تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

فکر کنم ۱۰ اسفند

یه مدته که طرحم تموم شده. اوایل که رفته بودم، دو تا مرکز بهم دادن که پرنده پر نمیزد و گذری پیش میومد کسی بیاد اونجا. توی ۱۶ ماه اون دو تا مرکز به قدری شلوغ شدن که ادما از صبح زود قبل از ما حتی، میومدن دم در مرکز صف میگرفتن. کلا یه شهرت جالب و عجیبی توی اون شهر پیدا کرده بودم. از جاهای خیلی دور و حتی از مرکز استان میومدن اونجا که من واسشون دندون بکشم! مریضام میگفتن دندونایی که توی مطبا هم میگفتن واسمون نمیکشن و با جراحی هم سخت در میاد رو تو با یه حرکت دست واسمون درمیاری :)))) در گذر زمان یاد گرفتم چطوری دل به دل مریضام بدم و باهاشون حرف بزنم، چطوری بهشون توجه و احتراممو نشون بدم و همین باعث میشد خیلی دوستم داشته باشن. کلی گردو و زعفرون و سبزی و این چیزا واسم میاوردن. به شدت مردم اگرسیوی بودن ولی بطرز عجیبی دوسم داشتن. دورادور به گوشم میرسید که حتی توی شبکه هم پرسنل و کارمندا ازم تعریف میکردن. اوایل مریضا به قد و هیکل ریزنقشم نگاه میکردن و میگفتن فقط میخوان مرد دندونشونو بکشه. این اواخر به قدری شلوغ بودم که هر ماه ۵۰۰ الی ۶۰۰ تا دندون میکشیدم. بجز ترمیم و خدمات دیگه. قبلنا اطفال کار کردن کابوسم بود ولی یاد گرفتم چطوری «اکثر» بچه‌ها رو به خودم جذب و علاقه‌مند کنم و سریع کارشونو انجام بدم که اذیت نشن. سعی کردم فرصت همه مدل کار و جراحی و پروسه‌های پیچیده‌تر رو هم در حد امکاناتم به خودم بدم.

۱۶ ماه توی تنهایی و سکوت زندگی کردم. جایی که فقط صدای سگ میومد. جوری زندگی کردم که قبل از اون نکرده بودم. حدود ۱۲ کیلو چاق شدم! یاد گرفتم بیشتر واسه خودم وقت بذارم. نصف حقوقمو خرج پوست و موهام کردم :)))) درس خوندم هرچند که رزیدنتی قبول نشدم. ماشین خریدم. یاد گرفتم با مردم مدارا کنم، صبوری کنم. گاهی دعواهای بد و داد و بیداد هم کردم. ولی ۹۹ درصد مواقع جلوی داد و بیدادشون سکوت کردم یا حتی لبخند زدم. فارغ از همه چیز، به قدری توی این مدت اخلاقم ناخوداگاه یا شایدم خوداگاه تغییر کرد که گاهی خودمم باورم نمیشه. اطرافیانم که اصلا. حالا اینارو بذارید کنار یه سری تغییرات ظاهری :))) مثلا اینکه قبلا شلوار سایز ۳۶ رو باید تنگ میکردم تا بشه بپوشم. الان سایز ۳۸-۴۰ میپوشم :))) مانتوهای قدیمیم که توی تنم گشاد هم بودن اصلا دیگه توی تنم نمیرن. اصلا دیگه نمیدونم من چند درصد همون ادم قبل از طرحم.

دستیارم امروز میگفت مریضای همیشگیم با دکتر جدید (که مرد هم هست) بحث کردن که کاش دکتر قبلی بود و فلان. درحالی که من با خودم فکر میکردم چون مرده الان کلی هم خوشحال میشن😁. 

حرف زیاده واسه زدن ولی دیگه میخوام پرونده طرحو ببندم. بعد از مدتها دبگه نه دانشجو ام نه طرحی ام نه هیچ چیز دیگه. ازاد ازادم ظاهرا :))) این چند ماه هم پیش بره ببینم میشه رزیدنت بشم یا باید پروسه جدیدیو شروع کنم. کی میدونه چب پیش میاد.

۳ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۸ بهمن فکر کنم

بعد از مدتهاااا!

تقریبا سه هفته از طرحم مونده و این مرحله هم داره تموم میشه. نمیدونم بعدش قراره چی بشه. نمیدونم اون چند ماهی که قراره خونه نشین باشم، چطوری باید قسطامو بدم. کلی دغدغه مالی و درسی و کاری رو سرم ریخته ولی بدتر از همه، داغ نبودن اون عزیزیه که دیگه نیست و بعد از ۹ ماه هنوز نتونستم بپذیرمش.

بگذریم

دو روزه دارم به یه چیزی یا به عبارتی یه کسی فکر میکنم. چند سال پیش یه نفر توی زندگیم بود (با هم توی رابطه نبودیم). جز معدود ادمای زندگیم بود که معتقد بودم واقعاااا ادم خوبیه. دوستش داشتم (عشق نبود) و همیشه فکر میکردم اگه قرار باشه یه ادم مورد اعتماد باشه که همیشه توی زندگیم بمونه اون ادمه. گاهی به ابن فکر کردم که شاید بتونیم وارد رابطه بشیم و مطمئن بودم اگه چنین چیزی شکل بگیره، هرگز پایانی نداره. و واقعیتش اینه که ترسیدم. از شدت مذهبی بودن خانوادش ترسیدم و هرگز پا پیش نذاشتم. اونم نذاشت. چند سال گذشته و اون الان بچه هم داره. مدتها هم هست که ازش بی خبرم. دو روزن دارم از خودم میپرسم مگه چند بار توی زندگی ادم پیش میاد که یه ادم خیلی خوب و قابل اعتمادو بشناسه. چرا اون موقع هیچ وقت نذاشتم چیزی جدی بشه. چرا غرق فرند زون شدم. اصلا چقدر کارم درست یا غلط بود؟ نمیدونم. فقط دو روزه حس میکنم دلم واسه اون روزا تنگ شده و شاید ته دلم پشیمونم که همه چی یه جور دیگه پیش نرفت. البته نمیدونم. شایدم تصمیم درست و منطقی همین بود. یا اصلا شاید اون حس خاصی نداشت که هیچ وقت چیزی نگفت. چند سال گذشته و دیگه اینا هیچ اهمیتی نداره. صرفا دو روزه اینا توی دلم بود، دلم میخواست یه جایی ازش حرف بزنم. همین...

۰ نظر ۵ موافق ۲ مخالف

۳۰ مرداد

دیروز نتایج اومد. رتبه هام بین ۲۵۰ تا ۳۵۰ بود و خب هیچی نمیارم. واقعا هم هیچ ناراحتی و حسرتی ندارم. همه تلاشمو تا اخرین لحظه کردم.

این مدت خیلی به این فکر کردم که اصلا دوباره باید این پروسه رو تکرار کنم یا نه. و نتیجه اینکه میخوام دوباره شروع کنم. ببینم امسال چی پیش میاد.

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

فکر کنم دو مرداد

امتحانم رو تصحیح کردم و قطعا قبول نمیشم. برگشتم روستا! و قراره از فردا برم سر کار. بدترین قسمتش اینجاست که دوباره با همه کتابام برگشتم اینجا.

از بیکاری هم زل زدم به در و دیوار. نه حوصله ادما رو دارم نه کتاب و فیلم و فلان...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۱ تیر ۱۴۰۱

دیروز ازمونم خوب نشد و با توجه به درصدایی که گرفتم قبول نمیشم.

ناراحتم مسلما. چون واقعا خیلی خیلی زحمت کشیده بودم.

از اون بیشتر ناراحتم چون تا دیروز یه هدفی داشتم که واسش تلاش کنم ولی الان ندارم. الان اصلا دیگه نمیدونم باید با زندگیم چیکار کنم. اصلا یکی از دلایلی که شروع به خوندن کردم همین بود. همین دیگه :(

۱ نظر ۲ موافق ۱ مخالف

شمارش معکوس: ۲، ۱، ...

پس فردا آزمونه. ویش می لاک و این صحبتا✌🏻

۳ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

شمارش معکوس: ۵

شب قبلش داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم. صدای خنده هاش هنوز توی گوشمه. حدود یه ساعت، یه ساعت و نیم حرف زدیم. یهو گفتم عه، تن ماهیم هنوز رو گازه! گفت برو شامتو بخور و رفتم. همش فکر میکنم لعنت به همه تن ماهیا، غذا خوردن، درس و هرچیزی که باعث شد صداتو بیشتر نشنوم. من با این همه غم و اشک چیکار کنم اخه قربونت برم؟!

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شمارش معکوس ۶

از نظر روحی نیاز دارم که نان‌استاپ کار کنم و مریض ببینم و به هیچی فکر نکنم. کار کردن تنها نقطه اسودگی خیالمه.

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

روزشمار: ۱۳

اخه کجایی دردت به جونم؟!

من دارم میمیرم از دلتنگیت

چقدر دیگه باید اشک بریزم تا دوباره باشی؟!

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شمارش معکوس: ۱۵

عین روز واسم روشنه که احتمالا مجاز هم نمیشم. چه برسه به قبولی... فقط حیف اون همه زحمتی که کشیدم😭

۳ نظر ۲ موافق ۳ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان