امشب از اون شباییه که خونه از سکوت کامل درومده. صدای رعد و برق و بارون شدید میاد و البته صدای سگای روستا. پنجره رو باز گذاشتم تا هم بوی نم بارون بیاد هم خواب از سرم بپره و درس بخونم. هر یک ساعت یه بار هم میرم توی تراس قشنگم تا بارونو ببینم. دارم مواد دندانی میخونم، طبق معمول شام ندارم. هنوز دو ساعت دیگه باید بخونم تا 8 ساعت امروزم تکمیل بشه. و دارم فکر میکنم با همه سختیاش، چقدر بعدها دلم واسه این شبا و این خونه تنگ میشه. اصلا دلم میخواد امشب تا ابد ادامه پیدا کنه و هرگز تموم نشه. امشب این تنهایی رو به قدری دوست دارم که از وصف خارجه...