شنبه ۸ مهر ۹۶
الان که خونه ی فلان فامیل مهمونم، از سرما یه پتو دور خودم پیچیدم و همچنان سرما به شدت احساس میشه، دارم اخرین صفحه های کتابمو میخونم و صدای خیلی خیلی بلند!!! هیئت محلشون داره تمرکزمو از بین می بره و البته بطور همزمان هم توی بحثای جاری بین ادمایی که اینجا نشستن شرکت میکنم، مامانم هست.. بابام هست.. داداشم هست.. بیخیال همه ی دغدغه های زندگی، این لحظه لذت بخشه فکر کنم.