هفته قبل رو ننوشتم. هفته قبل ۲۹ ساعت خوندم. فصل ۱۰ تا ۱۵ ارتو و دور دوم ارتو تموم. و ۹ فصل اول پارسیل و تستاشون.
این هفته ۳۷ ساعت خوندم. فصل ۱۰ تا ۲۴ پارسیل و دور دوم پارسیل تموم. و ۱۵ فصل اول جراحی و تستاشون.
اینکه هرکیو میبینم بهم میگه توی طرح نمیشه خوند و قبول شد، اینکه همه میگن بخاطر سهمیهها ازمون خیلی سخت و رقابتی شده و ... و انتظار قبولی نداشته باش، یه جایی از اعماق قلبمو به درد میاره. وسط این همه نشدن، واقعا نیاز دارم که این یکی بشه. خیلی خیلی واسم مهمه...
و اما در مورد اون پسره! از یه جهاتی همه چی خیلی خوب بود. از نظر فکری خیلی خیلی بهم نزدیک بود. از نظر ظاهری و موقعیت و همه چیزش، حس میکردم خیلی به من میخوره. واقعا ادم باهوشی بود. بدون اینکه لازم باشه من خودمو واسش توضیح بدم، اون کاملا همه چیزو میفهمید. وقتی همدیگرو میدیدیم، از نظر ظاهری و اخلاقی و فکری همه جوره تحسینم میکرد و حس میکردم که واقعا حس خوبی بهم داره. از طرفی هر روز سه شیفت کار میکرد. منم درس میخونم و به نظرم اوکی بود. ولی تنها ارتباطمون در طول هفته چند تا ویسی بود که توی فاصله بین کلینیکا میداد و میگفت چه بیمارایی داشته. فقط نصفه روز اخر هفته که تعطیل بود میگفت بیا ببینمت و اون موقع خیلی گرم و صمیمی بود. ولی جز اون، من هیچ صمیمیت و دوست داشتنی رو حس نمیکردم. انتظار نداشتم یهو تو یه مدت کم عاشقم بشه! ولی انتظار یه دوست داشتن حداقلی رو داشتم که ازش نمیدیدم و باعث میشد خودمم حسم بهش خیلی کمرنگ باشه. گاهی حس میکردم این رابطه هیچ جنبه احساسیای نداره. این حسو بهم منتقل میکرد که واسه نصف روز خالی اخر هفتش دنبال یه نفر میگرده که تنهاییش رو پر کنه. و خب احتمالا از جهاتی هم حس میکنه من کیس خوبیام ولی فقط همین. یه حرکتایی هم میکرد که بهم وایب لاشی بودن میداد. یه جایی حس کردم ادامه دادنش منطقی نیست. واسه اولین بار یه رابطه تو ذهنم خیلی جدی بود ولی بهنظر نمیرسید واسه اون باشه. شاید باید صبر میکردم و فرصت میدادم. ولی حس کردم رابطه متعادلی نیست. از یه جهاتی داشت عمیق میشد بدون اینکه جنبه احساسیش قوی بشه. حتی حس کردم حتی اگه موندنی هم بشه، از اونایی میشه که ادم نمیتونه بهشون اعتماد کنه. سخته توضیحش چون اصلا مطمئن نیستم چقدر کارم درست بوده. ولی اون پسر روانیه بیشتر این حسو بهم میداد که خیلی دوستم داره تا این :))) تو پرانتز بگم که هنوزم سر و کلش پیدا میشد که گفتم دیگه پیام نده.
وقتی بهش گفتم تمومش کنیم خیلی راحت قبول کرد. دلیلش رو هم درست نپرسید حتی. گفت اوکیه. اصرار هم نمیکنم چون دیگه منو شناختی. و دیگه کلا رفت :))))
ناراحتم. یاد لحظههای خوبی میفتم که با هم داشتیم و عمیقا غمگین میشم. و حتی مطمئن نیستم چقدر کار درستی کردم. میترسم بعدها بهش فکر کنم و با خودم بگم چرا خرابش کردم. هر هفته این موقع هنوز بیرون بودیم ولی این هفته عصر خونهام و درس خوندم. نمیدونم دیگه..