اون روز چقدر رو ابرا بودم؟! از فرداش رسما افسرده شدم. واقعا روز به روز وضعم داره بدتر میشه. خیلی هم بد. افتادم وسط یه چیزی که خلاصی ازش ممکن نیست. بحث سرد و بیعاطفه بودن نیست. من همیشه از مسائل عاطفی دوری کردم چون میدونم خیلی بد درگیر میشم. خیلی خیلی بد.. رسما تاب و توانو ازم میگیره. واسه همینم همیشه سعی کردم خودم از چنین اتفاقاتی پیشگیری و اجتناب کنم. ولی الان رسما گیر افتادم و واقعا در عذابم. من با این همه ادعای منطقی بودن و فلان، همیشه به احمقانهترین و ترسناکترین طریق ممکن دل دادم. الانم باید اعتراف کنم دلم واسه این ادم رفته و من درموندهترین و بیپناهترینم.. پر پر میزنم واسه یک لحظه دیدنش. دم کمدش، دم بخشایی که هست رژه میرم تا بالاخره یه جایی ببینمش. وقتی نمیبینمش حالم بده، روزم داغونه. فکر میکنی چقدر جلوی خودمو گرفتم که این کارارو نکنم و نشده؟! دلم پر میکشه واسه اینکه اتفاقی ببینمش، واسه اینکه چشم تو چشم شیم و من چشماشو ببینم.. چشماش دلمو برده و من دربرابر هجوم چشمای سیاهش بیدفاعترینم.. من بیدقت و حواسپرت نسبت به اطرافیان، از کیلومترها دورتر حضورش رو تشخیص میدم. جایی که هست انگار هوا برای نفس کشیدن کمه. رسما همه ساعتای روز و همه روزام رو تسخیر کرده. میزان فشار روانیای که رومه از وصف خارجه. دلم میخواد پا بکوبم زمین که میخوامش. خیلی هم میخوامش.. دلم میخواد صدبار دیگه برم بهش پیشنهاد بدم ولی چه کنم که باید متمدنانه برخورد کنم و به انتخابش احترام بذارم.. اگه تو دلتون میگید چقدر احمقانه، حق دارید. منم درمورد احساس بقیه بارها همینو گفتم و الان عملا وسط باتلاق گیر افتادم. احمقانهتر از وضعیت همه اونایی که تا به حال دیدم.. من روح و روانمو به دو تا چشم سیاه بی تفاوت باختم!
خدایا میشه لطفا یه کاری کنی از این وضعیت خلاص شم؟! چیه این همه فشار روانی..
المنتة لله که دلم صید غمی شد/ کز خوردن غم های پراکنده برستم..