گفته بودم یه بار دوست دندونپزشک شمالیمون رو با خودمون بردیم دانشکده.. یکی از دخترامون هم اونجا دو کلمه باهاش حرف زد، بعدم اینستا فالوش کرد. پسره چند وقت پیش بهم گفت همیشه بهش پیام میده که وای من عاشقت شدم و فلان. یه بارم رفته شمال، بهش پیام داده من از دوستام جدا شدم، ویلایی چیزی نداری من شب بیام پیشت بمونم؟! این دختره به چند تا از پسرای خودمون هم گفته بود عاشقتون شدم و این داستانا. کلا تا جایی که میدونم فازش این بود که هرطور شده با یه دندونپزشک رل بزنه.
یه دختر دیگه تو کلاس داریم که بابا و مامانش پزشکن. کلا همه ما فرزند غیر پزشکا رو رسما رعیت محسوب میکرد :))))) جای جواب سلام پشت چشم نازک میکرد. یه ترم توی روتیشن ما بود، بعدش رفت جایی که اعضاش بابا و مامانشون دکتر باشن :) دختره از نظر ظاهری خیلیییی معمولیه و از قضا عاشق یکی از پسرای خیلی شاخ و لاشی کلاس شد که بابا و مامانش پزشکن. از وقتی رفت تو روتیشنشون مدام میدیدی این چسبیده به این پسره. پسره و دوستاش دستش میندازن، سوژهش میکنن، اذیتش میکنن ولی همچنان بیخیال نمیشه. یه بار داشت به یکی از دوستای پسره میگفت، وااای اقای فلانییی من که ترشیدمممم. یکیو واسم پیدا کنید دیگه.
اینا و کلی موردای دیگه که دیدم دخترا به چه وضع زننده و سبککنندهای آویزون یه پسر میشن. قبلا شاید خیلی محکم محکومشون میکردم ولی الان مطلقا هیچ نظری درموردشون ندارم. کلا ربطی به من نداره. از فکر کردن به اینکه منم ممکنه همینقدر اویزون و رقتانگیز باشم یا بهنظر بیام قلبم جریحهدار میشه و به درد میاد. من سعی کردم خیلی محترمانه پیش برم ولی فکر کنم بعد از نه شنیدن دیگه محترمانه عمل نکردم. نمیدونم. اون روزی که رفتم توی بخش و دیدمش عین پتک تو سرم خورد همه چی. دوست ندارم احترام خودمو از بین ببرم. از بعد اون دیگه چشمام دنبالش نمیگرده. دیگه دیدنش واسم مهم نیست. دارم تلاش میکنم دیگه درگیرش نباشم و تا حدی هم موفق بودم. ولی هر شب و حتی اگه اتفاقی پنج دقیقه هم توی روز خوابم ببره خوابشو میبینم :)))))) احمقانهست.
حتی رهام که رفیقمه هم میگه چطوری ازش خوشت اومده وقتی باهاش حرف نزدی. اون دختره دوستش هم که خبر داشت وقتی منو میبینه حس میکنم بد نگاهم میکنه. حس بدی دارم کلا. چقدر پروسههای احساسات ادم، پروسههای احمقانهای هستن.
دفعه پیش که یهو وارد راهرو شدم و از دور دیدم جلوی کمدش ایستاده، نگاهمو انداختم پایین که رد بشم. از صدای کفشم برگشت و دید که منم، بعد روشو کرد سمت کمدش تا من از کنارش رد بشم. حتی این سلام کردن هم واسه اولین بار واسم چالش شده. نمیدونم چه ریاکشنی باید نسبت بهش نشون بدم.
نسبت به دیدنش دیگه بیتفاوت شدم تقریبا. کاش وقتی اطرافمه هم بتونم عادی بشم چون الان اصلا اینطور نیست. و از همه مهمتر کاش کم کم حضورش توی فکرم کم رنگ بشه..
بقیه شاید اینو درک نکنن ولی شمایی که اینجارو میخونید اینو بدونید. احساسم بهش واقعا احساس خاص و قشنگی بود. واقعا هیچ انگیزه جانبیای درش دخیل نبود.
پ ن ۱: فیلم شبهای روشن رو برای سومین بار دیدم. چقدر این فیلم خوبه. همین یه فیلم برای تاریخ سینمای ایران کافیه بنظرم. چقدر من حال اون استاد فیلم رو درک میکنم.
پ ن ۲: اندوی بیمارم بد شد. فشار روانیش روح و روانمو نابود کرده. یک ثانیه از جلوی چشمم کنار نمیره. واسه بیمار مشکلی ایجاد نمیکنه ولی ایدهآل نبودنش داره منو میکشه.
پ ن ۳: یار بیپرده کمر بست به رسوایی ما/ ما تماشایی او خلق تماشایی ما