بیاید یه اعترافی بکنم. این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم. دور و برتو که نگاه میکنی، همه یا ازدواج کردن یا یه ادم ثابت توی زندگیشون دارن. توی اون سالهایی که آدم فرصت و حال و حوصله و انرژی تجربه کردن خیلی چیزا و شور و شوق بودن توی یه رابطه رو داره، همش با خودش میگه اه فلانی بده، وای فلانی بیخوده! یا کلا میگه من نمیخوام توی رابطه باشم به فلان دلیل ها و .. توی سالهای اول دانشگاه که همه با شور و شوق دنبال این چیزان، تو با خودت فکر میکنی که وای چه دغدغه های بیخودی دارن و من میخوام هسته اتم بشکافم و اینا. بعد یهو به خودت میای و میبینی سال اخری! دیگه تهشه. انقدر تصورات و انتظارات خاص داشتی که تنهایی و دیگه هیچ کسی هم دور و برت نیست حتی :))) تو این دانشکده دیگه سگ هم پر نمیزنه :)))
این روزا گاهی یاد پارسال همین موقع و هیجاناتش می افتم. اون ادم که کلا از ذهنم کات شد. ولی گاهی یاد این میفتم که پارسال با چه استرسی توی راهروهای دانشکده دنبالش میگشتم تا یه جایی چشمم بهش بیفته :)))
نه که نظراتم عوض شده باشه ها، هنوزم مثل سابق فکر میکنم. هنوزم دنبال رابطه بودن به نظرم چیپه، هنوزم فکر میکنم ازدواج اشتباهه، هنوزم میخوام هسته اتم بشکافم! ولی.. یه جایی ادم دلش میخواد یه کسی باشه. نه واسه اینکه ادم روی کسی جز خودش حساب کنه، نه واسه اینکه اون ادم بخواد کار خاصی بکنه. اینا نه.. ولی فقط یه نفر باشه. تنهایی خیلی خوب و جذابه ولی ادم گاهی حس میکنه کاش یه وقتایی تنهاییاش کمرنگ تر میبود..