بیاید واستون ماجرای عبرت انگیز اوردم!
اون پسره که گفتم بهم پیشنهاد داده و گفتم نه، چند روز بعد دوباره پیداش شد. گفت دوستت دارم و فرصت بده و اینا. حداقل یه بار بریم بیرون. گفتم اوکی. یه بار بریم. و خب اون این اوکی رو به منزله شروع یه رابطه میدونست. قرار شد یه هفته بعدش بریم بیرون. فکر کنم سه چهار روز پیام میداد و حرف میزدیم. مطلقا هیییچ حرف مشترکی نداشتیم. فقط کلی قربون صدقه ادم میرفت. میگفت من خیلی دوستت دارم. تو دوستم داری؟ من میگفتم نه! (این هول بازیا چیه خب؟!) مدام حرفای این شکلی میزد که من همیشه مراقبتم و نمیذارم کسی اذیتت کنه و این چرت و پرتا. یه جوری اگزجره میگفت که قضیه به وضوح مشکل داشت. یا اگه میگفتم مثلا با یکی دعوام شده، میگفت تو فقط اسمشو بگو تا من بگم ببرن فلانجا فلان بلارو سرش بیارن!! همه اینا مشکل داشت ولی نمیتونستم چیزی بگم چون فاز حمایتی و خیرخواهی برداشته بود.
خودش هم که یه علاف به تمام معنا بود. هر شب تا ساعت یک و دو با دوستاش برنامه داشتن و مافیا و فلان بازی میکردن. تایپ میکرد همش غلط املایی، به من میگفت تتلو! گوش میکنی، پیام میداد انقدر بی سر و ته بود که نمیفهمیدم چی میگه. گیر افتاده بودم و نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم. بدتر از اون اینکه مطلقا نمیفهمید من چی میگم. واقعا حرفمو نمیفهمید. هرچی بهش میگفتم ما عملا توی دو تا دنیای متفاوت داریم زندگی میکنیم که هییچ ربطی به هم ندارن، میگفت من عاشق این تفاوت شدم!!
میگفتم دارم میرم فلانجا واکسن بزنم، میگفت تو داری میری فلان جا تو شهر بتابی!! یا میگفت هی چی میگی با دوستات حرف میزنی!!
اون روز داشتم میگفتم استاد راهنمام حرصم داده. یهو عصبی شد که کاش من شوهر تو بودم!! که دستم باز بود و دهنشو سرویس میکردم. اصلا کاش زودتر باهات اشنا شده بودم و نمیذاشتم کسی اذیتت کنه. من باید مراقبت باشم و فلان. اصلا تو مال منی و دلم نمیخواد هیشکی نزدیکت بشه و باهات حرف بزنه و ... !! اگه میتونستم تو خونه زندانیت میکردم که دست هیشکی بهت نرسه!! من اونی که مال منه رو با بقیه تقسیم نمیکنم!!! بعد ادامه داد که ادمی که وارد رابطه میشه نباید دوستای پسر داشته باشه و اصلا تو چی داری که با یه پسر بگی و هر رابطه ای یه تعهداتی داره و .... !!!! من دیگه مخم سوت کشیده بود و فقطم میخواستم فرااار کنم. بعد اون هی میگفت که تو داری دوستای پسرتو به رابطت! ترجیح میدی و اینا همش بهانهست و .... میگفتم اقا من نمیخوام ادامه بدم. میگفت تو داری منو قضاوت میکنی و من دوستت دارم و فرصت بده و فلان. خلاصه که هرجوری بود تموم شد!
دقت کنید طرف توی ۴ روز اول حرف زدن اینارو گفته. اونم حتی قبل یک بار بیرون رفتن!!
الان واتساپ یه استوری گذاشته و نوشته فرق درک و مدرک!! یکی کتابا روی سرشن و یکی توی سرش!! یعنی حس میکنه من مدرک دارم و اون درک :))))
من واقعا توانایی نه گفتن ندارم. همش میترسم به یکی مستقیما نه بگم و طرف فکر کنه خودمو ازش بالاتر دیدم و احساس کم بودن کنه و فلان. هی الکی فاز فروتنی بیخودی برمیدارم و اینطوری داستان میشه. ولی از الان به بعد دیگه محااااله! هرکی گفت مدرک مهم نیست، پول مهم نیست، خانواده و ... مهم نیست، با پشت دست بزنید توی دهنش. همه و همش مهمه. نمیگم یکی از یکی دیگه بهتره، ولی کیلومترهاااا تفاوت فکری و فرهنگی و ... رو نمیشه نادیده گرفت. هرگز و هرگز خودتونو انقدر کوچیک نکنید. همین دانشگاه و خانواده و ... هستن که شخصیت و طرز فکر ادما رو تعیین میکنن. کی گفته که مهم نیست؟! چرا من باید انقدر خودمو پایین بیارم که همچین داستانی پیش بیاد؟!
الحمدلله کارنامه گهربارم تکمیل شد. فقط همین فاز بد دل و غیرتی و متعصبو کم داشتم. واقعا سمیترین چیزی بود که توی زندگیم تجربش کردم. قشنگ اون ۴ روز اندازه ده سال فشار روانی تحمل کردم. تا همین جاشو هم خدا به خیر گذروند فقط. کاش دیگه داستانش همینجا جمع بشه فقط.