۱۷ ساله بودم. قرار بود ببینمش. صبحش مدرسه امتحان داشتم. اون دانشگاه کلاس داشت. قرار شد زود کلاسشو تعطیل کنه و بیاد منو ببینه. امتحانم توی مدرسه زود تموم شد. با دوستم کلی وقت تلف کردیم. همه رفتن ولی هنوز زود بود. از مدرسه زدیم بیرون و توی کوچه های منتهی به مدرسه میچرخیدیم. هیچ تصوری از دانشگاه نداشتم. همش تصور میکردم یعنی چه جور استادیه؟ حس دانشجوهاش نسبت بهش چیه. کلی توی سرمای هوا توی خیابون چرخیدیم. نمیتونست ادرسو پیدا کنه. گوشیم خراب بود و خاموش میشد. سیم کارتمو انداختم روی گوشی دوستم. گوشی دوستم خراب بود و صدام نمیرفت. اخرش بیخیال شدم و رفتم خونه. خونه گوشیمو زدم شارژ و دیدم فحش داده که فلان ادرسی که گفتی کجاست پس.
اون زمستون سردترین زمستون عمرم بود و اون روز سردترین روز عمرم...
امروز هم اون دوست دوران دبیرستانمو توی راه دیدم و باز از هم رومونو برگردوندیم تا سلام نکنیم. یهو یاد اون روزا افتادم.
پ ن. خداروشکر که اون روز ندیدمش. کاش هیچ وقت توی عمرم نمیدیدمش