خدا لعنت کنه اونی رو که پیشنهاد داد دانشجوی بین الملل بگیرن. خدا لعنت کنه منو اگه یه روزی بتونم ازین خراب شده برم و نرم. خدا لعنت کنه منو اگه همه ی زورمو واسه رفتن نزنم..
خدا لعنت کنه اونی رو که پیشنهاد داد دانشجوی بین الملل بگیرن. خدا لعنت کنه منو اگه یه روزی بتونم ازین خراب شده برم و نرم. خدا لعنت کنه منو اگه همه ی زورمو واسه رفتن نزنم..
نمیدونم قضیه چیه که تازگیا به محض غذا خوردن احساس خفگی و تهوع پیدا میکنم. انگار که معدم پذیرای ورود غذا نباشه :|
عکس بلیطشو واسم فرستاد. شب راه میفته و صبح اینجاست. هرچی به فردا نزدیکتر میشیم استرس من بیشتر میشه. قلبم تو دهنمه الان :| خدایا لطفا این اخر هفته رو به خیر و خوشی بگذرون :)
پ ن: همشهریان گرامی! کجا ها رو پیشنهاد میدید ببرمش؟!😅
میم داره این همه راهو میاد اینجا، فقط و فقط به خاطر من! با اینکه میدونم چقدر سرش شلوغه، چقدر کار داره، دفترشو تازه باز کرده، پرونده گرفته، دادگاه داره و ... ولی این همه راهو فقط بخاطر رفاقت با من داره میاد..
بعد همش فکر میکنم من چهار سال منتظر بودم یه بارم که شده ب.الف بیاد! بیکار بود، واااقعا هیچ کار خاصی نداشت، اومدن هم واسش سخت نبود چندان ولی نمیومد! چقدررررر من انتظار بیهوده کشیدم! تازه ادعا میکرد خیلی دوستم داره..
خلاصه که واسه اینکه بفهمیم ارزشمون واسه هرکسی چقدره باید در عمل ببینیم.. یکی واسه رفاقت هم کلی ارزش قائله، یکی عشق به عنوان یه کلمه سرسری روی زبونشه..
خدایا این رفیقای قشنگو واسم نگه دار ^_^
ذوق دیدنشو دارم، کجا ها ببرمش و چیکار کنم که خیلی واسش به یاد موندنی بشه..
دلم واسه وبلاگ داشتن و نوشتن تنگ شده. نه این نصف جمله هایی که الان می نویسیم. مثل همون سال اول. وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن. مثل اون زمانا توی پرشین بلاگ.همون فضا. کلی با سلیقه قالب انتخاب کردن، با لپتاپ تایپ کردن ،شنیدن صدای دکمه های لپتاپ، کلی کامنت و کلی رفیق بلاگر.. هر روز و هر ساعت چک کردن و دیدن اون کامنت جدید قرمز رنگ توی پنل وب.. یه لحظه دلم همون روزا رو خواست. همون روزا که کنکور بود، وب بود، بهنود بود، وبایی که هر ساعت چکشون میکردیم بودن، حال دل خوب بود..