سر این پایان نامه چنان دهنی از من سرویس شده که در وصف نمیگنجه. فشار روانیش داره منو میکشه..
سر این پایان نامه چنان دهنی از من سرویس شده که در وصف نمیگنجه. فشار روانیش داره منو میکشه..
وقتی میخواستم پایان نامه بردارم، اولین چیزی که به استادم گفتم اینه که کار پرهزینهای نباشه. وقتی یه موضوع پرهزینه داد، صدبار گفتم من نمیتونم و صد بار گفت نگران نباش من پرداخت میکنم! هی گفت مقاله ی منه و من پولشو از دانشگاه میگیرم پس خودم پولشو میدم. چند وقت پیش که دیدم هزینه ها شده پونزده بیست میلیون بهش گفتم بیا تا دیر نشده موضوعو عوضکنیم. گفت نههه. این خوب چاپ میشه، خودم پولشو میدم. قسط اولو که داد گفت قسط دومو فلان تاریخ میدم. قبل اون تاریخ گفت به مهندسه بگو پولش امادهست، زودی کارو اماده کنه. کار که اماده شد، گفت من که گفتم پول ندارم! بگو پونزده شهریور! پونزده شهریور گفت خودت قسط دومو بده، من بعدا بهت میدم و الان پونصد میلیون چک دارم و نمیتونم. گفت این قسطو تو بده، قسط بعدیو من یک مهر میدم! امروز که پیام دادم مبگه دکتر، این دیگه اخرین قسطیه که من میدم! بقیشو خودت بده! همه کل پولشونو خودشون دادن!! انقدر بد و توهین امیز حرف زد که انگار من دارم ازش گدایی میکنم یا پولش قراره بره تو جیب من. حالا من این وسط لای منگنه گیر افتادم. اون مهندسه پولشو میخواد، استاد پول نمیده، منم که پول ندارم! فکر کن طرف از پارسال داره به من میگه نگران نباش، من پولشو مبدم. الان زده زیرش و میگه به من ربطی نداره. خب من الان چه غلطی بکنم دقیقا؟! بعد تازه هیچکس تو این دانشکده پایان نامش انقدر گرون و پرخرج نشده که میگه همه خودشون پولشونو دادن. ضمن اینکه من هرکیو دیدم استادش پولو داده چون دانشگاه پولو برمیگردونه. تازه طبق قانون جدید کل هزینه پایان نامه رو دانشگاه میده و دیگه سقف نداره. انقدررر عصبانی و ناراحتم که در وصف نمیگنجه. واقعا خدا منو لعنت کنه که جیب خودمو نمیبینم و همچین پایان نامه ای برمیدارم. از همون اولشم میدونستم اخرش این میشه و این حماقتو کردم.
پولو نمیده، بعد روزی صد بار پیام مبده دکتر مقالت چی شد! با فرمت فلان ژورنال بنویس! اگه قراره پولشو من بدم که نه مقاله ازش درمیارم نه هیچی.. برو ببینم کدوم یکی ازون در و دافایی که باهاشون پایان نامه گرفتی واست مقاله درمیارن.. همونایی که هنوز داری دنبالشون میدویی که زحمت بکشن و پروپوزال بنویسن :| بعد پارسال انقدر به من فشار اورد که یه هفته ای تا ساعت دو شب داشتم پروپوزال مینوشتم و ترم ۹ دفاع کردم! فکر کن ساعت یک شب به من میگفت پروپوزالت کو. الانم میگه مقالت کو.. واقعا و عمیقا متاسفم. فقط همین..
این حجم از فشار و استرسی که من دارم سر این پایان نامه تجربه میکنم رو هیچ وقت تجربه نکردم. بخدا امشب از شدت درموندگی نمبدونستم چیکار باید بکنم. قشنگ نصف بدنم یخ کرده و بی حسه😅. پرسشنامه و گروه تشخیص و جامعه نگر چه بدی داشت که خودمو اسیر پروتز و این همه هزینه و دردسر کردم؟ جیب خالی و پز عالی حکایت منه بخدا!
