توی این هفته ۲۸ ساعت درس خوندم. فصل ۵ تا ۱۵ جراحی که جلد ۱ جراحی تموم شد و ۹ تا ۱۳ پارسیل.
هفته بعد ادامه پارسیل و شروع ارتو ✌️
تا اطلاع ثانوی اینجا فقط از همین چیزا پیدا میشه😅
توی این هفته ۲۸ ساعت درس خوندم. فصل ۵ تا ۱۵ جراحی که جلد ۱ جراحی تموم شد و ۹ تا ۱۳ پارسیل.
هفته بعد ادامه پارسیل و شروع ارتو ✌️
تا اطلاع ثانوی اینجا فقط از همین چیزا پیدا میشه😅
منابع ازمون ۲۰ تا کتابن، جز زبان. امشب مشاورم ( :| ) ده تاشون که احتمالا واسه ازمون سال بعد تغییر نمیکنن رو گفت که باید تا اخر شهریور حداقل دو بار بخونمشون. حجم مطالب و جزئیات و میزان حفظی بودنشون واقعا فراتر از حد تصوره. اصلا همینکه توی این سن چیزی تحت عنوان مشاور! دارم که مثلا میگه درس بخون یا ساعت مطالعه بفرست واقعا حس عجیب و بامزهای داره. این شکلی که بابا تا اخرین لحظه عمرت هم از این بساط درس و کنکور و تست و مشاوره و رتبه و ... خلاصی نداری. تازه حتی فکر میکنم چرا یه جراح باید کتاب رزیدنتی بنویسه و مشاوره رزیدنتی بده. برو زندگیتو بکن اخه :)))
دوست ندارم از این قضیه با کسی حرف بزنم. دلم نمیخواد بگم درس میخونم. اگه حرفش پیش بیاد میگم من هیچوقت رزیدنتی نمیدم. دلم نمیخواد به نزدیکترین دوستم بگم دقیقا چقدر درس میخونم یا هرچی. نمیتونم واسه چیزی که انقدر رسیدن بهش سخته، توی ذهن دیگران توقع ایجاد کنم. شاید هیچوقت نشه. فقط میخوام تلاشمو کرده باشم.
از شنبه قراره بریم دانشکده و اگه اجازه بدن، این ترم اخر رو شروع و تموم کنیم.
خیلی دری وری و پراکنده میگم ولی خب ذهنم هم همینقدر اشفتهست. به علاوه کلی درگیری ذهنی مقاله و ترجمه استاد که رو دستم مونده و ادیت نهایی پایاننامم و همه چی.
همینا دیگه
دیروز کتابام رسیدن. دو روزه که درس میخونم. بین همه چیزایی که اخیرا خواستم و نشده، عمیقا نیاز دارم که این دفعه بشه. بعد از مدتها سردرگم بودن یه هدف بزرگ دارم که بودنش حس خوبی داره. با حس علاقه و رضایت درس میخونم. (کاش سال دیگه هم بیام و همینو بگم)
دیگه توی این سن، به اون میزان از اعتماد به خودم رسیدم که بتونم به خودم بگم مهم نیست که استریت نیستم، مهم نیست که خیلیا تو دوران دانشجویی بیشتر از من درس خوندن، مهم نیست که من قراره توی طرح بخونم و یه عده مثلا توی خونهان و همهچی واسشون راحتتره. مهم نیست که چقدر سهمیه وجود داره و رتبهم باید زیر ۲۰ باشه تا شاید بشه. هیچکدوم مهم نیست. میخوام این دفعه هم همه تلاشمو بکنم. مثل خیلی از کارای دیگهای که کردم. اره، توی زندگیم بعضی از کارارو هم نتونستم تا اخر پیش ببرم. ولی حتی واسه اونا هم خیلی تلاش کردم. و این معنیش نیست که آدم ناتمام و نیمهکارهای هستم.
اینستا و توییترمو برخلاف قبل دیاکتیو نکردم که توی ناخوداگاهم حس کنم چیز مهمی رو از دست دادم. اپشون رو پاک کردم و روزی یکی دو بار نسخه وبشون رو باز میکنم و میبینم که خبری نیست و همون لحظه میبندمشون. اینطوری راحت تره.
کتابایی که خریدم اون پک گرونی نیست که همه هرسال میخرن. مال یه موسسه جدیده که امسال شروع کرده و قیمتش یک چهارم پکهای دیگه بود. راضیام. حس خوبی بهم میدن. کاش این حس خوب تا اخرین لحظه بمونه.
پن. احتمالا از این به بعد بیشتر اینجا بیام. و همانا که مقصد نهایی هممون واسه لحظههای مهم و سخت، وبلاگمونه و بس.
دیروز قرار بود مقالمو سابمیت کنم. رفتم پیش استاد مشاورم. گفت استاد راهنماتو بذار نویسنده کاریسپاند. منو بذار نویسنده اول. خودتم دوم. رفتم پیش استاد راهنمام. گفت خودتو بذار نویسنده اول. منو کاریسپاند. ولی اگه استاد مشاورت خیلی اصرار داره، خودت نویسنده اول باش و اونو بجای من بذار کاریسپاند. منو بذار دوم. خودت خیلی زحمت کشیدی. حتما باید نویسنده اول باشی. یه سری کار داشتم که انجام دادم. استاد مشاورم بهم زنگ زد. رفتم اتاقش. گفت ما الان اینجا یه مشکلی داریم. سه نفریم و باید اسمامونو تقسیم کنیم! تو قصد مهاجرت داری؟ (حس کردم منظورش اینه که اگه قصد مهاجرت نداری پس احتیاجی به مقاله نداری و اسم منو بزن اول). منم گفتم اره. گفت کجا؟ گفتم اتریش. گفت اهان. خب باشه دیگه. بعد یهو گفت دکتر! تو چقدر وقت ازاد داری؟ بیا اینجا من دارم یه کتاب ترجمه میکنم که این همه فصلش مونده و اینا! بیا چندتاشو ترجمه کن تو که میخوای مهاجرت کنی. خلاصه که هرچقدر اصرار کردم که وقت ندارم و نمیتونم، نضد. اخرش یه سری ترجمه کرد تو پاچهی من. بعد رفتم پیش استاد راهنمام. گفت چی شد؟ گفتم شما کاریسپاند و من نویسنده اول. گفت چطوررر دکتر فلانی راضی شد؟ من که بهش زنگ زدم اصلا راضی نمیشد. خندیدم و گفتم اخه استاد، ترجمه قبول کردم. اون تیکههای کتاب توی دستمو ازم گرفت و گفت ببینم این چیه بهت داده؟ نگاه کرد و با صدای بلند زد زیر خنده. (واسه همین چیزاشه که دوستش دارم. از بس خوبه و تلاش منو میبینه و همه چی)
شب دیگه تا مراحل اخر سابمیت کردن رفته بودم که معلومالحال چک کرد و دید ۷۵۰ دلار هزینه چاپ مقالهست. استاد مشاورم که طبق معمول گفت نگران نباش من پولشو میدم! (که خب اولا من دیگه با طناب پوسیده اون تو چاه نمیرم، دوما این معنیش اینه که اونو باید نویسنده اول بنویسم و تازه یه ترجمه هم رفته تو پاچهم!). به استاد راهنمام که گفتم یه استیکر فرستاد که یه نفر زده تو سر خودش و داره میخنده:))))) جالبه که یه عالمه ژورنالو بررسی کردم و همه پولی و گرون بودن. من اصلا نمیدونستم قضیه اینطوریه. به استاد راهنمام گفتم نمیشه یه جای داخلی چاپ کنیم؟ گفت چرا. دانشگاه تهران. ولی جالبه که چک کردم و حتی اونم پولیه و ارزون هم نیست اصلا :| دیشب دیگه واقعا عصبی شده بودم. اعتماد به نفسمو یهو از دست دادم و حس میکنم مقالهم آشغاله و هیچجا چاپ نمیشه. از اون طرف همه چی واقعا پرهزینهست و من هربار بیشتر تحت فشار قرار میگیرم. صبح که بیدار شدم، دیدم استاد راهنمام هفت صبح واسم یه ژورنال خارجی رایگان فرستاده. (شما بودید عاشقش نمیشدید؟😅😍) امروز میشینم و از اول مقالمو ادیت میکنم که واسه این ژورنال بفرستم.
پن: کتابام هم هنوز نرسیدن.
پن ۲: دیروز دانشکده بخاطر کرونا تعطیل شد. روز به روز فارغالتحصیلیم دور از دسترس تر میشه. استاد مشاورمم بلافاصله بهم پیام داد، دکتر بیا کمک کن این کتاب من تموم شه. (چطور اون موقع اون کمک نکرد پایاننامه من تموم شه؟!)
پن۳: تازه همین دیروز با کلی امید و آرزو واسه خودم مریض کاورزی پیدا کرده بودم. چرا اینطوری شد همه چی. کاش حداقل حالا که انقدر داره طول میکشه، تا موقع دفاع مقالهم توی یه جای اشغال هم که شده اکسپت بشه. که حداقل نمرهم از ۲۰ حساب بشه.
همین الان تا اخرین ریال حسابمو خالی کردم و بستههای رزیدنتی رو سفارش دادم. فکر رزیدنتی مغزمو متلاشی کرده و واقعا دلم میخواست که درس بخونم. دیگه دلمو زدم به دریا😂 و با اینکه میدونم چقدر همه چیز قراره سخت باشه، تصمیم گرفتم که شروع کنم. تک تک سلولای بدنم مضطرب و پراسترسن. واسم آرزوی موفقیت کنید.
من مرحلههای زیادی از عمرمو تو وب ثبت کردم. از کنکور زمان دبیرستانم گرفته تا علوم پایه و پاس کردن تک تک واحدا و پایان نامه. الان رسیدم به کنکور تخصص و کاش سال ۱۴۰۱ بیام و بگم اون دانشگاهی که دوست داشتم پروتز قبول شدم.
مقاله و پایاننامهمو واسه استاد راهنمام فرستاده بودم و قرار بود که بخونه و اصلاح کنه. از اونجایی که روم نمیشد مدام بهش پیام بدم، از روشهای دیگه مدام خودمو جلوی چشمش قرار میدادم که یادش نره بخونه😂. تبریک عید، کامنت زیر پست اینستا، همه چی😂😂. امروز پیام داد که خیلی خوب نوشتی دخترم. منم یه سری کامنت واست گذاشتم که شاید به دردت بخوره و اینا. کلا چشمام قلبیه بعد از دیدن پیامش. این آدم واقعا کارش درسته و اینکه تلاشمو میبینه و واسه کارم وقت و انرژی میذاره، درحالی که واسه خودش هیچ منفعتی نداره، واقعا خوشحالم میکنه. اینکه انقدر باشعور و خوشاخلاق و باسواده تنها چیزیه که باعث میشه حس خوبی به پایاننامهم داشته باشم.
خدایا، چی میشه من یه روزی رزیدنتش بشم؟!😭