امروز از شدت شوک برای لحظاتی واقعا حس کردم فلج شدم. واسه لحظاتی قادر نبودم هیچ تکونی بخورم. داشتم توی کانال پست میذاشتم که یه پیام اومد و دیدن اسم فرستنده ی پیام برای همچین شوکی کافی بود.. همش با خودم فکر میکنم چی باعث این همه ترس میشه؟! اونم بعد از این همه سال؟! یادمه همون سالا هم خیلی خیلی ازش میترسیدم. هر وقت پیامی میومد دستمو میذاشتم روی گوشی و کم کم نگاش میکردم.. یا مثلا حتی تو اوج تابستون هم باعث میشد از شدت سرما و لرزش بخزم زیر پتو و تمام تنم بلرزه.. هرچی فکر میکنم حتی دلیلی هم واسه ی ترس نمی بینم. این همه سال گذشته، دیگه نه من اون کاکتوس قدیمی ام و نه درمقابل حرفی مخالف میلم سکوت میکنم. یاد گرفتم مخالفتمو ابراز کنم، صدامو ببرم بالا و اصلا دعوا راه بندازم.. ولی هنوز این یکیو نمی تونم .. چطوریه که بعضیا انقدرررر دریده میشن که حتی اسمشونم وحشت همراهش داره؟!
یه ترسی تا این حد عمیق و ریشه دار تا عمق وجود چقدر میتونه باعث و بانی این همه بی اعتمادی و بدبینی من شده باشه؟! چرا بعد این همه سال هر روز صبح که بیدار میشم تا اخر شب بارها و بارها و بارها اون تصاویر جلوی چشمام رژه میرن؟! چرا تموم نمیشه؟ چرا فراموش نمیشه؟ چرا دردش کم نمیشه؟! چرا تهوع من نسبت به خودم و دیگران ذره ای هم کم نمیشه؟ چرا نمیتونم اول از همه خودم و بعد دیگرانو ببخشم؟ کی قراره این کابوس تموم بشه؟! اصلا تا کی و کجا قراره این کابوس همراه من بیاد؟! چرا نمیشه ازش حرف زد و سبک شد؟! چرا هیچ وقت نمیتونم چیزی ازش به زبون بیارم؟! این همه سال، این همه درد، بس نیست؟!