تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۳۵. منو تو آغوشت بگیر، آغوش تو مقدسه..

خب سومین پست پشت سر هم با این موضوع. عنوان هم از اهنگ «عادت» شادمهر که الان دارم گوش میکنم :)

دیدین اینایی که خیلی پو.رن میبینن خیلی تصورات فضایی‌ای از س.ک.س دارن و بعد وقتی واقعا تجربش میکنن توی ذوقشون میخوره چون اصلا شبیه تصوراتشون نبوده؟! دیدید وقتی از یه نفر بت میسازید و حس میکنید فرشته دو عالمه و یهو بعد یه مدت میبینیدش حس میکنید یهو از یه بلندی سقوط کردید چون اصلا شبیه تصوراتتون نبوده؟! یعنی اون ادم انقدر توی ذهن پرورونده شده که دیگه شباهتی به اصلش نداشته. یا مثلا کسایی که خیلی فیلم عاشقانه میبینن و داستان عاشقانه میخونن تصورات فضایی‌ای از رابطه پیدا میکنن. بخصوص اگه قبلا تجربه‌ش نکرده باشن! مثلا حس میکنن بغل کردن و بوسیدن یه ادم چقدر اتفاق پیچیده و عاشقانه‌ایه. یا مثلا حس میکنن رابطشون قراره مثل همون داستانا شاعرانه و عاشقانه باشه. چیزی که توی واقعیت نیست معمولا.. اعتراف میکنم اولین و اخرین باری که کسی رو بوسیدم، فکر کنم تو ۱۷ سالگی بود. خیلی هم حس خوشایندی نبود :))))) دیگه وارد جزئیاتش نمیشم :)))) اون ادم اخرین کسی بود که به صورت دیت باهاش بیرون میرفتم. یادم نمیاد بغلش که میکردم چطور بود واقعا ولی خیلی چیز بدی تو ذهنم نمونده بود. توی این سالا آدمای دیگه‌ای رو در قالب رفاقت بغل کردم ولی از سر عشق و علاقه نه. (اینو هم بگم. همون ادمو بعدها تو دوران دانشجویی در قالب رفاقت دیدم. اخرین بار هم وقتی که گفت میخواد مهاجرت کنه. انقدر با تصویر ذهنی اون روزام فرق داشت که خدا میدونه. خودمو فحش میدادم بابت سلیقه مزخرفم که اخه این چیه واقعا. حتی حس خوبی نداشتم که بهش دست بدم. تا این حد :| ) خلاصه اینکه تو این سالا حس میکردم بغل کردن احتمالا تنها فعل عاشقانه دنیاست و قراره حس عجیب و غریبی داشته باشه که فهمیدم اشتباه میکردم. حس میکردم وقتی «ب» رو بغل کنم، زمین و زمان از حرکت می‌ایسته ولی انقدر بی‌احساس و معمولی بود که واقعا هیچییی ازون لحظه یادم نمیاد! انگار تا وقتی اون آدمو دوست نداشته باشی، قرار نیست حس خاصی رو تجربه کنی.

خلاصه اینکه بنظرم باید فانتزی‌های ذهنیمونو کنار بذاریم. حداقل تو این سن.. هیچ فعلی به خودی خود عاشقانه نیست. هیچ آدمی رویایی و فرشته‌گونه نیست. هممون آدمای معمولی‌ای هستیم با رفتارای معمولی. وقتی ناراحتیم هیچ‌کس نمیتونه با حرف زدن واسمون معجزه کنه و آروممون کنه. ولی اگه کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشیم و دوستمون داشته باشه و با همه وجود ما رو ببینه و بشنوه اتفاق خوبیه. مهارتای توجه کردن به همدیگه رو تمرین کنیم. نه فقط توی روابط عاشقانه، بلکه توی رفاقتامون، روابط خانوادگی و کاریمون و ...

چندتا نکنه..

۱. نمیفهمم آدما چطوری میبینن یکی موقعیت خوبی داره مثلا و تصمیم میگیرن باهاش وارد رابطه بشن. پس سهم دوست داشتن این وسط چی میشه؟! ارادی نیست که به یه سمت هدایتش کنی.

۲. حال خوبمونو به آدما گره نزنیم وگرنه هیچ وقت حال خوب با ثباتی رو تجربه نمیکنیم و بسته به رفتار آدما باهامون، حالمون تغییر میکنه. من سالهاست توی دنیایی که واسه خودم ساختم زندگی میکنم. ادبیات و موسیقی و سینما به دنیای من رنگ میدن و میتونن از هر حال بدی رهام کنن. این حال خوب باثباتو از هیچ جای دیگه‌ای نتونستم به دست بیارم. البته اعتراف میکنم تو این سالا به قدری توی دنیای خودم فرو رفتم و آدمای اطرافمو حذف کردم که گاهی احساس تنهایی میکنم. حس میکنم نیاز دارم ارتباطم با آدما بیشتر باشه. دارم دایره رفاقتامو گسترده‌تر میکنم و راضیم. درمورد روابط شخصی کاری ازم برنمیاد فعلا چون نمیخوام از سر تنهایی و بدون علاقه درگیر چیزی بشم. 

۳. دوستم داشت از رابطه‌ش حرف میزد. اینکه چقدر آدم خوبیه، چقدر هواشو داره، رزیدنته، وضع مالی و خانوادگیش خیلی خوبه و اینا. اینکه حتی وقتی خسته از کشیک میاد چقدر واسش وقت میذاره. شبای امتحان به جاش درس میخونه و ویس میده واسش توضیح میده و فلان! بعد من هی میزدم تو سر خودم که خاک بر سر خودت و معیارات و کیسات :)))) ببین ملت چطوری رل میزنن. چطوری میشه انقدر کیس ایده‌آلی پیدا کرد واقعا.. بعد فهمیدم پسره پونزده سال ازش بزرگتره و شوکه شدم. واقعا ادم نمیتونه از دور درمورد هیچ چیزی نظر بده. واقعا نمیشه. منم الان میتونم کلی پیام نشونتون بدم که فکر کنید جذاب‌ترین و دلخسته‌ترین عاشق دنیا عاشف منه! عین داستانا! بعد میتونم طرف دیگشو هم نشون بدم که حالتون از اون آدم به هم بخوره!

۴. گذشته رو که زیر و رو میکنم هیچ خاطره مثبتی یادم نمیاد. گاهی حتی شک میکنم تا حالا دوست داشتنو تجربه کردم یا نه. دوستت دارمی که در لحظه به زبون بیاد ولی تو چند سال بعد حتی نتونی با خودت بگی فلانی رو دوست داشتم، اعتبار نداره واقعا..

خیلی حرف زدم امروز. سه تا پست انقدر طولانی. بقیش واسه بعد :)))

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۳۳۴. Regardez-moi, ecoutez-moi

خب پست دوم از این سری :)

یکی از چیزای خیلی مهم دیگه‌ای که توی روابط با آدما وجود داره اینه که اونارو ببینیم و بهشون گوش کنیم. خیلی از آدما مهارت خوب گوش کردن و توجه کردن رو بلد نیستن. وقتی مخاطب کلام کسی هستی باید اونقدری بهش توجه کنی که انگار اون ادم تنها آدم دنیاست و تو فقط اونو میبینی و میشنوی. ولی برعکس. آدما وسط حرف همدیگه میپرن، خوب گوش نمیکنن، به جای دیگه نگاه میکنن، گوشی چک میکنن یا یهو مشغول یه کار دیگه میشن. این رفتار واقعا بی‌احترامیه. من اگه کسی این کارو کنه دیگه سعی میکنم که مثلا دیگه نشینم چیزی رو واسش تعریف کنم و سکوتو ترجیح میدم. یا مثلا دیدم طرف داره حرف میزنه، دوست دختر/پسر ش حتی! مشغول یه کار دیگه‌ست و من سعی میکنم نشون بدم که دارم گوش میکنم (با اینکه مخاطب من نبودم) که حرف طرف نصفه نمونه و حس بدس پیدا نکنه..

چند هفته پیش که رفتم «ب» رو ببینم، حتی نمیتونم توصیف کنم چقدر ذوق و انگیزه داشتم و واسم مهم بود. البته قبلش که دیدم تلاش خاصی واسه دیدن من نمیکنه، میدونستم علیرغم اینکه خوب حرف زدن رو خیلی خوب بلده، ولی من اولویتش نیستم و وقتی اولویت یه ادم نباشی نمیتونی انتظاری ازش داشته باشی. دوست داشتم ببینمش. نه واسه اینکه حسی بینمون بود (چون نبود واقعا) فقط واسه اینکه به خودم قول داده بودم یه بار این کارو بکنم. فقط میخواستم مدیون دلم نباشم وگرنه انتظار خاصی نداشتم واقعا. خلاصه اینکه با کلی انگیزه وارد شدم ولی با کلی بی‌انگیزگی رو‌به‌رو شدم. اون روز داشتم فکر میکردم چرا چیز خاصی از چهرش تو ذهنم نمیاد. چرا خوب نگاهش نکردم. چرا تو چشماش نگاه نکردم. چرا دستاشو نگرفتم مثلا. چرا بیشتر حرف نزدیم. بعد یادم افتاد علتش خودش بود. حتی توی چشمام نگاه هم نمیکرد. حواسش پیش من نبود. وسط حرف زدن من، پشت سرمو نگاه میکرد، میرفت بیرونو چک میکرد که ببینه چه خبره و ... و خب مسلما من nervous و عصبی شدم و دلم میخواست هرچقدر زودتر ازونجا بزنم بیرون. اون ادم این مهارتارو بلد نبود؟! چرا. خیلی بهتر از من. ولی رفتارش یا به عمد بود و من واسش مهم نبودم. به همین سادگی..

حتی قبلش هم بهش گفتم که من میدونم اولویتت نیستم. چرا؟! چون اگه بودم تو میومدی شهر ما که منو ببینی. مثل مهدی که رفیق منه ولی هربار این همه راه واسه دیدن من میاد اینجا. من اولویتت نیستم چون حالا هم که خودم اومدم تهران، میگی فلان روز فلان انتشاراتم، فلان روز دارم میرم سفر، فلان شب کنسرتم، ساعت فلان هم باید برم خونه استراحت کنم. من اگه کسی واسم مهم باشه کل برنامه‌هامو واسه دیدنش به هم میریزم. من اولویتش نبودم چون حتی وقتی رفتم محل کارش تا نخواد وقتی ازش بگیره هم حاضر نشد نیم ساعت بشینه باهام حرف بزنه. ادمی که خوب بلد بود حرفای عاشقانه بزنه.. من که میدونستم دوست دختر داره، میدونستم من واسش مهم نیستم. چرا رفتم؟! واسه دل خودم. دوستش نداشتم ولی به خودم قول داده بودم.

میدونی چی میخوام بگم؟! خیلی مشخصه که ما چقدر واسه ادما مهمیم. مهم اینه که بخوای ببینی یا چشمتو روی همه چی ببندی و خودت جای طرف مقابل بهانه بیاری. و نکته دوم هم اینکه اگه کسی واقعا واسمون مهمه، لازمه که بهش نشون بدیم. باید مهارت حرف زدن، گوش کردن، دیدن و توجه کردن به اون ادم رو داشته باشیم. اگه بلد نباشیم مهم نیست چی تو دلمون میگذره. نمیتونیم اون مفهومو به طرف مقابل برسونیم.

اگه کسی واقعا واسمون مهمه، ببینیمش، واقعا بهش گوش کنیم و مراقب کلماتی که انتخاب میکنیم باشیم..

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۳۳. Parlez-moi..

اینو تا حالا به کسی نگفتم و فکر هم نکنم اینجا نوشته باشمش. من اخرین باری که واقعا دوست پسر داشتم، یعنی کسی که باهاش بیرون برم و نزدیک باشیم و اینا، پیش دانشگاهی بودم. سال کنکور دوم و تا نیمه‌های ترم یک هم یه نفرو لانگ دیستنس داشتم. ولی خب فقط در حد گاهی حرف زدن بود. خیلی به ندرت. همین. ولی خب من هنوز به اون نتیجه نرسیده بودم که دلم نمیخواد کسی تو زندگیم باشه. برخلاف الان، اگه کسی پیشنهادی میداد حتما بهش فکر میکردم. یکی از پسرای کلاسمون از همون ترم یک گاهی میومد حرف میرد و معلوم بود که از من خوشش میاد و این حرفا. ترم سه که بودیم بهم ابراز علاقه کرد. هیچ جوره شبیه معیارای ذهنی من نبود. از هیچ نظری. نه بنظرم جذاب بود و نه حسی بهش داشتم. ولی به خودم گفتم بهش فرصت بده. از کجا معلوم که دوست داشته شدن بهتر از دوست داشتن نباشه؟! این همه تو بقیه رو بیشتر دوست داشتی چی شد؟! یه بارم بذار یکی تو رو بیشتر دوست داشته باشه. خلاصه که چند هفته حرف زدیم و عین یه باتلاقی بود که من توش فرو میرفتم. هیچ حسی درونم ایجاد نمیشد، از طرف دیگه اون وابسته میشد، واسم عاشقانه مینوشت و من هی بیشتر فرو میرفتم. میگفتم بیا و بیخیال شو، اشک میریخت، ابراز علاقه میکرد و من درمونده میشدم. از شدت درموندگی گریه میکردم و نمیدونستم چطوری باید از این وضعیت خارج شم. انتظار داشت تمام مدت گوشی به دست باشم و حرف بزنیم و من بیزارم از این کار. میگفت کاش نصف کتابات منو دوست میداشتی. فازش کلا تیکه انداختن و اینا بود و من حرص میخوردم از اینکه از زمین و زمان ایراد میگرفت. کلا اخلاقاش بسیار از من دور بود. من نمیتونم پسری که مزه میپرونه رو تحمل کنم اگرچه که شاید واسه خیلیا بامزه بودن جذاب باشه. ظاهرش هم اصلا شبیه سلیقه‌ی من نبود. من عاشق آدمای خیلی مشکی ام. چشم و مو مشکی و ... و اون دقیقا بور بود :))))) همونجا فهمیدم اینکه کسی بگه من اخلاق واسم مهمه و ظاهر نه، مزخرفی بیش نیست. چطوری میشه با کسی بود که ظاهرش مطابق سلیقت نیست؟! اقا من رسما چشمم میخکوب میمونه رو ادمای قد بلند چشم و مو مشکی. چه کنم؟! :)))) خیلی هم جدی بود. قشنگ فاز ازدواج داشت که من ازش بیزارم. یا مثلا رفته بود واسه من گلدون کادو خریده بود :| که البته هیچ وقت ازش نگرفتمش. لطفشو میرسوند ولی اخه گلدون واسه من؟! اونم گلدون بدون گل. از من کوچیکتر بود، روحیاتش کیلومترها باهام فاصله داشت و رو مخم بود. ولی خب خیلی دوستم داشت، حواسش به کوچیکترین جزئیات منم بود و .. یا مثلا منظوری نداشت ولی من از هر حرفش یه منظور دیگه برداشت میکردم و ناراحت میشدم. خوب حرف زدن رو بلد نبود. من هنوزم به شدت از «ب» خوشم میومد و درسته که با هم نبودیم ولی نمیتونستم ناخوداگاه اینارو با هم مقایسه نکنم. حتی نمیتونم توصیف کنم چقدرررر تحت فشار بودم. واقعا توی اوج درموندگی بودم. نمیتونستم بهش نه بگم و درگیرش نکنم. خلاصه که قرار شد واسه بار اول بریم بیرون. یه رستوران قرار گذاشتیم. میخواستم دم شیشه بشینیم، میگفت نه الان بچه‌ها میبیننمون! حتی تو دانشکده هم با من چشم تو چشم میشد و سلام نمیکرد!!!! اداب معاشرت و روابط اجتماعی صفر! یا مثلا از رهام خوشش نمیومد چون رفیق منه! رفتیم نشستیم و حتی به منی که جلوش نشسته بودم هم تیکه مینداخت! منظوری نداشت ولی اخلاقش این بود. انقدر رفتارش توی ذوقم زد که کاملا عصبی (به معنای nervous، نه عصبانی) شدم و لحظه شماری میکردم اون ناهار تموم شه و بزنم بیرون. من وقتی به هم بریزم کاملا توی چهره و رفتارم مشخصه. واقعا نمیفهمید چیارو باید بگه و چیارو نه. از در رستوران زدم بیرون و میدونستم بار اخرمه با این ادم میام بیرون. تنها زندگی میکرد و واقعا تنها هم بود. من قبلش هروقت میخواستم تمومش کنم دلم میسوخت و حس میکردم تنهاست و چون دوستم داره نامردیه و اینا. ولی این بار از همه جا بلاکش کردم و تقریبا دو سال بلاک بود! تموم که شد، فهمیدم من ادم تو رابطه نیستم. که مدام بخوام یکی دیگه رو تحمل کنم وقتی تحمل خودمو هم ندارم، که مدام بخواد حواسم به یکی دیگه باشه و اینا.. دیگه هرکی نزدیکم شد رو از فاصله چندین کیلومتری رد کردم. چند وقت پیش پسره رو از بلاک دراوردم. خودم رو مقصر میدونستم و میخواستم بابت شکستن دلش عذرخواهی‌کنم. واقعا عذاب وجدان داشتم. گفت تو بدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بدی بلاکم کردی و این حرفا. یه چیزایی رو یاداوری کرد ولی منی که همه جزئیات یادم میمونه مطلقا چیزی یادم نبود! به قدری واسم ازاردهنده بود و سعی کردم بهش فکر نکنم که همه چی از ذهنم پاک شده بود. خودش میگفت بنظرم زود بود که به نتیجه نرسید و اینا! خلاصه که مسالمت‌آمیز شدیم. در حد اینکه گاهی یه استوری ریپلای کنه یا همچین چیزایی.. گاهی میبینی یه تیکه‌هایی میندازه یا با یه ادمایی فاز flirting برمیداره که واقعا خداروشکر میکنم نذاشتم کش پیدا کنه. یه بار همین اخیرا نمیدونم سر چی، یهو تو دایرکتم گفت تو شبیه LCD میمونی! (از نظر یکنواختی اندام و بوبز و این حرفا!) یعنی این ادم واقعا نمیفهمه چی میگه. یا بعد لیزیک میگفت خیلی خوشکلتر شدی. قبلا چشمات نمیدونم فلان قدر ریز بود. الان چقدر چشمات درشته! خب مرده‌شور تعریف کردنتو ببرن نکبت! این الان تعریفه؟! تو منو تخریب میکنی که بعدش تعریف کنی؟!

حالا اینو چرا گفتم؟! از جهت اهمیت مهارت حرف زدن. بسیار مهارت مهمیه و خیلیا بلدش نیستن. گاهی منظور بدی هم ندارن ولی بلد نیستن درست بیانش کنن. گند میزنن. واقعا خیلی مهمه. و از طرف مقابل، کسی رو هم میشناسم که میتونه طوری باهات حرف بزنه که خودت هم عاشق خودت بشی و این مهارتو من هم از اون و هم طی این همه کتاب خوندن فکر میکنم که یاد گرفتم. گاهی حواسمون به حرفایی که میزنیم و اثری که روی آدما میذاره نیست. بعد یهو شاکی میشیم چرا فلانی سرد شد یا یهو بهش برخورد و نظرس عوض شد. شاید گاهی لازمه توی خودمون بازنگری کنیم.

خیلی طولانی شد. بقیشو توی پست بعدی میگم :)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۳۲. یازده شهریور

اگه دیگه هیچ وقت دوباره اون احساسو تجربه نکنم چی؟!..

۲ نظر ۲ موافق ۱ مخالف

۳۳۱. یازده شهریور ۹۸

بالاخره طلسمش بعد چند سال شکسته شد و یه مدته که باشگاه میرم. یه جوریه که انگار آدم تا وقتی نره نمیفهمه چقدر بهش احتیاج داشته. امیدوارم وقتشو داشته باشم که ادامه دار برم چون واقعا حس خوبی ازش میگیرم.

امروز رفتم کتابخونه نزدیک خونمون! حالا درسته که کتاب خوب و جدیدی نمیشه توشون پیدا کرد ولی حداقل کلاسیکارو که میشه از کتابخونه گرفت! فعلا جنگ و صلح رو گرفتم. 

امسال انگار واسم سال به انجام رسوندن کارای نکرده‌ست. یه جوری که میگم نکنه قراره بمیرم و خودم خبر ندارم؟ 😅

اخرین روزای تعطیلاتم این شکلی سپری میشه.. 

خداروشکر :)

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۳۰. ترم ۹

انتخاب واحد کردم. ۲۱ واحد برای ترم ۹. تازه یه مبانی ترمیمی دو واحدی هم هست که نصفش توی ترم ۷ بوده و نصفش الان و توی انتخاب واحد ترم هفته. انقدر این عدد ترم ۹ بنظرم زیاده که باورم نمیشه. باورم نمیشه مدرسه و کنکور و علوم پایه و پره کلینیکو پشت سر گذاشتم و الان سال پنجم. کم کم شمارش معکوس ترما داره به گوش میرسه و این واسم خیلی غریبه.. زمان به طرز عجیبی داره به سرعت میگذره. یه جوری که منو میترسونه گاهی.. دیگه این ترم بجز کلاسای ۷.۵ تا ۸.۵ صبح هر روز، صبح و عصر بخش دارم و همش بیمار ^_^ اندو، پریو، ارتو، کامل، پارسیل، ثابت و جراحی. جامعه نگر هم دارم این ترم. و البته پره کلینیک اطفال و مبانی ۲ ترمیمی که میشه کامپوزیت و آمالگام بیلدآپ وسیع. 

هر یه سالی که آدم جلو میره شبیه وارد شدن به یه مرحله جدیده. چالشای خودشو داره و در عین حال لذتای خودشو.. حالم خوبه و خداروشکر بابت اینکه تا اینجا پیش اومدم. باید دید در آینده چی پیش میاد..

۱ نظر ۹ موافق ۱ مخالف

۳۲۹. نیمه شب

پادکستای نیمه شبی و حال خوب..

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۳۲۸. سوال

بنظرتون چه کارایی هست که لازمه آدم توی زندگیش یاد بگیره یا تجربه کنه؟!

۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۲۷. کنگره!

کنگره چیست؟! اجتماع سالیانه دانشجویان دندانپزشکی جهت flirting و یافتن دوست دختر/پسر :| ترکوندن ما رو انقدر عکس کنگره لایک کردیم این چند روز..

۳ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

۳۲۶. وبلاگ متروکه

به یه جایی برای نوشتن نیاز دارم. واقعا نیازشو احساس میکنم. دلم میخواست فضای بلاگستان مثل قدیما بود. اون موقع ها که تو پرشین بلاگ مینوشتم و حتی وقتی دو کلمه هم مینوشتم، پنلمو که باز میکردم با قرمز نوشته بود فلان تعداد نظر جدید. دلم پر میکشه واسه اون موقع ها. الان آدم حس میکنه وسط یه برهوت نشسته و داره با خودش حرف میزنه. از یه طرف دیگه هم بیان شلوغه ها، منتها از جماعت ارزشی :| که باعث میشه ادم رغبت نکنه مثل قدیما تو وبلاگا بچرخه. تازه اکثر بلاگرای فعلی هم بچه مدرسه‌این 😅. 

خیلی به پیج پابلیک اینستا داشتن هم فکر کردم. ولی فضاش خیلی متفاوته. آدما اونجا دنبال عکسای رنگی رنگین. کسی متن نمیخونه. این وسط توییتر رو بیشتر دوست دارم ولی اونم با این داستان محدودیت کاراکترش رو مخه و نهایتا نمیشه چیزی نوشت. کانال تلگرام هم که اصلا کار من نیست. حس میکنم دارم با خودم حرف میزنم.

کاش یه جایی بود واسه نوشتن. یه جایی که روح داشته باشه. کاش میشد مثل قدیما یه وب جدید ساخت. کلی واسه قالب و جزئیاتش وسواس به خرج داد و توش نوشت. کاش مثل قدیما آدمی پیدا میشد که پیگیرانه بخونه و کامنت بذاره و ... 

من خودمم دیگه حوصله وب گردی و کامنت گذاشتن مثل قدیما رو ندارم. حتی حوصله جواب کامنت دادنو. ولی دلم تنگ شده واسه اون روزا..

۱۰ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان