تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۲۱۹. رفیقانه..

دیگه تعداد دوستای مجازی ای که واقعی میشن داره از دستم در میره.‌ من و رهام توی توییتر یه دوست مشترک پیدا کردیم به اسم شادبهر که دندونپزشکه.‌یه مدتی هست که توی توییتر و تلگرام و اینستا همدیگرو فالو میکردیم و حرف میزدیم و ... همش هم میگفت حتما میام شهرتون که ببینمت و اینا. جمعه اومد و سه روز میزبانش بودیم. روز اول با یکی از دوستاش اومد، روز دوم از صبح تا عصر بردیمش دانشکده و روز سوم هم با یکی دیگه از دوستاش رفتیم بیرون. اعتراف صادقانه اینکه قبل رفتن فکر میکردم بیرون رفتن با سه تا پسر ممکنه وجهه ی خوبی نداشته باشه یا غیر عادی باشه. ولی خب خیلی زود این حسو پیدا کردم که مگه چه فرقی با بقیه رفاقتا داره؟! یا مثلا با سه نفر تو پارک نشستن دقیقا چه مشکلی به وجود میاره اخه؟! باید واسه ی خود ادم عادی باشه تا به مرور واسه ی دیگران هم عادی بشه.. اتفاقا خیلی هم خوش گذشت. البته بعضی جاها خیلی شیطنت‌ کردن و منو حرص دادن بخصوص توی دانشگاه و واقعا دیگه عصبیم کردن انقدر که سر به سر من گذاشتن.

شادبهر اصلا شبیه عکساش نیست. حتی شبیه عکسایی که با هم گرفتیم هم نیست. ادم جذابی بود جدا و البته که این حرفو هرگز به خودش نزدم و نخواهم زد 😅. الیان هم که امروز همراهمون بود لهجه ی جذابی داشت. بنده خدا فکر کرد نمیتونه با من دست بده، من دستمو دراز کردم، اون همون لحظه دستشو کشید😅 و واقعا خوشحالم که کسی همچون صحنه ای رو ندید چون یه لحظه دستم میون زمین و هوا موند😂 ولی خب معمولا رسم بر اینه که اول دختر دستشو دراز کنه نه پسر چون ممکنه دختر مایل به دست دادن نباشه.

نکته بعدی هم اینکه جدی جدی همه میخوان مهاجرت کنن المان :| هر دو تا دوستش المانی بلد بودن و دنبال برنامه ریزیای رفتن از ایران. جمعه هم با یه سری توریست المانی دوست شدیم. انقدررر تجربه ی جذابی بود که خدا میدونه. یک ساعتی با هم حرف زدیم همگی. از تاریخ، سیاست، ایران، ترامپ، جنگ جهانی!، المان شرقی و غربی و همه چی. یه دختر ۲۱ساله بود که دانشجوی حقوق بود با بابا و مامانش که اتفاقا باباش هم پزشک بود. و جالبه که ما همه میتونستیم راحت انگلیسی صحبت کنیم ولی اونا نه کاملا. خانومه خیلی بلد نبود. هردفعه مشغول صحبت بودم میدیدم خانومه داشت ازم عکس میگرفت. برخلاف اینکه شنیدم المانیا ادمای خیلی خشک و جدی ای هستن، اینا ادمای بییی نهایت مهربون و جذابی بودن. کلی هم از ما عکس گرفتن😂. تازه قرار شده وقتی رفتیم المان ببینیمشون😂😂

این سه روز واقعا خوش گذشت. اصن انگار همش تعطیلات بود. حس و حال متفاوتی داشت کلا. کلا هم این سه روز زندگی رو به کتفم گرفتم. بیخیال اینکه دیگران ممکنه چه فکری بکنن یا چه حرفی بزنن. من حد و حدود و چارچوبای خودمو دارم که لزوما مطابق چارچوبای دیگران نیست..

شادبهر جز اون ادماییه که دلم میخواد حتما بازم ببینمش. از یه جهاتی شبیه منه. کتابایی که میخونه، فیلمایی که میبینه، یه سری از سلیقه ها و افکارش.. و از یه جهاتی هم کاملا متفاوته. همیشه میگفت تو ورژن دخترونه ی منی.‌ ولی الان به این نتیجه رسیده که شبیهیم ولی نه به اون شدت. من زیادی پاستوریزه و مودبم😅 هرچقدر من محافظه کارم، این ادم کله خرابه. لحظه خدافظی جدی جدی تو خیابون منو بغل کرده و واقعا هر لحظه انتظار داشتم بیان بگیرنمون😂 لهجه و لحن شمالی خیلی بامزه ای هم داره. اولین بار بود لهجه شمالی میشنیدم و دقیقا عین تو فیلما بود، عین پایتخت مثلا😂😂


پ ن: امروز ب گفت که تا اخر پاییز حتما میاد.. دلتنگم خیلی زیاد ولی میدونم‌ که بازم‌ نمیاد.. واسه همیشه رفته تهران زندگی کنه.

۱ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
A
۰۳ آذر ۲۱:۴۵
چقد قشنگ بود!
دقیقا حس کردم همه اون قسمتایی ک نوشتینو با شماها بودم و نگاتون میکردم
خیلی جالب بود. امیدوارم زیاد اتفاق بیوفته

پاسخ :

مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان