم و راضیم. درمورد روابط شخصی کاری ازم برنمیاد فعلا چون نمیخوام از سر تنهایی و بدون علاقه درگیر چیزی بشم. 

۳. دوستم داشت از رابطه‌ش حرف میزد. اینکه چقدر آدم خوبیه، چقدر هواشو داره، رزیدنته، وضع مالی و خانوادگیش خیلی خوبه و اینا. اینکه حتی وقتی خسته از کشیک میاد چقدر واسش وقت میذاره. شبای امتحان به جاش درس میخونه و ویس میده واسش توضیح میده و فلان! بعد من هی میزدم تو سر خودم که خاک بر سر خودت و معیارات و کیسات :)))) ببین ملت چطوری رل میزنن. چطوری میشه انقدر کیس ایده‌آلی پیدا کرد واقعا.. بعد فهمیدم پسره پونزده سال ازش بزرگتره و شوکه شدم. واقعا ادم نمیتونه از دور درمورد هیچ چیزی نظر بده. واقعا نمیشه. منم الان میتونم کلی پیام نشونتون بدم که فکر کنید جذاب‌ترین و دلخسته‌ترین عاشق دنیا عاشف منه! عین داستانا! بعد میتونم طرف دیگشو هم نشون بدم که حالتون از اون آدم به هم بخوره!

۴. گذشته رو که زیر و رو میکنم هیچ خاطره مثبتی یادم نمیاد. گاهی حتی شک میکنم تا حالا دوست داشتنو تجربه کردم یا نه. دوستت دارمی که در لحظه به زبون بیاد ولی تو چند سال بعد حتی نتونی با خودت بگی فلانی رو دوست داشتم، اعتبار نداره واقعا..

خیلی حرف زدم امروز. سه تا پست انقدر طولانی. بقیش واسه بعد :)))

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۳۳۴. Regardez-moi, ecoutez-moi

خب پست دوم از این سری :)

یکی از چیزای خیلی مهم دیگه‌ای که توی روابط با آدما وجود داره اینه که اونارو ببینیم و بهشون گوش کنیم. خیلی از آدما مهارت خوب گوش کردن و توجه کردن رو بلد نیستن. وقتی مخاطب کلام کسی هستی باید اونقدری بهش توجه کنی که انگار اون ادم تنها آدم دنیاست و تو فقط اونو میبینی و میشنوی. ولی برعکس. آدما وسط حرف همدیگه میپرن، خوب گوش نمیکنن، به جای دیگه نگاه میکنن، گوشی چک میکنن یا یهو مشغول یه کار دیگه میشن. این رفتار واقعا بی‌احترامیه. من اگه کسی این کارو کنه دیگه سعی میکنم که مثلا دیگه نشینم چیزی رو واسش تعریف کنم و سکوتو ترجیح میدم. یا مثلا دیدم طرف داره حرف میزنه، دوست دختر/پسر ش حتی! مشغول یه کار دیگه‌ست و من سعی میکنم نشون بدم که دارم گوش میکنم (با اینکه مخاطب من نبودم) که حرف طرف نصفه نمونه و حس بدس پیدا نکنه..

چند هفته پیش که رفتم «ب» رو ببینم، حتی نمیتونم توصیف کنم چقدر ذوق و انگیزه داشتم و واسم مهم بود. البته قبلش که دیدم تلاش خاصی واسه دیدن من نمیکنه، میدونستم علیرغم اینکه خوب حرف زدن رو خیلی خوب بلده، ولی من اولویتش نیستم و وقتی اولویت یه ادم نباشی نمیتونی انتظاری ازش داشته باشی. دوست داشتم ببینمش. نه واسه اینکه حسی بینمون بود (چون نبود واقعا) فقط واسه اینکه به خودم قول داده بودم یه بار این کارو بکنم. فقط میخواستم مدیون دلم نباشم وگرنه انتظار خاصی نداشتم واقعا. خلاصه اینکه با کلی انگیزه وارد شدم ولی با کلی بی‌انگیزگی رو‌به‌رو شدم. اون روز داشتم فکر میکردم چرا چیز خاصی از چهرش تو ذهنم نمیاد. چرا خوب نگاهش نکردم. چرا تو چشماش نگاه نکردم. چرا دستاشو نگرفتم مثلا. چرا بیشتر حرف نزدیم. بعد یادم افتاد علتش خودش بود. حتی توی چشمام نگاه هم نمیکرد. حواسش پیش من نبود. وسط حرف زدن من، پشت سرمو نگاه میکرد، میرفت بیرونو چک میکرد که ببینه چه خبره و ... و خب مسلما من nervous و عصبی شدم و دلم میخواست هرچقدر زودتر ازونجا بزنم بیرون. اون ادم این مهارتارو بلد نبود؟! چرا. خیلی بهتر از من. ولی رفتارش یا به عمد بود و من واسش مهم نبودم. به همین سادگی..

حتی قبلش هم بهش گفتم که من میدونم اولویتت نیستم. چرا؟! چون اگه بودم تو میومدی شهر ما که منو ببینی. مثل مهدی که رفیق منه ولی هربار این همه راه واسه دیدن من میاد اینجا. من اولویتت نیستم چون حالا هم که خودم اومدم تهران، میگی فلان روز فلان انتشاراتم، فلان روز دارم میرم سفر، فلان شب کنسرتم، ساعت فلان هم باید برم خونه استراحت کنم. من اگه کسی واسم مهم باشه کل برنامه‌هامو واسه دیدنش به هم میریزم. من اولویتش نبودم چون حتی وقتی رفتم محل کارش تا نخواد وقتی ازش بگیره هم حاضر نشد نیم ساعت بشینه باهام حرف بزنه. ادمی که خوب بلد بود حرفای عاشقانه بزنه.. من که میدونستم دوست دختر داره، میدونستم من واسش مهم نیستم. چرا رفتم؟! واسه دل خودم. دوستش نداشتم ولی به خودم قول داده بودم.

میدونی چی میخوام بگم؟! خیلی مشخصه که ما چقدر واسه ادما مهمیم. مهم اینه که بخوای ببینی یا چشمتو روی همه چی ببندی و خودت جای طرف مقابل بهانه بیاری. و نکته دوم هم اینکه اگه کسی واقعا واسمون مهمه، لازمه که بهش نشون بدیم. باید مهارت حرف زدن، گوش کردن، دیدن و توجه کردن به اون ادم رو داشته باشیم. اگه بلد نباشیم مهم نیست چی تو دلمون میگذره. نمیتونیم اون مفهومو به طرف مقابل برسونیم.

اگه کسی واقعا واسمون مهمه، ببینیمش، واقعا بهش گوش کنیم و مراقب کلماتی که انتخاب میکنیم باشیم..

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۳۳. Parlez-moi..

اینو تا حالا به کسی نگفتم و فکر هم نکنم اینجا نوشته باشمش. من اخرین باری که واقعا دوست پسر داشتم، یعنی کسی که باهاش بیرون برم و نزدیک باشیم و اینا، پیش دانشگاهی بودم. سال کنکور دوم و تا نیمه‌های ترم یک هم یه نفرو لانگ دیستنس داشتم. ولی خب فقط در حد گاهی حرف زدن بود. خیلی به ندرت. همین. ولی خب من هنوز به اون نتیجه نرسیده بودم که دلم نمیخواد کسی تو زندگیم باشه. برخلاف الان، اگه کسی پیشنهادی میداد حتما بهش فکر میکردم. یکی از پسرای کلاسمون از همون ترم یک گاهی میومد حرف میرد و معلوم بود که از من خوشش میاد و این حرفا. ترم سه که بودیم بهم ابراز علاقه کرد. هیچ جوره شبیه معیارای ذهنی من نبود. از هیچ نظری. نه بنظرم جذاب بود و نه حسی بهش داشتم. ولی به خودم گفتم بهش فرصت بده. از کجا معلوم که دوست داشته شدن بهتر از دوست داشتن نباشه؟! این همه تو بقیه رو بیشتر دوست داشتی چی شد؟! یه بارم بذار یکی تو رو بیشتر دوست داشته باشه. خلاصه که چند هفته حرف زدیم و عین یه باتلاقی بود که من توش فرو میرفتم. هیچ حسی درونم ایجاد نمیشد، از طرف دیگه اون وابسته میشد، واسم عاشقانه مینوشت و من هی بیشتر فرو میرفتم. میگفتم بیا و بیخیال شو، اشک میریخت، ابراز علاقه میکرد و من درمونده میشدم. از شدت درموندگی گریه میکردم و نمیدونستم چطوری باید از این وضعیت خارج شم. انتظار داشت تمام مدت گوشی به دست باشم و حرف بزنیم و من بیزارم از این کار. میگفت کاش نصف کتابات منو دوست میداشتی. فازش کلا تیکه انداختن و اینا بود و من حرص میخوردم از اینکه از زمین و زمان ایراد میگرفت. کلا اخلاقاش بسیار از من دور بود. من نمیتونم پسری که مزه میپرونه رو تحمل کنم اگرچه که شاید واسه خیلیا بامزه بودن جذاب باشه. ظاهرش هم اصلا شبیه سلیقه‌ی من نبود. من عاشق آدمای خیلی مشکی ام. چشم و مو مشکی و ... و اون دقیقا بور بود :))))) همونجا فهمیدم اینکه کسی بگه من اخلاق واسم مهمه و ظاهر نه، مزخرفی بیش نیست. چطوری میشه با کسی بود که ظاهرش مطابق سلیقت نیست؟! اقا من رسما چشمم میخکوب میمونه رو ادمای قد بلند چشم و مو مشکی. چه کنم؟! :)))) خیلی هم جدی بود. قشنگ فاز ازدواج داشت که من ازش بیزارم. یا مثلا رفته بود واسه من گلدون کادو خریده بود :| که البته هیچ وقت ازش نگرفتمش. لطفشو میرسوند ولی اخه گلدون واسه من؟! اونم گلدون بدون گل. از من کوچیکتر بود، روحیاتش کیلومترها باهام فاصله داشت و رو مخم بود. ولی خب خیلی دوستم داشت، حواسش به کوچیکترین جزئیات منم بود و .. یا مثلا منظوری نداشت ولی من از هر حرفش یه منظور دیگه برداشت میکردم و ناراحت میشدم. خوب حرف زدن رو بلد نبود. من هنوزم به شدت از «ب» خوشم میومد و درسته که با هم نبودیم ولی نمیتونستم ناخوداگاه اینارو با هم مقایسه نکنم. حتی نمیتونم توصیف کنم چقدرررر تحت فشار بودم. واقعا توی اوج درموندگی بودم. نمیتونستم بهش نه بگم و درگیرش نکنم. خلاصه که قرار شد واسه بار اول بریم بیرون. یه رستوران قرار گذاشتیم. میخواستم دم شیشه بشینیم، میگفت نه الان بچه‌ها میبیننمون! حتی تو دانشکده هم با من چشم تو چشم میشد و سلام نمیکرد!!!! اداب معاشرت و روابط اجتماعی صفر! یا مثلا از رهام خوشش نمیومد چون رفیق منه! رفتیم نشستیم و حتی به منی که جلوش نشسته بودم هم تیکه مینداخت! منظوری نداشت ولی اخلاقش این بود. انقدر رفتارش توی ذوقم زد که کاملا عصبی (به معنای nervous، نه عصبانی) شدم و لحظه شماری میکردم اون ناهار تموم شه و بزنم بیرون. من وقتی به هم بریزم کاملا توی چهره و رفتارم مشخصه. واقعا نمیفهمید چیارو باید بگه و چیارو نه. از در رستوران زدم بیرون و میدونستم بار اخرمه با این ادم میام بیرون. تنها زندگی میکرد و واقعا تنها هم بود. من قبلش هروقت میخواستم تمومش کنم دلم میسوخت و حس میکردم تنهاست و چون دوستم داره نامردیه و اینا. ولی این بار از همه جا بلاکش کردم و تقریبا دو سال بلاک بود! تموم که شد، فهمیدم من ادم تو رابطه نیستم. که مدام بخوام یکی دیگه رو تحمل کنم وقتی تحمل خودمو هم ندارم، که مدام بخواد حواسم به یکی دیگه باشه و اینا.. دیگه هرکی نزدیکم شد رو از فاصله چندین کیلومتری رد کردم. چند وقت پیش پسره رو از بلاک دراوردم. خودم رو مقصر میدونستم و میخواستم بابت شکستن دلش عذرخواهی‌کنم. واقعا عذاب وجدان داشتم. گفت تو بدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بدی بلاکم کردی و این حرفا. یه چیزایی رو یاداوری کرد ولی منی که همه جزئیات یادم میمونه مطلقا چیزی یادم نبود! به قدری واسم ازاردهنده بود و سعی کردم بهش فکر نکنم که همه چی از ذهنم پاک شده بود. خودش میگفت بنظرم زود بود که به نتیجه نرسید و اینا! خلاصه که مسالمت‌آمیز شدیم. در حد اینکه گاهی یه استوری ریپلای کنه یا همچین چیزایی.. گاهی میبینی یه تیکه‌هایی میندازه یا با یه ادمایی فاز flirting برمیداره که واقعا خداروشکر میکنم نذاشتم کش پیدا کنه. یه بار همین اخیرا نمیدونم سر چی، یهو تو دایرکتم گفت تو شبیه LCD میمونی! (از نظر یکنواختی اندام و بوبز و این حرفا!) یعنی این ادم واقعا نمیفهمه چی میگه. یا بعد لیزیک میگفت خیلی خوشکلتر شدی. قبلا چشمات نمیدونم فلان قدر ریز بود. الان چقدر چشمات درشته! خب مرده‌شور تعریف کردنتو ببرن نکبت! این الان تعریفه؟! تو منو تخریب میکنی که بعدش تعریف کنی؟!

حالا اینو چرا گفتم؟! از جهت اهمیت مهارت حرف زدن. بسیار مهارت مهمیه و خیلیا بلدش نیستن. گاهی منظور بدی هم ندارن ولی بلد نیستن درست بیانش کنن. گند میزنن. واقعا خیلی مهمه. و از طرف مقابل، کسی رو هم میشناسم که میتونه طوری باهات حرف بزنه که خودت هم عاشق خودت بشی و این مهارتو من هم از اون و هم طی این همه کتاب خوندن فکر میکنم که یاد گرفتم. گاهی حواسمون به حرفایی که میزنیم و اثری که روی آدما میذاره نیست. بعد یهو شاکی میشیم چرا فلانی سرد شد یا یهو بهش برخورد و نظرس عوض شد. شاید گاهی لازمه توی خودمون بازنگری کنیم.

خیلی طولانی شد. بقیشو توی پست بعدی میگم :)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۳۲. یازده شهریور

اگه دیگه هیچ وقت دوباره اون احساسو تجربه نکنم چی؟!..

۲ نظر ۲ موافق ۱ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان