جمعه ۲ مهر ۰۰
کمتر از دو ماه پیش، داشتیم قدم میزدیم. نگاهم کرد، دستشو برد لای موهام و خوند: سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند/ چندان فتاده اند که ما سید لاغریم و بعد منو بوسید. بعدترش توی ماشین داشتیم میرفتیم، بارون نم نم روی شیشه میزد، شجریان از ضبط ماشین پلی میشد، حین رانندگی نگاهم میکرد و حرف میزد و همش توی دلم میگفتم چه لحظههای خوبی!
علیرغم همه اینا و خیلی چیزای دیگه، دو روز بعدش میدونستم که هرطوری به ابن قضیه نگاه کنی اشتباهه و تمومش کردم. الان اینجا نشستم، یهو یه چیزایی جلوی چشمام میاد و تا اعماق وجودم میسوزه. بدتر از اون اینکه اعتماد به نفسمو هم این وسط از دست دادم.