این روزا واقعا خوب نیستم. یه جوری افسردهام که خودمم باورم نمیشه! یهو بیدلیل اشکام جاری میشه.. نکتش اونجاست که هیچ دلیل خاص و ویژهای هم نداره. همون شرایطی که هممون کم و بیش درگیرشیم..
توی این سالا همیشه شک داشتم که اصلا بخوام رزیدنتی شرکت کنم. ولی الان فکر میکنم که واقعا دلم میخواد تخصص بخونم. دلم میخواد پروتز بخونم و در ردهی بعدی پریو! به دلایل مختلفی که شاید یه روز ازش بنویسم. دلم میخواد یه سال واسش بخونم و خب اگه قبول نشم، از ذهنم کنار میذارمش..
چند روز پیش یه ریاکشن خاصی از کراش سابقم دیدم :))) و خب یکی دو روز درگیرش بودم و همین. ده ماه گذشته! باورتون میشه؟! انگار همین دیروز بود. از یه جایی به بعد که کلا از ذهنم رفت. الانم که دیگه فارغالتحصیل شد و تمام.. ولی عجب تجربهای بود.
سطح A1.1 المانی هم تموم! اینم از اون اندک انگیزههای باقیموندهی زندگیمه!
اون روزی داشتم تراش روکش میدادم و میدونی به چی فکر میکردم؟! به اولین بیمار پروتزم و وقتی که بلد نبودم حتی با دکمههای یونیت کار کنم. به اولین بیمار ترمیمیم که نگران بودم نکنه بیحسیش نگیره! اینکه چقدرررر واسم سخت بود از توی اینه کار کنم و چپ و راستو تشخیص بدم! اینکه چقدر ساکشن توی دست و پام بود :)))) حتی اینکه اون اوایل وقتی توربینم آب میزد دیدم از بین میرفت و دندونو نمیدیدم. واسه همینم بدون آب کار میکردم که خیلی اشتباهه :| ولی الان زیر هزار لایه شیلد و عینک و توی گرما کار میکنم و همه چی تقریبا عادیه.
حالم خوب نیست. داغون و ناراحتم و دنبال بهانههاییم واسه خوب بودن. واسه همینه که اینارو مینویسم..