Fuck all friendships.. :)
هفته پیش بیمار اندوم بیماری قلبی داشت. موقع بیحسی زدن اصلا حواسم نبود و همون کارپول لیدوکایینی که توی ست بود رو واسش تزریق کردم! بیحس نشد و موقع تزریق دوم استاد گفت چی بهش زدی؟! اونجا یادم افتاد چیکار کردم و به استاد هم گفتم. دومی رو سیتانست زدیم. بازم بی حس نشد و چند دقیقه بعد سومین کارپول رو هم زدم که البته بازم بیحس نشد ولی تایم تموم شد و فرستادمش خونه.
چهارشنبه تو بخش ثابت پرستارا داشتن میگفتن یکی بوده که بلافاصله بعد دندونپزشکی مرده چون حساسیت داشته!
طبق تکست تا دو کارپول لیدوکایین واسه بیمار قلبی هیچ مشکلی نداره ولی من استرس گرفتم و از اون ترسناکتر اینه که اصلا یادم نمیاد سومین کارپولی که بهش زدم لیدو بود یا سیتانست :| همش دارم به این فکر میکنم که نکنه یه بلایی سر بیمارم اومده باشه؟! 😐😐😐. کاش فقط فردا برم و ببینم بدون هیچ مشکلی اومده واسه نوبتش..
پ ن: فردا امتحان ورود به بخش اندو دارم و لعنتی چقدر زیاده :|
خدایا میشه لطفا هیچ اتفاقی واسش نیفتاده باشه؟!
این روزا به خطاهای گذشتهم خیلی فکر میکنم. من توی زندگیم کارایی کردم که کاملا مخالف عقاید الانم بودن. کارایی که اگه یه نفر حتی یه دونشون رو انجام بده قطعا بهش حس و نظر بدی پیدا میکنم! نمیدونم توی یه برههای چطوری همچون موجود ترسناک و بدبختی شدم. و واقعا هم اینکه از اون باتلاق بیرون اومدم صرفا میتونه یه معجزه باشه. من کارایی کردم که خودمم باورم نمیشه! مثل اون روزایی که فکرشم نمیکردم بتونم خلاصی پیدا کنم! کمترین نتیجهش هم یک سالی بود که پشت کنکور موندم. اون یک سال و بعدها دانشگاه نجاتم داد. کی میدونه من چیا رو از سر گذروندم؟! واقعا هیچکس.. فقط میدونم با امداد غیبی خدا زندگیم جمع و جور شد.. خدایا شکرت..
خانم میم که فقط یک بار دیدمت و یک بار هم صداتو از پشت تلفن شنیدم، نمیتونم ازت بخوام منو ببخشی و این بار سنگین تا ابد با من میمونه..
پنج شنبه هفته پیش (۲۸ شهریور) مهدی اومد. همون جای همیشگی همدیگرو دیدیم. دست دادیم، روبوسی کردیم، رفتیم همون جای همیشگی کله پاچه خوردیم. همون مسیر همیشگی رو پیاده روی کردیم. البته این بار یه جای جدید رفتیم که از نظر زیبایی و آرامش و حال خوبش بنظرم جذابترین نقطه شهره. ساعتها اونجا کنار هم نشستیم و حرف زدیم. رفتیم یه رستوران خیلی خوب غذا خوردیم. کلی توریست فرانسوی اونجا بودن و ما همش از این حرف میزدیم که چطوری ادعا میکنیم فرانسه بلدیم وقتی هیچی از حرفاشون نمیفهمیم؟! انقدر غذا خورده بودیم که بعدش حتی نفس کشیدن هم سخت بود :))) من که عین ادمای مست تلو تلو خوران راه میرفتم. حرف هم که نمیتونستم بزنم، با ایما و اشاره جواب میدادم :)))) رفتیم یه کلیسای قدیمی شهر. یه کمم اونجا بودیم. ولی انقدر حال نداشتیم که اصلا خیلی جاهاشو ندیدیم. مثلا میپرسید طبقه بالا هم همینه؟! میگفتم اره. میگفت خب باشه دیگه بسه بریم :))) بعدش رفتیم یه جای جذاب دیگه از شهر و با اینکه سیر بودیم کلی چیز دیگه خوردیم :| کلا هر بار بیرون میریم من تا دو روز بعدش هیچی نمیتونم بخورم.. من وقتایی که گرسنهام، گرممه یا مثلا خستهام به وضوح توی چهرهم قابل دیدنه. خیلی واضح و وحشتناک. مثلا اگه داریم قدم میزنیم و من یهو اون شکلی شم، میگه خب بسه. بیا یه کم بشینیم. یا بریم یه چیزی بخوریم مثلا. اون روز هم از هشت صبح که شروع کردیم، من حدودای ساعت پنج دیگه از خستگی ترکیده بودم رسما :)))) واسه همینم منو فرستاد برم خونه و خودش دو سه ساعت دیگه هم توی شهر موند تا شهرو توی شب هم ببینه و بعدش رفت ترمینال. مهدی عامل خراب شدن همه رفاقتای منه :)))) به این نگاه میکنم که چطور میتونه کل برنامههای کاری و جدیش رو خالی کنه و هر چند وقت یه بار یه روز بیاد اینجا تا کنار هم باشیم، از همه چیز و همه کس حرف بزنیم تا حال بهتری پیدا کنیم. و درمقابل ادمایی هستن که ادعای رفاقت دارن و هیچ وقت حاضر نیستن کمترین قدمی واسه ادم بردارن.. میگفت میخواد از تهران برگرده شهر خودشون. الانم خیلی وقتا از شهر خودشون پرونده میگیره. از زندگی توی تهران و شرایط راضی نبود اصلا.
