یه پسرهای توی دانشکدمون هست که رابط کارای داخل و بیرون دانشکدهست. دیگه بیشتر توضیح نمیدم. این مدت که مدام باهاش سر و کار داشتم، حس میکردم که یه جور دیگهای نگام میکنه، مهربونتره و بیشتر هوامو داره. بعدشم میگفت واسه پیگیری کارت واتساپ بده و این حرفا. منم دیدم کارم لنگه، اینم که هوامو داره، دو تا چشم و ابرو اون وسط اومدم، چار بار بگو و بخند کردم، و کلا مهربونتر از حالت خیلی جدی همیشگیم بودم. بعد یهو پسره پیشنهاد داد! این پسره کلا خوشگله، تیپ و ظاهری اوکیه و من توی ذهنم بود از این لاشیطوریاست دیگه. واقعا نمیدونستم که چه جوابی بهش بدم. گفتم حالا تهش یه ذره حرف میزنیم، یه بار بیرون میریم، خودش پشیمون میشه یا من میگم نمیخوام. یه کم قبل طرح رفتن سرگرم باشم😅. بعد همش با خودم میگفتم تو ۶ سال تو این دانشکده هیچ غلطی نکردی، دم رفتن یه تنوعی بده. خلاصه که قطعی بهش نگفتم نه ولی آره هم نگفتم. ولی خب این از همون لحظه اول کلی صمیمی شد و عزیزم و عشقم و من دوست دارم و اینا! یه رفتارایی که به نظر من توی این سن خیلی عجیبه. حتی تو ۱۵ سالگی هم اینا نرمال نیست😅. روز اول یکی دو ساعت حرف زد. فرداش تا شبش نبود. بعد اومد گفت من ناراحتم تو از من هیچ خبری نگرفتی و ... منم گفتم خب اخه هنوز هیچی اصلا جدی نیست. دیدم خیلی فاز برداشته، گفتم خیلی داری تند میری و خبری نیست که. صادقانه هم بهت بگم که ممکنه یهو یه هفته دیگه همه چی تموم شه. همه چی اونقدرا جدی نیست که توی ذهن توعه.
اولش فکر میکردم این از ایناییه که هر روز با یکین و اینا. هی میگه من دنبال رابطه جدی ام که منو خر کنه. ولی بعد دیدم نه. این واقعا نظرش همینه. گفت من وقتم خیلی واسم ارزش داره و دیگه توی این سن وارد رابطه گذری نمیشم و وقتی وارد رابطهای میشم، به قصد رابطه طولانی مدتیه که به ازدواج ختم شه! (اخه کی روز اول حرف ازدواج میزنه😭). خلاصه که منم گفتم که من توی برنامه ده سال بعدم هم چیزی به اسم ازدواج نیست و همونجا خدافظی کردیم.
فارغ از بچهبازیای این پسره، داشتم فکر میکردم من واقعا بلاتکلیفم. خودمم نمیدونم از یه رابطه چی میخوام. حتی وقتی به اون پسره گفتم که دوسش دارم، همش با خودم فکر میکردم اگه قبول کنه من باید چیکار کنم؟! اونایی که هدفشون ازدواجه، مبدونن چی میخوان. من میدونم که مطلقا ازدواج نمیخوام. حوصلهی دائم با کسی حرف زدن رو ندارم. آدم رابطه دو روز و دو هفتهای نیستم ولی از رابطه جدی و طولانی مدت هم عمیقا وحشت دارم. از هر نوعش به یه طریقی میترسم، به هزار و یک دلیل. هم گاهی احساس تنهایی میکنم و دلم میخواد کسی باشه و هم اون رابطه تیپیکی که همه دارن رو نمیخوام. واقعیتش اینه که خودمم نمیدونم چی مبخوام و این خیلی خیلی وحشتناکه.
و البته درمورد این پسره، خیلی دنیاش از دنیای من دور بود. و اینکه دو روز کلا از درس خوندن افتادم. بعد از سالها دلم اون هیجان اولیه آشنایی رو میخواست که همونم نشد دبگه. ولی بدترش این بود که تناقضای درونیم رو بهم یاداوری کرد و واقعا ارامش روانیمو به فنا داد. اینجور مواقع نمیتونم از پس فشاری که بهم میاد بربیام. واقعا میزان درگیری های درونیم بیش از حد تصوره.