صبح ساعت ۵:۴۵ بیدار شدم. اماده شدم تا راننده بیاد. هفت و نیم صبح توی مرکز انگشت زدم. تا ساعت دو و ده دقیقه بیمار دیدم و کار کردم. ساعت سه رسیدم خونه خودم. ناهار درست کردم و خوردم و دوش گرفتم. تا شب درس خوندم ولی دیدم مواد غذایی ای که واسه شام از فریزر دراورده بودم، هنوز یخ زدهان. ساعت یازده و نیم شب تخم مرغ درست کردم ولی بعد دیدم نون ندارم. با ته موندههای نون قبل خوردمش و تا الان درس خوندم. صدای بارون میاد که به سقف میخوره، صدای سگای روستا میاد که همیشه از شب تا صبح ناله میکنن و من اینجا، توی این استان غریبه، توی این روستای کوچیک، ۳۸ امین روز طرحمو میگذرونم و نمیتونم توصیف کنم از این همه حجم کار، درس و بار تنها زندگی کردن چقدر خستهام و البته حالم بابتش خوبه و راضیم.