از دانشگاه بگم.. این دو هفتهای که رفتم از همون روز اول رگباری و پرفشار شروع شد. انقدر کار روی سرم ریخته که گاهی نمیرسم انجام بدم. تا الان توی استادای بخشای عملیم خیلی خوش شانس بودم. یه بیمار پروتز کامل گرفتم. دو تا بیمار پروتز ثابت. شنبه صبح قراره بریم مدرسه و بچه ها رو معاینه کنیم و کیسای خوبو انتخاب کنیم تا بیان دانشکده و ما واسشون فیشورسیلانت و فلورایدتراپی انجام بدیم. شنبه عصر قراره اولین بیمار اندوم رو داشته باشم. از هفته بعد واسه جرمگیری و ارتو هم قراره بیمار بگیرم. فعلا برنامه روتیشن اول اینطوریه. یه پارتنر واسه پروتز کامل و پارسیل و ارتو داشتم که منو پیچوند و اصلا نفهمیدم چی شد و چرا :| پروتز کاملو که دیگه تنهایی بیمار دارم و خیلی خوبه. البته کارای لابراتواریش رو تنهایی انجام دادن سخته واقعا. ولی خیلی خوشحالم بابتش. ولی ارتو و پارسیل رو نمیدونم چی پیش میاد.
دیروز اولین دوست پسرم تو سن ۱۶،۱۷ سالگی بهم زنگ زد! حالا چیکار داشت؟ رفته دندونپزشکی و دندون لترالش اکسپوز شده. میخواست بیاد دانشکده من واسش اندو کنم که گفتم بره کلینیک انجام بده. اون روزای اولی که با هم حرف میزدیم و پیام میدادیم، یهو لو رفت و خواهرش گوشیشو گرفت. بعدش یه ایمیل طولانی و دردناک نوشت. اخرش هم نوشت ایشالا وقتی دکتر شدی میام پیشت. البته اگه دکتر زنان و زایمان نشده باشی. بعد منم نشستم با این ایمیل های های گریه کردم :))))) دیروز یادش افتادم و فکر کردم گذر زمان چقدر عجیبه. اون روزا خواب چنین روزایی رو هم نمیدیدم. اونم اتفاقا از همین گذر زمان حرف میزد. اینکه الان هفت ساله همدیگرو میشناسیم. اونم مثل خیلیای دیگه فکر میکرد من به همه اون چیزایی که میخواستم رسیدم و خودش توی اون نقطهای که باید نیست! نمیدونم چرا اکثرا همچین تصوری نسبت به من دارن. گفت داره ارشد میخونه فقط واسه اینکه نخواد بره سربازی تا ویزای آلمانش بیاد. اون سالی که اون کنکور قبول شد و من نشدم؟! حس بدی بود. یادمه اولین روزای وب نویسیم بود. اومدم پست گذاشتم ما که جا موندیم ولی دانشگاه به شما خوش بگذره! :)))))
هرکیو میبینی داره ازدواج میکنه. حتی یه نفر که خیلی سال از دوران راهنماییم میشناسمش و رفیقمه و خیلی همیشه به چشمم جذاب بود هم فکر کنم نامزد کرده :)))) تقریبا از روی اینستاش میدونستم با کیه ولی دیروز دیدم خاله پسره یه سری عکس گذاشته که عکاسش اون دخترهست. جدی شده قضیه ظاهرا :))))
امتحانای ورود به بخش محاصرهم کردن :| فردا امتحان ارتو دارم و فکر نمیکردم انقدر زیاد باشه!
خداروشکر بابت همه چیز. بابت اینکه رویای سالهای دورم رو زندگی میکنم. همه چی خوب نیست ولی راضیم.
یه چیزایی توی ذهنمه که کاش بتونم عملیشون کنم. اگه بتونم واقعا خیلی خوبه. نه از جهت نتایج احتمالی، از جهت حس مثبتی که میتونه نسبت به خودم بهم بده. از جهت اعتماد به نفس و حال خوبی که همراهش میاره. حس میکنم واقعا بهش احتیاج دارم و دیگه وقتش هم هست..
حدودا دو ماه تعطیل بودم و فردا شروع ترم جدیده. توی تابستونی که گذشت مهمترین کاری که کردم لیزیک بود. حدودا ۲۴ تا کتاب خوندم. فیلم و سریال زیاد ندیدم بخاطر چشمام. فقط دو فصل the marvelous Mrs maisel دیدم. کلی پادکست خوب گوش کردم. سفر رفتم. باشگاه رفتم. طبق روال قبل کلاس فرانسه رفتم و خوندم البته. کلی رانندگی کردم و توش خیلی بهتر از قبل شدم. آشپزی یاد گرفتم :)))) کلی غذاهای مختلف درست کردم. صرفا واسه اینکه ثابت کنم کار راحتیه و اگه جایی تنها باشم گرسنه نمیمونم. کتابخونمو دادم واسم ساختن و با کلی کتاب جذاب پرش کردم. بهنودو دیدم. اون روز انقلاب گردی و همه اتفاقات جذابش یکی از خاطرهانگیزترین روزای عمرم شد. مثلا اون کتابفروشی تنگ و تاریک اون پیرمرده که کلی هم بهم تخفیف داد. همین..
به این دو ماه که نگاه میکنم عملا کار خاصی نکردم ولی احساس خوبی نسبت بهش دارم. حس و حال خوبی داشت و اصلا نفهمیدم چطور گذشت. پارسال این موقع دلم نمیخواست برم دانشکده ولی امسال بابتش خوشحالم. این ۱۸ امین سال درس خوندنمه. طبق روال همه سالای گذشته وسایلمو مرتب کردم و چیدم که واسه فردا آماده باشم. بریم به استقبال سال ۵ و ببینیم امسال قراره چی پیش بیاد و چی سر راهمون قرار بگیره.
چند روز پیش منابع امتحانای ورود به بخشو گذاشتن توی کانال! و به این ترتیب ما دانشجوهایی هستیم که قبل از اینکه ترممون شروع بشه هم برنامه امتحان میریزن واسمون و باید ترمو با امتحان شروع کنیم :|
زندگیم با اون چیزی که از دور بنظر میرسه فرق داره مسلما و اصلا همه چیز خوب و راحت نیست. ولی راضیم و حالم خوبه. سعی میکنم روی خوبیاش تمرکز کنم :))))) خداروشکر..
حالا درسته که به روی خودم نمیارم و نمیخوام واسه خودم یاداوری کنم، ولی من توی زندگیم اشتباهات مرگباری داشتم. اشتباهات سادهای که همه مرتکبش میشن نه، واقعا غیرقابل گذشت.. تا مدتها هر روز و هر ثانیه خودمو بابتشون سرزنش میکردم و عذاب میدادم ولی بعد یه جایی باهاشون کنار اومدم، پذیرفتمشون و خودم رو تا حدی بخشیدم. الان زندگیم آرومه و دوسش دارم چون یادم نرفته تو چه باتلاقی گیر افتاده بودم و خلاصی نداشتم. باتلاق به معنای واقعی. اینا لحظاتیه که فقط خودم و خودم میدونم توشون چی بهم گذشته و فقط من میدونم چیارو از سر گذروندم که الان خیلی راحت از خیلی چیزا دوری میکنم. الان حالم خوبه چون میدونم اشتباهات الانم در نهایت اشتباهات ساده و سطحیای هستن و من سالهاست از اون جهنم خودخواسته خلاصی پیدا کردم. چی شد که یادش افتادم؟! هیچی. دیشب کابوس اون روزا و شبا رو دیدم..
امروز نتایج رزیدنتی اومده. به شدت هوس رزیدنت شدن کردم. اون حس درس خوندن و کنکور دادن و حس خوب قبولی. دلم یه همچون موفقیتی خواست.. حس خیلی تلاش کردن و نتیجه دادن اون تلاش مثلا..
میخوام برم به یکی بگم من از شما خوشم میاد. دوست دارم اگر امکانش باشه بیشتر با هم آشنا شیم!
نظرتون چیه؟! :))))))
ظرفیت نه شنیدنو دارم. ولی اینکه یهو این داستان تو کل دانشکده پخش بشه رو نه!