تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

کمتر از ۴ روز مونده

دایی نازنینمو که گذاشتن توی خاک، گفتن این بیل رو هر بار یه نفر برداره و خاک بریزه. پسر عمشون اولین نفر این کارو کرد. نمیدونم چرا این صحنه انقدر روشن و واضح تو ذهنمه. همون پسر عمه نهایتا چهل و دو سه ساله دیشب بدون هیچ پیش زمینه‌ای یهو سکته کرد و مرد. درست مثل داییم، جوون، بی دلیل، شوکه کننده. هنوز یک ماه نشده که بچش به دنیا اومده. 

مامان پسره دیشب تو راه بود که بره مراسم اون پسره بیست ساله توی فامیلشون که شب توی خواب سکته کرده و مرده، تو راه بهش خبر میدن پسر خودش.... بنده خدا هنوز عزادار برادرزادش یعنی داییم بود. حالا پسر خودش.

واقعا طبیعیه انقدر ادم جوون الکی ایست قلبی کنه؟! من هر بار که میشنوم انگار دوباره از اول عزادار میشم. همه روح و روانم فرو میریزه، دنیا رو سرم خراب میشه.

اخ که چقدر جات خالیه...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۸ یا ۹ روز مونده

خونمون تقریبا همیشه خالیه و حتی وقتی بقیه هستن هم بی‌نهایت ساکت و ارومه. ولی واقعا دلم میخواد دوباره تنها زندگی کنم. اصلا نمیفهمم اون موقع که تنها زندگی میکردم چرا دلم میخواست زودتر زمان بگذره و برگردم خونه😑

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۱۲ روز مونده

میدونم که امسالم نمیشه. دو سال عمر و پول و وقت و انرژیمو حروم کردم. اه بابا. n تا دغدغه دیگه هم دارم که رسما حالم از این زندگی بهم میخوره.

دو تا آزمون جامع نسبتا خوب دادم ولی دلیل نمیشه. خودم میدونم چقدررر وضع خرابه

۰ نظر ۱ موافق ۵ مخالف

فکر کنم ۲۶ روز مونده

یعنی اگه همه پستوهای ذهن من بالاخره یه روزی بتونه اون اکس لاشیمو فراموش کنه، مامانم نمیتونه!

داشتم میگفتم فلان دوستم خیلی اهل بیرون رفتن نیست. میگه اره. یکی اون، یکی هم فلانی! اخه وا بده مادر من :))))) چرا انقدر تکرار میکنی اخه. دیگه من چیکار کنم هرکی به پست من میخوره لاشی و درب و داغونه.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

شمارش معکوس روی پنجاه عه

چند وقت پیش داشتم به مشاورم میگفتم من پارسال این موقع دور n ام بودم. ولی امسال خیلی عقبم و فلان. گفت تو مثل اونایی هستی که چند وقت بعد کات کردن، بدی های طرفو یادشون میره و فقط خوبیاشو یاداوری میکنن. یادت رفته پارسال میانگین درصد ازمونات به ۳۰ نمیرسید ولی امسال انقدر خوب ازمون میدی.

نکته اینجاست که

ادم تو همچین وقتایی کل ذهن و گذشته و همه چیشو شخم میزنه. چند وقت پیش دیدم اکسم توی توییتر نوشته بود نامزد کرده. بعد یه جایی ته ذهنم داشتم کنکاش میکردم که نکنه من توی کات کردن عجله کردم و واقعا خوب بود و فلان. دیروز داشتم توی هیستوری چتم با دوست نزدیکم دنبال یه چیزی میگشتم. یهو رسیدم به توضیحاتم درمورد اون شبی که باهاش بیرون بودم. از خوندنش تنم لرزید. انگار تازه یادم افتاد اون همه تراپی و قرص و روانپزشک بعدش واسه چی بود. کم حافطه شدم خیلی. الانم یه ویدیو مسیج قدیمی ازش روی گوشبم دیدم. حالم بد شد از لحن حرف زدن و صداش و همه چی. کلی حس بد توی ذهنم زنده شد. جالبه حتی یادم نمیاد متولد چه سالی بود! یا خیلی حافظم ماهی طور شده یا از بی اهمیتی فراموش کردم.

عین روز برام روشنه که امسال هم نمیشه. ولی حسرتش باهام میمونه. واسه این دو سالی که زندگی بهم حروم شد. واسه ۱۶ ماه طرحم که اونقدر سخت گذشت. واسه رویاهایی که تو ذهنم ساختم و نشد.

حالم از اینستا و توییتر به هم میخوره. این بار دیگه دی‌اکتیو نکردم. دیلیت دائمی کردم. حالم از این همه ادایی بودن به هم میخوره. بازگشت همه بسوی وبلاگ است ظاهرا.

خیلی ذهنم شلوغه. خواستم یه گوششو سبک کنم.

دیشب خونه تنها بودم. در واقع از بعد عید و با شرایطی که پیش اومده، هر شب من و داداشم تنهاییم. دیشب اونم نبود. دوباره داشتم به یاد داییم ضجه؟! میزدم. یهو یه پروانه اومد پست پنجرم و چند دقیقه دور و بر پنجره اتاق میپرید. داشتم فکر میکردم کی میدونه. شاید همه چی بعدش تموم نشه. شاید الان یه جایی داره با فراغ بال پرواز میکنه.

یه سال و چند ماه گذشته. هنوز هیشکی تو این خونه مشکیشو از تن درنیاورده. سفیدی های موهای مامانم که این همه مدت رنگ نخورده. ادمایی که روحشون پیر شده. مامان جونم که هر دکتری میره میگن چیزیش نیست و از افسردگیه و با زندگی قهر کرده و دلش میخواد بمیره و فلان. یا حتی خود مامانم که بعد این اتفاقات، دکتر گفته لود دریچه قلبش فلانه و هرچی.

داداشم سال دیگه کنکور داره. وسط این زندگی و این همه دردسر، حس میکنم تنها چیزیه که باید ازش محافظت کنم. قید خیلی چیزا و خیلی ادمارو تو ذهنم زدم. 

هوف. بقیش واسه بعد

۰ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

نمیدونم. ۳۱ تیر؟

من خیلیییی خسته‌ام. عمیقا روح و روانم خسته‌ست. از اینکه این همه مشکل وجود داره و من هیچ کدومو نمیتونم حل کنم. از اینکه هر ثانیه و هرلحظه از زمین و اسمون اتفاق بد رو سرم میباره. از ناتوانی خودم بیزارم. 

یه عالمه خشم دارم از همه. یه عالمه غم. یه عالمه احساس ناتوانی. حس میکنم واقعا دچار فروپاشی روانی شدم. میخوام این ۶۰ روز بگذره، از خونه بزنم بیرون. کار کنم. از همه چی یه کم فاصله بگیرم. یه فکری واسه زندگیم بکنم. حس کنم حداقل یه ذره کار مثبتی دارم انجام میدم.

میدونی چندین بااار به این فکر کردم که از همین پنجره طبقه دهم بپرم؟! این کارو نمیکنم ولی بارها به این فکر کردم که چه حس خوبی میتونه باشه از اینجا پریدن و چقدر حیف که نمیشه این کارو کنم.

۱ نظر ۲ موافق ۲ مخالف

۱۹ فروردین

بگایی اندر بگایی این شکلیه که دزد زده محل کار مامانم و حتی شیرای آب و سیمای برق رو هم برده. دیگه خندم میگیره از این همه بدشانسی پشت سر هم!

۰ نظر ۳ موافق ۲ مخالف

۱۴ فروردین

من یه به گا رفته کاملم. که هر سال همین موقع یه بلایی به سرم نازل میشه. از ذره ذره این زندگی حالم به هم میخوره.

زندگی من یه بگایی عظیمه که الان یکی از عزیزام خورده زمین، مغزش خونریزی کرده، مهره کمرش فلان شده و من از شدت یخ کردگی نمیتونم از جام تکون بخورم.

گوه تو لحظه به لحظه این کثافتی که حتی نمیشه بهش گفت زندگی.

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۱۱ فروردین

بارها شده توی زندگیم خواستم به کمتر از اون چیزی که واقعا لیاقتشو داشتم رضایت بدم ولی درنهایت اون کارو نکردم. چه توی روابط عاطفی، چه کار و چه درس. نه که من خیلی خوبم و فلان. نه! ولی هر ادمی لیاقت اینو داره که خوب زندگی بکنه. هیچ وقت به کمتر از اون چیزی که حقمونه رضایت ندیم. به هیچ قیمتی...

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۱ فروردین ۱۴۰۲

واقعاااا از عید و متعلقاتش متنفرم. از تبریک گفتن هم. حالا انگار قبل و بعدش چه فرقی داره که تبریک هم بگیم. همش یه گوهه دیگه.

۰ نظر ۵ موافق ۱ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان