پاره و خسته و داغون و به فاک رفته ام. شبی سه ساعت میخوابم. صبح تا ظهر عین تراکتور کار میکنم. روزی سی تا دندون میکشم. صف مریضام تمومی ندارن. میفهمم که مریضا واقعا دوستم دارن. هم اخلاقمو و هم کار کردنمو. هرکی میاد یه چیزی با خودش میاره. گردو، سبزی، ازین چیزا. حتی اونایی که وضع مالیشون خوب نیست هم سعی میکنن یه جوری قدرشناسیشونو نشون بدن. شده با یه کیک و ابمیوه. یکی هم بود که واقعا وضع مالیش بد بود. میگفت بذار بیام کارای خونتو بکنم. هر روز از دیدنشون قلبم هزار پاره میشه.
بقیه دندونپزشکای شبکمون کار نمیکنن. به هزار بهانه مریضارو رد میکنن. میشد که منم مریضارو رد کنم و بشینم درس بخونم. ولی هربار به خودم گفتم میخوام تخصص بخونم که پزشک بهتری باشم. اگه مریضارو با درد و ناچاری از سرم باز کنم که دیگه اصلا پزشک نیستم... خوب میخونم ولی ازمون ازمایشیامو فاجعه میدم. کم کم دارم قید قبولی رو میزنم. حتی از نظر توان بدنی هم دارم میبرم.