تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۱ تیر ۱۴۰۰

بیاید واستون ماجرای عبرت انگیز اوردم!

اون پسره که گفتم بهم پیشنهاد داده و گفتم نه، چند روز بعد دوباره پیداش شد. گفت دوستت دارم و فرصت بده و اینا. حداقل یه بار بریم بیرون. گفتم اوکی. یه بار بریم. و خب اون این اوکی رو به منزله شروع یه رابطه میدونست. قرار شد یه هفته بعدش بریم بیرون. فکر کنم سه چهار روز پیام میداد و حرف میزدیم. مطلقا هیییچ حرف مشترکی نداشتیم. فقط کلی قربون صدقه ادم میرفت. میگفت من خیلی دوستت دارم. تو دوستم داری؟ من میگفتم نه! (این هول بازیا چیه خب؟!) مدام حرفای این شکلی میزد که من همیشه مراقبتم و نمیذارم کسی اذیتت کنه و این چرت و پرتا. یه جوری اگزجره میگفت که قضیه به وضوح مشکل داشت. یا اگه میگفتم مثلا با یکی دعوام شده، میگفت تو فقط اسمشو بگو تا من بگم ببرن فلانجا فلان بلارو سرش بیارن!! همه اینا مشکل داشت ولی نمیتونستم چیزی بگم چون فاز حمایتی و خیرخواهی برداشته بود.

خودش هم که یه علاف به تمام معنا بود. هر شب تا ساعت یک و دو با دوستاش برنامه داشتن و مافیا و فلان بازی میکردن. تایپ میکرد همش غلط املایی، به من میگفت تتلو! گوش میکنی، پیام میداد انقدر بی سر و ته بود که نمیفهمیدم چی میگه. گیر افتاده بودم و نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم. بدتر از اون اینکه مطلقا نمیفهمید من چی میگم. واقعا حرفمو نمیفهمید. هرچی بهش میگفتم ما عملا توی دو تا دنیای متفاوت داریم زندگی میکنیم که هییچ ربطی به هم ندارن، میگفت من عاشق این تفاوت شدم!!

میگفتم دارم میرم فلانجا واکسن بزنم، میگفت تو داری میری فلان جا تو شهر بتابی!! یا میگفت هی چی میگی با دوستات حرف میزنی!!

اون روز داشتم میگفتم استاد راهنمام حرصم داده. یهو عصبی شد که کاش من شوهر تو بودم!! که دستم باز بود و دهنشو سرویس میکردم. اصلا کاش زودتر باهات اشنا شده بودم و نمیذاشتم کسی اذیتت کنه. من باید مراقبت باشم و فلان. اصلا تو مال منی و دلم نمیخواد هیشکی نزدیکت بشه و باهات حرف بزنه و ... !! اگه میتونستم تو خونه زندانیت میکردم که دست هیشکی بهت نرسه!! من اونی که مال منه رو با بقیه تقسیم نمیکنم!!! بعد ادامه داد که ادمی که وارد رابطه میشه نباید دوستای پسر داشته باشه و اصلا تو چی داری که با یه پسر بگی و هر رابطه ای یه تعهداتی داره و .... !!!! من دیگه مخم سوت کشیده بود و فقطم میخواستم فرااار کنم. بعد اون هی میگفت که تو داری دوستای پسرتو به رابطت! ترجیح میدی و اینا همش بهانه‌ست و .... میگفتم اقا من نمیخوام ادامه بدم. میگفت تو داری منو قضاوت میکنی‌ و من دوستت دارم و فرصت بده و فلان. خلاصه که هرجوری بود تموم شد! 

دقت کنید طرف توی ۴ روز اول حرف زدن اینارو گفته. اونم حتی قبل یک بار بیرون رفتن!!

الان واتساپ یه استوری گذاشته و نوشته فرق درک و مدرک!! یکی کتابا روی سرشن و یکی توی سرش!! یعنی حس میکنه من مدرک دارم و اون درک :))))

من واقعا توانایی نه گفتن ندارم. همش میترسم به یکی مستقیما نه بگم و طرف فکر کنه خودمو ازش بالاتر دیدم و احساس کم بودن کنه و فلان. هی الکی فاز فروتنی بیخودی برمیدارم و اینطوری داستان میشه. ولی از الان به بعد دیگه محااااله! هرکی گفت مدرک مهم نیست، پول مهم نیست، خانواده و ... مهم نیست، با پشت دست بزنید توی دهنش. همه و همش مهمه. نمیگم یکی از یکی دیگه بهتره، ولی کیلومترهاااا تفاوت فکری و فرهنگی و ... رو نمیشه نادیده گرفت. هرگز و هرگز خودتونو انقدر کوچیک نکنید. همین دانشگاه و خانواده و ... هستن که شخصیت و طرز فکر ادما رو تعیین میکنن. کی گفته که مهم نیست؟! چرا من باید انقدر خودمو پایین بیارم که همچین داستانی پیش بیاد؟!

الحمدلله کارنامه گهربارم تکمیل شد. فقط همین فاز بد دل و غیرتی و متعصبو کم داشتم. واقعا سمی‌ترین چیزی بود که توی زندگیم تجربش کردم. قشنگ اون ۴ روز اندازه ده سال فشار روانی تحمل کردم. تا همین جاشو هم خدا به خیر گذروند فقط. کاش دیگه داستانش همینجا جمع بشه فقط.

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۰ تیر ۱۴۰۰

۱۱۰ روزه که دارم درس میخونم‌ بالاخره دور اولم تموم شد⁦✌️⁩. (بجز پنج شیش تا کتابی که مهر به بعد واسم میفرستن)

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۵ تیر ۱۴۰۰

هفته‌ی عجیبی که نمیتونم چیزی ازش بگم. دیگه حتی خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم...

ولی این هفته ۳۱ ساعت. فصل ۱۶ تا ۲۴ جراحی.

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۱۸ تیر ۱۴۰۰

این هفته ۳۴:۳۰ درس خوندم. فصل ۲ تا ۲۰ اطفال و اطفال هم تموم.

میخواستم بیشتر بنویسم ولی باز استاد مشاورم مغز منو به فاک داد و واقعا اعصابم تو دیواره. همین فعلا

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۱۱ تیر ۱۴۰۰

این هفته ۲۷:۳۰. فصل ۵ تا ۱۹ بی‌حسی مالامد و مالامد هم تموم. و فصل ۱ اطفال.

کاش بشه :(

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۴ تیر ۱۴۰۰

این هفته سه روز اولش رو که سر اون قضیه به فنا دادم. روزای بعدش سرویس شدم تا به برنامم برسم. ولی خب اوکی شد خداروشکر😑.

این هفته ۳۱ ساعت. فصل ۱۹ تا ۲۴ رادیو و رادیو تموم. این یکی مغزمو به معنای واقعی کلمه به فاک داد. از بس نمای رادیولوژیک کیست و تومور و ضایعه خوندم و البته الان انگار که هیچی نخوندم. و ۴ فصل اول کتاب بی‌حسی.

فکر کنم تا اینجا وضعیتم خوبه. اخرای دور اولم تقریبا. بیشتر از قبل میتونم درس بخونم. مدل درس خوندن دستم اومده انگار و تمرکزم هم بیشتره. کاش نتیجه بده. همین :(

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۱ تیر ۱۴۰۰

یه پسره‌ای توی دانشکدمون هست که رابط کارای داخل و بیرون دانشکده‌ست. دیگه بیشتر توضیح نمیدم. این مدت که مدام باهاش سر و کار داشتم، حس میکردم که یه جور دیگه‌ای نگام میکنه، مهربونتره و بیشتر هوامو داره. بعدشم میگفت واسه پیگیری کارت واتساپ بده و این حرفا. منم دیدم کارم لنگه، اینم که هوامو داره، دو تا چشم و ابرو اون وسط اومدم، چار بار بگو و بخند کردم، و کلا مهربونتر از حالت خیلی جدی همیشگیم بودم. بعد یهو پسره پیشنهاد داد! این پسره کلا خوشگله، تیپ و ظاهری اوکیه و من توی ذهنم بود از این لاشی‌طوریاست دیگه. واقعا نمیدونستم که چه جوابی بهش بدم. گفتم حالا تهش یه ذره حرف میزنیم، یه بار بیرون میریم، خودش پشیمون میشه یا من میگم نمیخوام. یه کم قبل طرح رفتن سرگرم باشم😅. بعد همش با خودم میگفتم تو ۶ سال تو این دانشکده هیچ غلطی نکردی، دم رفتن یه تنوعی بده. خلاصه که قطعی بهش نگفتم نه ولی آره هم نگفتم. ولی خب این از همون لحظه اول کلی صمیمی شد و عزیزم و عشقم و من دوست دارم و اینا! یه رفتارایی که به نظر من توی این سن خیلی عجیبه. حتی تو ۱۵ سالگی هم اینا نرمال نیست😅. روز اول یکی دو ساعت حرف زد. فرداش تا شبش نبود. بعد اومد گفت من ناراحتم تو از من هیچ خبری نگرفتی و ... منم گفتم خب اخه هنوز هیچی اصلا جدی نیست. دیدم خیلی فاز برداشته، گفتم خیلی داری تند میری و خبری نیست که. صادقانه هم بهت بگم که ممکنه یهو یه هفته دیگه همه چی تموم شه. همه چی اونقدرا جدی نیست که توی ذهن توعه.

اولش فکر میکردم این از ایناییه که هر روز با یکین و اینا. هی میگه من دنبال رابطه جدی ام که منو خر کنه. ولی بعد دیدم نه. این واقعا نظرش همینه. گفت من وقتم خیلی واسم ارزش داره و دیگه توی این سن وارد رابطه گذری نمیشم و وقتی وارد رابطه‌ای میشم، به قصد رابطه طولانی مدتیه که به ازدواج ختم شه! (اخه کی روز اول حرف ازدواج میزنه😭). خلاصه که منم گفتم که من توی برنامه ده سال بعدم هم چیزی به اسم ازدواج نیست و همونجا خدافظی کردیم.

فارغ از بچه‌بازیای این پسره، داشتم فکر میکردم من واقعا بلاتکلیفم. خودمم نمیدونم از یه رابطه چی میخوام. حتی وقتی به اون پسره گفتم که دوسش دارم، همش با خودم فکر میکردم اگه قبول کنه من باید چیکار کنم؟! اونایی که هدفشون ازدواجه، مبدونن چی میخوان. من میدونم که مطلقا ازدواج نمیخوام. حوصله‌ی دائم با کسی حرف زدن رو ندارم. آدم رابطه دو روز و دو هفته‌ای نیستم ولی از رابطه جدی و طولانی مدت هم عمیقا وحشت دارم. از هر نوعش به یه طریقی میترسم، به هزار و یک دلیل. هم گاهی احساس تنهایی میکنم و دلم میخواد کسی باشه و هم اون رابطه تیپیکی که همه دارن رو نمیخوام. واقعیتش اینه که خودمم نمیدونم چی مبخوام و این خیلی خیلی وحشتناکه.

و البته درمورد این پسره، خیلی دنیاش از دنیای من دور بود. و اینکه دو روز کلا از درس خوندن افتادم. بعد از سال‌ها دلم اون هیجان اولیه آشنایی رو میخواست که همونم نشد دبگه. ولی بدترش این بود که تناقضای درونیم رو بهم یاداوری کرد و واقعا ارامش روانیمو به فنا داد. اینجور مواقع نمیتونم از پس فشاری که بهم میاد بربیام. واقعا میزان درگیری های درونیم بیش از حد تصوره.

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان