شهریور ۹۳ نتایج کنکور اومده بود و خب مردود چیزی بود که توی سایت دیدم. درحالی که توی ناامیدترین حالت ممکن بودم، اومدم توی وب نوشتم خدارو چه دیدی؟ شاید قراره سال بعد همینجا قبول شم و بهتر از اینه که امسال یه جای خیلی دور قبول شم! اینو درحالی نوشتم که حتی ذرهای باورش نداشتم! ولی شد. و من هفته دیگه دفاع میکنم و به اخر این مسیر میرسم. بعد ۷ سال توی اون نقطهای ایستادم که هفت سال پیش توی خوابمم نمیدیدم. توی اون سال، گاهی با خودم میگفتم چی میشه من فقط بفهمم توی آینده قراره چی پیش بیاد. بعدش قول میدم درس بخونم!
توی این ۶ سال، هربار که دفاعمو تصور میکردم، آدمای مختلفی رو توش تصور میکردم. یعنی با خودم میگفتم فلانی حتما میاد و حضور داره. ولی جالبه که هیچکدوم از اون ادما دیگه تو زندگیم حضور ندارن. چه دوست، چه کسایی که دوسشون داشتم.
هر روز یه خبر میرسه که نشون میده اون پسره چقدر لاشی و داغون بوده! همش فکر میکنم چه خوب که تمومش کردم و اصلا کاش زودتر این کارو میکردم. بعد غم کل وجودمو پر میکنه که چرا حتی واسه یه بارم که شده، من یه یه ادم خوب و غیرعوضی تو زندگیم ندیدم؟! بعد با خودم میگم بیخیال. اگه هربار که یه ادم عوضی رو دوست داشتی، همه چی طبق چیزی که دلت میخواست پیش میرفت، الان به معنای واقعی کلمه بدبختترین آدم دنیا بودی!
این همه صبر کردم. این همه تلاش کردم و حرص خوردم. آخرش هم قراره بدون مقاله دفاع کنم. مقالهم هنوز اکسپت نشده. و خب هیچ فرقی نداره با اونایی که اونقدر بیدردسر پایاننامه دادن. اینم بینتیجه...
عمیقااااا احتیاج دارم وسط این همه دویدن و نرسیدن، تلاش کردن و نشدن و همه چیزایی که دوسشون دارم و نشدنی میشن، این آزمون رزیدنتی بشه. نه که صد سال پشت کنکورش بمونما. همین امسال بشه. از نظر روحی خستهتر از اونم که هی نشه و هی از اول تلاش کنم. البته واقعیتش اینه که هربار به خودم میگم اگه فلان اتفاق بیفته، دیگه نمیتونم از جام پاشم. ولی هربار بعدش جون سختتر از اونیم که رها کنم. دوباره از اول شروع میکنم. ولی خب چرا یه بار هم که شده یه کار من، توی همون تلاش اول نتیجه نده؟! هوم؟