توی اخرین روز ترم ۱۰ و ترمیمی ۲، یه دندون شیش بالا رو که دو تا کاسپ مزیالیش کاملا از بین رفته بود رو با کامپوزیت بازسازی کردم. نوار ماتریکس سکشنال با رینگ بستم، همه اون چیزایی که تئوریوار بلد بودم رو انجام دادم و بسی هم زیبا و جذاب شد. با اینکه به خاطر کرونا، نصف حالت عادی بیمار دیدیم ولی این ترم واقعا کیسای متفاوت و جالبی توی ترمیمی داشتم و این خیلی حالمو خوب میکنه. کامپوزیت خلفی چیزیه که شاید خیلیا تا اخر سال شیش هم نتونن توی دانشکده تجربهش کنن ولی من فرصت انجام دادنش رو پیدا کردم. دلم میخواد خیلی کارارو حتی اگه شده واسهی یک بار توی دانشکده انجام بدم تا بعدها اعتماد به نفس انجام دادنشونو داشته باشم. بهنظرم اون اعتماد به نفسه از همه چی مهم تره وگرنه دیگه ادم توی سال اخر اکثر کارارو بلده حتی اگه انجام نداده باشه.
سال ۵ هم تموم و رسما سال اخری شدم.. حس جالبیه واقعا..
من از روزای پشت کنکوریم وب داشتم. روزی که کارنامه کنکورم اومد و نوشته بود مردود، اومدم پست گذاشتم که خدایا یعنی میشه سال دیگه نتیجه بهتری بگیرم؟! اگرچه که حس میکنم دارم با این حرفا فقط خودمو راضی میکنم!! حالا ۶ سال از اون روز گذشته و من وارد سال اخر شدم. زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینیه..
امروز ظاهرا صبح و عصر دو تا بیمار کرونایی تو بخش داشتیم و خودمون نمبدونستیم. خدا به خیر بگذرونه.. استرس دارم جدا. خیلی زیاد..
امروز خالهم اومد دانشکده که بیمار جرمگیریم باشه. بعدش دویست تومن ریخت به حسابم :)))) خلاصه که اولین ویزیت دندونپزشکیم رو به این شکل گرفتم :))))
میخوام امروز رو یادم بمونه تا همیشه. روزی که فهمیدم چی از زندگیم میخوام و تصمیم گرفتم که دقیقا میخوام چیکار کنم. این اون چیزیه که میخوامش. یه گزینه از چند تا گزینه نیست. تنها گزینهست! تنها مسیری که میخوام توش قرار بگیرم و تا اخرش برم.. رویایی دارم که میخوام به هر قیمتی که شده بهش برسم..
این روزا که همه دارن از تجربیات sexual harrassment شون توی توییتر مینویسن، باز کردن توییتر واسم تبدیل به یه کابوس شده. دیگه تقریبا ده سال گذشته ولی هیچ روزی نبوده که من خیلی چیزارو جلوی چشمام نبینم و حالت تهوع رهام کنه.. بیشتر از همه از بچگی خودم، از هیچی ندونستنم و از پرت بودن خودم بدم میاد. چرا هیشکی هیچ وقت هیچی یادمون نداد؟! کی گفته بچهای که خیلی مثبته و هیچی نمیدونه و فقط درس میخونه خوبه؟! من سالها ازار دیدم. ادمی که هنوز که هنوزه توی خونمون از متشخص بودنش! یاد میشه. از نظر علمی و شغلی و فلان توی یه موقعیت عالیه. ادمی که پیج اینستاش مصاحبههای تلویزیونی و مطبوعاتیشه. فاک واقعا..
کی گفته تجاوز فقط اونیه که منجر به سکس بشه؟! نابود کردن روح و روان ادما و انجام دادن هرکاری جز اون مرحله نهاییش حساب نیست؟!
میدونی، چند وقت پیش بعد سالها خواستم حرف بزنم. بهش گفتم فلانی، تو یه ادم متاهل بودی که از سن کم یه بچه سو استفاده کردی و ... تو میدونی چی به سر روح و روان و ایندهی یه ادم اوردی؟! گفت چرا میخوای بهم عذاب وجدان بدی و بگی که ادم بدی هستم؟! رسالت من کمک به همنوع خودمه! اینا به کنار. عکس بچش روی پروفایلش بود. گفتم بچه داری؟ گفت یه دخمل ناز شیش ماهه. دختر خیلی حساسه! خلاصه که عزیزان دختر ایشون حساسه ولی اونایی که این ادم زندگیشونو نابود کرده دختر نبودن! تولهی سگ بودن یا مثلا یه سری کروکودیل پوست کلفت که مایهی تفریح دیگران باشن. من واسه هیچکس بد نمیخوام. دلم نمیخواد هیچکس هم تجربه مشابه من داشته باشه. حتی دختر اون ادم. ولی دلم میخواد هر روز زندگیش که دخترشو میبینه از اعماق وجودش بترسه و وحشت کنه از اینکه چی ممکنه به سر دخترش میاد. هر روز تا همیشه منتظر اون روزی میمونم که تشت رسوایی این ادم هم بیفته و با چشمای خودم رسواییشو ببینم! به گه کشیده شدن وجههی اجتماعیش و هرانچه که داره رو..
من هیچ وقت واقعا حالم خوب نمیشه و خودم اینو میدونم. من هیچ وقت خودم رو بابت ندونستنام، بابت بچه بودنام، بابت اشتباهاتم نمیبخشم که اگه قرار بود این بشه توی این ده سال باید دردش کم میشد. من از این زندگی که سراسر نکبته از اعماق وجودم متنفرم، حالا هرچقدر هم که سعی کنم توش نکات مثبت پبدا کنم. ولی از من بپذیرید که نمیشه..
یه بارم چند سال پیش توی دوران دانشجویی پیام داد و گفت من این همه سال منتظر نموندم که هیچ بخشی از تو سهم کسی جز من بشه! ۳۸ ساله شده و هنوز کثافت مطلقه. امشب سراسر خشم و نفرتم..
به خودم قول دادم که هیچ وقت توی زندگیم مثل اون روزا ضعیف نباشم. هیچوقت.. من واقعا نمیدونم این همه نفرت از خودم چطوری درونم جا شده. واقعا نمیدونم!
این روزا واقعا خوب نیستم. یه جوری افسردهام که خودمم باورم نمیشه! یهو بیدلیل اشکام جاری میشه.. نکتش اونجاست که هیچ دلیل خاص و ویژهای هم نداره. همون شرایطی که هممون کم و بیش درگیرشیم..
توی این سالا همیشه شک داشتم که اصلا بخوام رزیدنتی شرکت کنم. ولی الان فکر میکنم که واقعا دلم میخواد تخصص بخونم. دلم میخواد پروتز بخونم و در ردهی بعدی پریو! به دلایل مختلفی که شاید یه روز ازش بنویسم. دلم میخواد یه سال واسش بخونم و خب اگه قبول نشم، از ذهنم کنار میذارمش..
چند روز پیش یه ریاکشن خاصی از کراش سابقم دیدم :))) و خب یکی دو روز درگیرش بودم و همین. ده ماه گذشته! باورتون میشه؟! انگار همین دیروز بود. از یه جایی به بعد که کلا از ذهنم رفت. الانم که دیگه فارغالتحصیل شد و تمام.. ولی عجب تجربهای بود.
سطح A1.1 المانی هم تموم! اینم از اون اندک انگیزههای باقیموندهی زندگیمه!
اون روزی داشتم تراش روکش میدادم و میدونی به چی فکر میکردم؟! به اولین بیمار پروتزم و وقتی که بلد نبودم حتی با دکمههای یونیت کار کنم. به اولین بیمار ترمیمیم که نگران بودم نکنه بیحسیش نگیره! اینکه چقدرررر واسم سخت بود از توی اینه کار کنم و چپ و راستو تشخیص بدم! اینکه چقدر ساکشن توی دست و پام بود :)))) حتی اینکه اون اوایل وقتی توربینم آب میزد دیدم از بین میرفت و دندونو نمیدیدم. واسه همینم بدون آب کار میکردم که خیلی اشتباهه :| ولی الان زیر هزار لایه شیلد و عینک و توی گرما کار میکنم و همه چی تقریبا عادیه.
حالم خوب نیست. داغون و ناراحتم و دنبال بهانههاییم واسه خوب بودن. واسه همینه که اینارو مینویسم..
یه نفر برگه امضاهای فارغالتحصیلیشو گذاشته بود و نگم که چقدررر دلم خواست. دلم میخواد که دیگه تموم شه، برم طرح و از این شهر و دانشکده و ادما فاصله بگیرم. هیشکی اندازه من عاشق این دانشکده نبوده، با همه بدیاش.. ولی واقعا خسته ام..