دیشب با خودم گفتم این همه سال فرار کردی. یه بار باهاش رو به رو شو. منطقی حرف بزن. تصمیم گرفتم با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو شم. با آشغالترین آدمی که تو زندگیم دیدم حرف زدم. جالبه که حرفام واسش عجیب و دور از ذهن بود. حس میکرد حتی تو زندگیش اشتباهی هم نکرده! یه جایی گفت نه تو اونقدر گناهکاری نه من اونقدر آدم بدی ام. دلم میخواست بگم هم من تا خرخره زیر بار گناهم هم تو خیلی آشغالی! ولی نگفتم. تهش عذرخواهی کرد. نه اینکه واقعا خودشو گناهکار یا مقصر بدونه ها، صرفا خواست واسه آروم کردن یکی دیگه فداکاری کرده باشه :))))) یه جایی گفت رسالت من کمک به هم نوعه! وای بر من که تو از من دلخوری!!! وخیلی مزخرفات دیگه که اصلا مهم نیست. گفتم بچه داری؟! گفت یه دخمل ناز شیش ماهه. دخترا خیلی حساسن!! کلی جوک سال توی مکالمهی دیشب نهفته بود که ارزش گفتن نداره.
وقتی تموم شد با خودم گفتم دیگه بسه این همه خودازاری بعد ۸ سال! خودمو در آغوش گرفتم، با محبت.. گفتم من میبخشمت. بابت همهی اشتباهات کرده و نکرده. بابت همه چی.. بسه این همه خودآزاری. بسه هر روز و هر شب خود محاکمه کردن. باعث و بانیش خودشو قد پیغمبر پاک و مطهر میدونه. بعد من تو رو هر روز بابت اشتباهات از سر بچگی مجازات کنم؟! انصافه؟! به خودم گفتم بهت افتخار میکنم بابت همهی سالایی که قوی بودی. بابت همه چیزایی که از سر گذروندی. بابت اینکه خودتو به اون سختی از وسط اون جهنم بیرون کشیدی و الان انقدر خوب و مثبت و سالمی. بابت همه دردایی که تحمل کردی و دم نزدی.تو لیاقت بخشش و آرامش رو داری..
الان حالم خوبه. بعد از ۸ سال احساس رهایی و آرامش میکنم. حالم واقعا و قلبا خوبه و خودم رو دوست دارم :)