گاهی میشینم به این فکر میکنم اگه یه رشته ی دیگه میخوندم توی چه وضعیتی بودم. (من از وضعیت الانم کاملا راضیم و این چیزی که میگم هیچ ربطی به نارضایتی نداره!) از انواع و اقسام مهندسی بگیر تا رشته های علوم انسانی تا زبان تا رشته های تجربی و خب همش هم به طرز وحشتناکی واسم وسوسه انگیزه! مثلا مهندسی عمران و کامپیوتر، حقوق و علوم سیاسی و روانشناسی، پزشکی، زبان انگلیسی و فرانسه و روسی، خیلی رشته ها! و خب صادقانش اینه که مطمئنم توی هر رشته ی دیگه ای هم که می بودم همینقدر عاشق رشتم می بودم و البته خیلی موفق! (حتی اگه این جمله خیلی خودخواهانه بنظر برسه!) بنظرم اینکه تو چقدر ادم موفقی باشی هیییچ ربطی به رشته و شرایطی که توشی نداره. به خودت و طرز فکرت ربط داره. کلا درک نمیکنم ادمایی که سال ها پشت کنکور میمونن چون حس میکنن موفقیت توی یه رشته ی خاصه. من پشت کنکور موندم چون حس میکردم همه ی تلاشمو نکردم ولی هیچ وقت به رشته فکر نکردم تا روزی که معلوم شد چی و کجا قبول شدم. و صادقانش اینه که هیچ وقت هم به رشتم افتخار نکردم برخلاف خیلیا چون اصلا چیز خاصی نیست فقط یه انتخابه. ولی خب صادقانش اینه که به دانشگاهی که توش هستم همیشه و همیشه افتخار کردم. کلا زندگی بنظرم یه عالمه مسیره که تو میتونی هرکدوم رو انتخاب کنی، فقط مهم اینه که کم نیاری و تا تهش بری. اینکه ادم نیمه کاره رها کردن و ازین شاخه به اون شاخه پریدن نباشی. دوستم داشت میگفت میخوام برم همزمان یه رشته ی دیگه دانشگاه پیام نور بخونم چون تنها جاییه که میشه همزمان خوند. و خب راستش تصمیمش حتی واسه منم وسوسه انگیز بود. من هزاران بار به تغییر رشته و همزمان خوندن یه رشته ی دیگه و اینا فکر کردم. توی دبیرستان به اینکه برم ریاضی، توی دانشگاه به اینکه برم پزشکی یا همزمان یه رشته ی دیگه کنار رشتم بخونم ولی خب هیچ وقت این تصمیمارو جدی نگرفتم چون ادم نیمه کاره رها کردن نیستم. ادم یا یه چیزی رو شروع نمیکنه یا تا تهش میره. یه کاری رو خیلی خوب به سرانجام رسوندن خیلی بهتره تا هزارتا کار نصفه و نیمه انجام دادن. وقتی وارد یه مسیری میشی انقدر باید توش پیش بری تا واقعا توش متخصص باشی و حرفی واسه زدن داشته باشی نه هزارتا کارو در حد اشنایی بلد باشی. اول دبیرستان که بودم کلی کلاس طراحی وب و برنامه نویسی و سخت افزار و گرافیک کامپیوتر و ... میرفتم و واقعا هم توش موفق بودم. بعدها تمرکزمو گذاشتم روی درس و کنکور و با خودم گفتم بعد قبولی دانشگاه میرم دنبالش ولی این کارو نکردم. هنوزم میتونم ولی میدونم که من مسیر دیگه ای رو واسه زندگیم انتخاب کردم و فضای ذهنی و زندگیم به سمت و سوی دیگه ای رفته. دیگه نمیشه واسه مسیر دیگه ای وقت گذاشت. اون کار هم نیاز به توجه و دقت تمام مدت داره که من اصلا زمانشو هم ندارم حتی! نصفه و نیمه بلد بودن که ارزش نداره. پوریا رو دارم میبینم که بیست و چهار ساعت عمرشو داره صرف این کار میکنه (و ایمان دارم به موفقیتش) و خب اخه ادمی مثل من چرا باید بره دنبال این کار؟! [چقدر یه زمانی یه بنده ی خدایی دنبال این بود که من برم (حذف شد) بخونم..... ]
کاش 24 ساعتا هزار ساعت بود و میشد دنبال همه ی رشته ها و موضوعات جذاب رفت و همشو درست و حسابی دنبال کرد. یعنی من هزار مدل زندگی موازی دارم که توش دنبال موضوعات دیگه ای هستم و همشون هم به شدت وسوسه انگیزن..
اون روزی داشتم فکر میکردم اگه همون سال اول میرفتم دانشگاه الان سال اخر بودم و درگیر اماده شدن واسه ارشد ولی الان تازه امسال که تموم بشه نصف درسم گذشته..
خلاصه اینکه قبلا خیلی ذهنم به سمت و سوهای مختلف میرفت که چقدر دوست داشتم توی فلان موقعیت خاص باشم. ولی الان واقعا یه نقطه ی خاص از رشته ی خودم مد نظرمه که واقعا میخوامش. میدونم که ممکنه اصلا تخصص قبول نشم چون سخته واقعا. کلا ادم رویاپردازی نیستم و حتی در حد رویا هم با خودم نمیگم فلان تخصص فلان شهر. ولی میخوام همه ی توانمو بذارم واسه خوب بودن توی رشته ی خودم و اگه یه روزی امکانش باشه اون نقطه ی خاصی که مد نظرمه..