۱.دوست دارم از فیلدی که رفتیم بنویسم ولی اون باشه سر فرصت. چهارشنبه داشتم با بیمارم با اسانسور میرفتم بالا. اسانسور شیشهایه. حین بالا رفتن چشمم افتاد بهش و الله الله از این همه جذابیت! دلم میخواست همونجا پیاده شم. قلبم هزار پاره شد. ظهر چمدون به دست توی دانشکده وایساده بودیم تا اتوبوس بیاد دنبالمون. تمام مدت میومد از جلوی ما رد میشد و نگاه میکرد. خیلیییی هم نگاه میکرد. واضحا هیچ کاری نداشت. تمام مدت یا جلومون ایستاده بود یا همش جلومون رژه میرفت و اخر سر هم رفت اون گوشه وایساد به نگاه کردن. وقتایی که اینجوری نگاه میکنه و انالیز میکنه حس پسریو دارم که رفته خواستگاری و همه دارن انالیزش میکنن. دوستم میگفت وای این چقدر نگاه میکنه و من داشتم فکر میکردم قبلا هم همینقدر بد به ادم نگاه میکرد یا بعد اون داستان اینطوری شد. اصلا یه لحظه شک کردم نکنه اونم قراره بیاد و منتظر اتوبوسه. ولی نیومد. تمام طول سفر ارزو میکردم کاش جای یکی ازین پسرای سال بالایی اون اومده بود. اگرچه که اگه میومد من خیلی معذب میشدم و عمرا انقدر بهم خوش میگذشت..
۲. دیشب ساعت یک، یک و نیم شب رسیدیم شهر دانشجویی. تاریک بود، هیشکی تو خیابون نبود، بارون بود، اژانس و ماشین گیرم نمیومد، اسنپ سفرمو قبول نمیکرد. رسما درموندهترین و بیپناهترین بودم.. وقتی به هزار بدبختی ماشین پیدا کردم، وقتی داشتم میومدم سمت شهر خودمون، فقط به جونسخت بودن خودم فکر میکردم. به اینکه الان تو اون مرحلهایم که دیگه از پس خودم و هر شرایطی برمیام. به اینکه من کی انقدر بزرگ شدم؟!
۳. خدایا قلب من که هزار پاره شد.. میشه به دادم برسی؟!