تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۲۱ آذر

ویزای دوست‌پسرم اومد. بعد دو سال و نیم، دیگه وقت خدافظی رسیده. واقعا راحت نیست

۰ نظر ۲ موافق ۱ مخالف

۲ آذر ۱۴۰۴

داشتم توی اینستا میچرخیدم. یه اهنگ قدیمی روی یه ریلز دیدم. یادم افتتد اولین وبلاگی که توی پرشین بلاگ داشتم، به محض باز کردنش اون پلی میشد. بعدترش توی بیان وبلاگ ساختم. میخواستم توی بیو بنویسم بیست و اندی ساله! ولی تازه ۲۱ سالم شده بود :))). الان چندماه فاصله دارم تا سی سالگی. هر دفعه توی آینه نگاه میکنم موهای سفید جدید میبینم. الان اخرین سال رزیدنتی ام و دقیقا یک سال دیگه چنین روزی بورد دارم. اولین وبلاگمو وقتی ساختم که پشت کنکوری بودم و از کل دنیا ناامید. چه راه طولانی‌ای اومدم. خسته و شلوغ و کلافه و ناامیدم از همه چیز واقعا. ولی خب هنوز خیلی دورم از ثبات. نمیدونم سال بعد قراره دوباره جمع کنم و کدوم نقطه رندوم دیگه‌ای برم طرح.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

28 تیر ۱۴۰۳

برنامه زندگیمون این دو هفته قهوه، درس، قهوه، درس، قهوه، درس ... و ارتقایی که از رگ گردن به ما نزدیکتره.

مادربزرگم پنج روز پیش مرد. روحیه داغونی دارم. همه مغزم ترومای مرگه و غم. دو سه هفته‌ست کار نکردم و استرس بی‌پولی این ماه و چکایی که باید پاس کنم رو هم دارم. و دوست‌پسری که طبق معمول اعصابمو توی بدترین شرایط روحیم به گا میده. و ارتقایی که هر چقدر میخونم، مقدار پیش‌رویم کم و احمقانه‌ست.

این یه هفته هم بگذره و پرونده سال یکمو ببندم. بعدم جمع کنم و یه ماه برم خونه. ثانیه شماری میکنم واسه اون لحظه.

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۱۱ دی ۱۴۰۲

دو ساعت توی مهمونی و در اوج مستی رقصیدیم. یه جایی زدیم بیرون از سالن اصلی که هوا بخوریم. لش کرد رو مبل بیرون. نشستم رو پاش. سرم سبک بود. حالمون خوب بود. دوست داشتم دنیا توی همون لحظه متوقف شه. عکسی که اون شب گرفتیم بهترین و واقعی‌ترین عکس این مدته. حیف که موندگار نیست و میدونم باید کات کنم. دیشب روانپزشکم هم غیرمستقیم همینو گفت. هوف. همیشه یا آدمش درست نبود یا زمانش. چی بگم اخه

۰ نظر ۲ موافق ۲ مخالف

۲۰ ابان

خب طبق معمول به همین زودی کات کردم. خیلی همه چی خوب بود و واقعا دوستش داشتم. ولی لیاقت من تو این زندگی بیشتر از اینه که هر روز روزشماری کنم که اونی که دوستش دارم کی قراره رهام کنه و بره. توی این سن دیگه توانشو ندارم. دیگه بیست ساله نیستم. خسته تر و کم توان تر از ابن حرفام. خیلی خیلی شکننده تر...

۰ نظر ۶ موافق ۱ مخالف

۱۶ ابان ۱۴۰۲

دوست پسر باشعوری دارم! وسط شیفت کلینیک یهو میبینم یکی به اسمم قهوه سفارش داده و فرستاده. وسط تایم دانشکده زنگ میزنه که نیم ساعت وقت استراحت داری؟ بعد با قهوه و میان وعده میاد! صبح قبل شیفت کلینیک واسم قهوه و صبحانه میاره! از خونشون واسم شام میاره حتی. وسط کلی کار و شیفت هرطوری شده خودشو میرسونه که حتی اگه شده نیم ساعت منو ببینه! هنوز هیچی نشده منو به همه دوستاش نشون داده. حتی وقتی میخواد دستمو هم بگیره قبلش اجازه میگیره! حواسش به همه جزئیات هست. خیلی خوب گوش میکنه و اروم و باملاحظه و باشعوره.

از اولش گفته که توی یک سال اینده مهاجرت میکنه و اپلای کرده و همه چی خیلی زود تموم میشه ولی این اولین باریه که رابطه انقدر خوبی رو تجربه میکنم.

۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

بالاخره رزیدنت شدم!

بچه هااااا

اندو مشهد قبول شدم!!

باورم نمیشههههه

۳ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

نمیدونم

توی چند ماه اخیر به قدری سوییسایدال شدم که دیگه خودمم از خودم میترسم. اصلا یه جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. عمیقا حالم بده.

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بازم نشد

بازم نشد. میگذرم از رزیدنتی و تخصص. بریم دنبال زندگیمون...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دو روز مونده

خیلییییی خسته ام. خب؟! کاش این دفعه دیگه بشه. دو ساله زندگی بهم حروم شده. 

کتف و گردنم گرفته. سرمو نمیتونم تکون بدم. حتی دست و انگشتامم سخت تکون میدم. شل کننده عضلانی میخورم، بعدش نمیتونم بیدار بمونم. وضع بدیه.

از وقتی خبر مردن اون بنده خدا رو شنیدم دوباره مغزم به گا رفته. دوباره کابوس مرگ داییم واسم تکرار شده. مغزم به هم میریزه. حالم بد میشه. هر ثانیه میتونم بزنم زیر گریه. یه مدتم هست سر خود قرصامو قطع کردم و حالم بدتر از همیشه‌ست. گاهی فکر مبکنم ترجیح میدم خودمو بکشم و قبل از همه بمیرم تا اینکه دویاره خبر مرگ کسی رو بشنوم. البته که این کارو نمیکنم ولی هی از مغزم مبگذره فکرش.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان