خیلی با عجله و در نهایت اعصاب خوردی درگیر یه کاری بودم. یهو سرمو بالا اوردم و باهاش چشم تو چشم شدم. نمیدونم اتفاقی بود یا از قبل داشت بهم نگاه میکرد. فقط میدونم از شدت فشار اون نگاه دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!
از همون اولش هم میدونستم هیچ تناسب و شباهتی با من نداره ولی نتونستم خیلی قاطعانه بهش نه بگم. یه جوری دوستم داشت که حس میکردم دیگه امکان نداره یه نفر منو اینطوری دوست داشته باشه و از نهایت قلبش تحسین کنه. یه نکاتی از منو میدید چه از ظاهر و چه اخلاقی که اون زمانا دلم میخواست مثلا ایکس توی من ببینه. به یه چیزایی دقت میکرد که هیشکی دقت نکرده بود. میدونم خیلی خیلی خودخواهانه رفتار کردم ولی یه لحظه به خودم گفتم نکنه دوست داشته شدن بهتر از دوست داشتن باشه؟! اگه دیگه هیچ وقت کسی انقدر تا این حد دوستم نداشته باشه چی؟! هیچ چیزش شبیه اونی که من خوشم بیاد نبود ولی خواستم یه فرصتی به هر دومون بدم. یه فرصت به اون که خودشو بهم ثابت کنه و یه فرصت به خودم که شاید حسی بهش پیدا کنم.. ولی میدونی.. هرچی سعی کردم نشد. هیچ چیزش به دلم ننشست. خیلی دوستم داشتا، خیلی.. نوشتن بلد نبود ولی واسه ی من مینوشت.. نوشتناش با اون شعرایی که ایکس واسم گفته بود خیلی فرق داشت چون اصلا بلد نبود ولی خب از ته دل بود و فقط واسه ی خودم بود. میدونی.. خیلی سعی کردم به این چیزا دل ببندم ولی نشد.. خیلی وقتا دلم نیومد بهش نه بگم مبادا دلش بشکنه، دلم میسوخت که تنهاست.. ولی باور کن هرچی تلاش کردم نشد. غر زدنا و ناراضی بودناش، اینکه میخواست تمام مدت شبانه روز پیام بده ولی من نه حوصله پیام دادن دارم و نه حتی حوصله اونو داشتم، اینکه توی یه خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود و اگرچه تلاش میکرد خیلی روشن فکر باشه ولی تهش سوالاش این لود که اونایی که زیر پستات کامنت گذاشتن کین یا مثلا قبلا عاشق کی بودی، طرز لباس پوشیدنش که روی اعصابم بود، اخلاقای خاصش و همه چیزش یه دنیا با من فرق داشت. دوست داشتنش رو و تلاشش رو برای جلب نظر خودم می دیدم ولی باور کن اینا اصلا کافی نیست. اینکه تو این سن فانتزی عاشقانه داشت که مثلا یه روزی برسه بریم زیر بارون قدم بزنیم!!! خب بنظر من این فانتزیا نهایتا مال سیزده چارده سالگین. من حتی تو اون سن هم از این فانتزیا نداشتم.. یا اینکه مثلا تا همیشه با هم بمونیم! اخه لعنتی، منو چه به این حرفا؟! اخه من اصلا ادم رابطه ی پایدار وو طولانی نیستم. راستش اصلا ادم هیچ مدل رابطه ای نیستم. خودخواه تر از اونم که کسی رو توی غار تنهایی خودم راه بدم.. میگفت یه بار بریم بیرون ولی صادقانه و شرمنده طور باید بگم که اصلا دلم نمیخواست کسی منو با اون ببینه پس همیشه جوابم نه بود. میدونی.. خیلی اذیت شد وقتی نه شنید، منم خیلی اذیت شدم تا بهش نه گفتم.. و ازونجایی که کوتاه بیا هم نبود مجبور شدم بدجوری بهش نه بگم.. خیلی اشک ریخت.. فکر کنم بدجوری دلشو شکستم.. واقعا نمیخواستم اینطوری بشه ولی بزرگترین اشتباهم این بود که از همون اول از ترس شکستن دلش بهش نه نگفتم.. ولی الان فکر میکنم ادم گاهی لازمه یه نه محکم بشنوه تا اینکه درگیر ادمی بشه که نقطه مشترکی با هم ندارن..
حتی فکر میکنم کاش منم مثلا از ایکس یه نه محکم میشنیدم وو تمام نه اینکه وسط زمین و هوا معلق بمونم که تکلیفم چیه..
عذاب وجدان دارم و میدونم یه روزی تاوان شکستن دل یه ادم مهربونو پس میدم..
پ ن: ازین قضایایی که نوشتم مدت خیلی خیلی زیادی میگذره و اصلا ربطی به دو سال اخیر نداره.