تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۲۷ دی ۹۹

یکی از بدترین و سخت‌ترین برهه‌های زندگیمو میگذرونم. هیچ‌وقت تا این اندازه حالم بد نبوده. حتی دیگه توان بلند شدن از جامو هم ندارم. هیچ کاری هم نمیکنم. صبح تا شبو به بطالت میگذرونم. شبا هم تا ساعت سه و چهار نمیتونم بخوابم. حتی دلم نمیخواد کتاب بخونم یا هیچ کار دیگه‌ای. عمیقا حال روحیم بده.

چند روز پیش واسه تولد دوستم رفتم یه شهری که هیچ وقت قبلا نرفته بودم در استان مجاور! :)) تنها رفتم بدون اینکه هیچ ایده‌ای داشته باشم که اونجا کجاست و چطوریه. وقتی برگشتم خونه و هنوز مثل روزای قبل حالم بد بود، تازه به وخامت اوضاع پی بردم و حس کردم من دیگه به این راحتیا خوب نمیشم!

قبلا وقتی حالم بد میشد، نصف شب پا میشدم میرقصیدم. کتاب میخوندم. کارای این مدلی و حالم بهتر میشد. ولی الان حتی نمیتونم از جام بلند شم. نه میتونم با کسی از محتویات ذهنم حرف بزنم نه کاری ازم برمیاد، نه هیچ چیز دیگه.

روزای خوبی نیستن کلا ..

پ ن: امروز اخرین انتخاب واحدمو هم کردم. کی باورش میشه ۶ سال گذشته و دیگه اخرشه؟ از فکر کردن بهش هم قلبم پر از غم میشه. مثل این میمونه که بخوای خونتو رها کنی.. با وجود همه‌ی بدی‌هاش، من عاشق این دانشکده بودم.. پیر شدیم :(

۳ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

۱۸ اذر ۹۹

اعتراف میکنم یه مدته به این فکر میکنم که امتحان رزیدنتی بدم. فکر میکنم واقعا دلم میخواد پروتز بخونم‌‌..

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۲۴ ابان ۹۹

فرق ۲۵ سالگی با ۱۵ سالگی اونجاست که توی ۱۵ سالگی فکر میکنی ممکنه دیگه هرگز فلان چیز رو تجربه نکنی یا از فلان اتفاق بد جون سالم به در نمیبری. ولی توی ۲۵ سالگی میدونی که هر حس و اتفاقی گذراست و مثل یه چرخه باطل، حوادث بارها و بارها تکرار میشن. مثلا اینکه حدود ده سال پیش، توی ۱۵ سالگی و در اوج حماقت فکر میکردم نمیتونم از یه آدمی بگذرم! ولی الان، بعد از ده سال، تولد ۳۸ سالگی! اون ادمه و عکس پروفایلش، عکس خودش و بچه‌ی کوچیکشه :)) و من فکر میکنم چقدر احمق بودم توی اون سن و خیلی چیزای دیگه..

بزرگترین معجزه‌ی زندگی، گذر زمانه..

۲ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

۱۶ ابان ۹۹

درحالی که داشتم فکر میکردم شاید باید برم و واسه ی دومین بار تلاشمو بکنم، یه استوری عاشقانه گذاشت..

خلاصه که بدین شکل..

اصرار بیهوده نکنیم :(

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

شب ۱۰ ابان ۹۹

پارسال چنین روز و زمانی یه پیام بلند بالا نوشتم و به کسی که دوستش داشتم پیشنهاد آشنایی دادم. جوابش نه بود. یک سال منتظر موندم تا حالا که میدونه حسم بهش چیه، منو ببینه و دوست داشته باشه. بالاخره من و حضورم رو دید ولی نخواست و دوست نداشت. توی این یک سال، واقعا لحظات سختی رو گذروندم، لحظات بسیار منتظر و امیدوار هم داشتم البته. احمقانه‌ست ولی هر روز صبح با این امید گوشیمو چک کردم که اسمشو روی گوشیم ببینم و هرگز ندیدم. بارها سرخورده شدم، بارها احساس کم بودن و ناکافی بودن کردم. بارها خودمو تجزیه تحلیل کردم و فکر کردم چرا به قدر کافی خوب و دوست داشتنی و زیبا نیستم. 

الان دقیقا یک سال گذشته. امشب که به خودم نگاه کردم، یه ادم زیبا و قوی دیدم. به خودم نگاه میکنم و میبینم دقیقا همونطوری هستم که همیشه دلم میخواسته و فکر میکردم که بهترینه. از خودم، تلاش‌هام توی زندگی و اون چیزی که هستم عمیقا راضیم، خودم رو واقعا دوست دارم و اینکه اون کسی که دوستش داشتم دوستم نداره، چیزی رو عوض نمیکنه. حالم خوبه و میخوام از این موضوع عبور کنم. میخوام رها کنم..

من همه تلاشمو کردم. خود واقعیم بودم و اگه خود واقعیم برای کسی جذاب نیست، نمیتونم و نمیخوام که خودم رو عوض کنم. همینه که هست خلاصه 😅

۰ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۸ ابان ۹۹

درحالی که فکر میکردم همه چی توی ذهن و قلبم تموم شده، دیروز بعد از مدتها توی دانشکده دیدمش و طبق معمول جوری دست و پامو گم کرده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. پارسال همین روزا بود که بهش پیشنهاد دادم که نه گفت. اخر شب ۹ ابان. امروز حالم شبیه پارسال همین موقع‌ست. همون اندازه بی قرار و مضطرب و تحت فشار..

خدایا :| کاش کاری ازم برمیومد ولی حیف که نمیشه. هروقت هم که منو میبینه، وایمیسته و نگاه میکنه. و این منو میکشه. من مدتهاست که جرئت نگاه کردن به چشماشو ندارم، ولی اون نگاهم میکنه و من به قعر چاه سقوط میکنم.. 

هنوز دفاع نکرده و هرچند وقت یه بار میاد دانشکده. دلم تنگ شده واسه اون روزایی که هر روز به ذوق دیدنش میرفتم دانشکده.

انقدر غمگینم که در وصف نمی گنجه.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۵ ابان ۹۹

هربار که من خوشحالم و فکر میکنم دارم به فارغ التحصیلی نزدیکتر میشم، یه اتفاق جدید میفته و فارغ التحصیلی روز به روز به نظرم دست نیافتنی تر میشه. طبق تصمیم احتمالی جدید، قراره این ترممون تا اسفند ادامه داشته باشه. یعنی نصف بشیم. نصف تا دی برن. و نصف بقیه از نیمه دی تا اسفند. دو ماه خونه نشینی! ترم بعدمون هم از فروردین تا اخر مرداد :| واسه اینکه توی هر بخش فقط ۵ نفر کار کنن توی پاییز و زمستون. من مطمئنم انقدر ایده های احمقانه میدن که ما تا سال دیگه هم نمیتونیم دفاع کنیم. خدایا :|

امروز همزمان دندون عقل بالا و پایین یه نفرو کشیدم و یه ذره از حال بد روزای قبلم کم شد. بریج بیمارمونو هم بالاخره تحویل دادیم. پلاک دومین بیمار ارتو رو هم تحویل دادیم.

شیشمین باری بود که دندون عقل میکشیدم ولی واقعا عین تنه ی درخت بودن دندوناش. سر دندون دوم، به معنای واقعی کلمه مچ و انگشتام رو دیگه حس نمیکردم. با هر فشاری که به دندون اون میومد، خرد شدن مفصلمو حس میکردم :)))) معمولا دندونای عقل بالا ریشه های کونیک دارن و راحت در میان. ولی این حتی عقل بالاش هم سه تا ریشه با انحنای زیاد داشت و حس میکنم به طرز معجزه واری ریشه هاشون نشکستن. این روزا انقدر خوب نیستم که حتی جراحی ای که همیشه حالمو خوب میکرد، خیلی خوشحالم نمیکنه :(

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳ ابان ۹۹

بیاید یه اعترافی بکنم. این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم. دور و برتو که نگاه میکنی، همه یا ازدواج کردن یا یه ادم ثابت توی زندگیشون دارن. توی اون سال‌هایی که آدم فرصت و حال و حوصله و انرژی تجربه کردن خیلی چیزا و شور و شوق بودن توی یه رابطه رو داره، همش با خودش میگه اه فلانی بده، وای فلانی بیخوده! یا کلا میگه من نمیخوام توی رابطه باشم به فلان دلیل ها و .. توی سال‌های اول دانشگاه که همه با شور و شوق دنبال این چیزان، تو با خودت فکر میکنی که وای چه دغدغه های بیخودی دارن و من میخوام هسته اتم بشکافم و اینا. بعد یهو به خودت میای و میبینی سال اخری! دیگه تهشه. انقدر تصورات و انتظارات خاص داشتی که تنهایی و دیگه هیچ کسی هم دور و برت نیست حتی :))) تو این دانشکده دیگه سگ هم پر نمیزنه :)))

این روزا گاهی یاد پارسال همین موقع و هیجاناتش می افتم. اون ادم که کلا از ذهنم کات شد. ولی گاهی یاد این میفتم که پارسال با چه استرسی توی راهروهای دانشکده دنبالش میگشتم تا یه جایی چشمم بهش بیفته :)))

نه که نظراتم عوض شده باشه ها، هنوزم مثل سابق فکر میکنم. هنوزم دنبال رابطه بودن به نظرم چیپه، هنوزم فکر میکنم ازدواج اشتباهه، هنوزم میخوام هسته اتم بشکافم! ولی.. یه جایی ادم دلش میخواد یه کسی باشه. نه واسه اینکه ادم روی کسی جز خودش حساب کنه، نه واسه اینکه اون ادم بخواد کار خاصی بکنه. اینا نه.. ولی فقط یه نفر باشه. تنهایی خیلی خوب و جذابه ولی ادم گاهی حس میکنه کاش یه وقتایی تنهاییاش کمرنگ تر می‌بود..

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۲۳ مهر ۹۹

سال اخر؟ سبکتر و کم کارتر از کل این شیش سال! دیر میرم. زود برمیگردم. خیلی وقتا بیکاریم رسما. سه یا چهار روز در هفته میرم. خیلی هم کار خاصی نمیکنیم. این هفته فقط توی بخش جراحی، یه جراحی بافت سخت انجام دادم که جدید بود. همین :( 

اموزشگاه المانیم رو عوض کردم و این استاد جدیدم خیلی خوب و متفاوت از قبلیه واقعا. و باید اعتراف کنم هیچ زبانی از نظر سختی و حتی گاهی دوست نداشتنی بودن به پای المانی نمیرسه. مثلا فرانسه هم سخت بود ولی خب واقعا هم جذاب بود. ولی المانی کلا مدلش فرق داره :|

فصل ۸ افیس ام و جز معدود دلخوشیای این روزای زندگیمه. عمیقا خسته و بی حوصله ام و کاش زندگیامون این شکلی نبود. کاش یه جایی زندگی میکردم که اصلا نمیدونستم ایرانی وجود داره. کاش کرونا نبود. کاش این همه بدبختی و دردسر نبود..

۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

۱۴ مهر ۹۹

استادی که من باهاش پایان نامه گرفتم، پارسال چون اول طرحش بود نمیتونست استاد راهنمام بشه و استاد مشاورم شد. استاد راهنمام مدیر گروه پروتز شد که اولش کاملا فرمالیته بود و حتی منو نمیشناخت چون هیچ وقت باهاش بخش نداشتم. این چند وقت که برای کارای اداری لازم بود اون یه سری از کارا رو بکنه یا امضا کنه و ... باهاش برخورد داشتم. این ادم به قدری خوب و مهربون و باحوصله‌ست که در وصف نمیگنجه. مهم نیست کجا باشه و در حال چه کاری باشه، به محض اینکه منو ببینه میاد تا کارمو راه بندازه. و خب منم که دیدم چقدر این بشر خوبه، دیگه کلا همه چیز پایان ناممو با خودش چک میکنم و بهش نشون میدم و ازش سوال میپرسم. همون سوالو اگه از استاد مشاورم بپرسم، میگه برو بگرد تا پیدا کنی. ولی استاد راهنمام خودش میره سرچ میکنه و جواب نهایی رو بهم میده. وقتی شماره حسابشو میخواستم که بفرستم واسه پولی که دانشگاه باید به حسابش واریز کنه، گفت شماره حساب خودتو بده! البته از نظر قانونی این اجازه رو بهم ندادن و نشد ولی همینکه اینو گفت واقعا واسم خیلی حس مثبتی داشت. البته گفت هر وقت پولو دادن، میریزم به حسابت.

یه جوری شده که هر روز یا من حضوری پیششم یا دارم پیام میدم. عملا یک ثانیه از دست من راحت نیست :))) اون روزی بهم گفت اخرین باری که کسی رو به پیگیری تو واسه پایان نامه دیدم، ده سال پیش بود!😂😂😂 یکی از دلخوشیای پایان نامه ایم اینه که استاد راهنمام این ادمه. از نظر علمی و سوادی که میدونستم خیلی شاخه. از نظر تدریس هم وبینارای این مدتش انقدر خوب بودن که من هرجایی اسمشو ببینم با کله همون جام. ولی اخلاقشو نمیدونستم که واقعا شگفت زده‌م کرد از شدت خوبی و ساپورت‌کنندگی و ...

توی این شیش سال، من واقعا همه ی همه ی تلاشمو کردم. الان که سال اخرم، توی بعضی کارا واقعا خوبم و توی بعضی کارا نه. ولی اینو میدونم که توی هر مرحله‌ای که بودم، توی اون زمان همه‌ی تلاش و وقت و انرژیم رو صرفش کردم. از فانتوم پروتز کامل و چندین و چند بار قالب گرفتن گرفته، تا هر روز توی پره کلینیک اندو موندن، تا تلاشی که واسه‌ی تک تک بیمارام کردم و حرصایی که خوردم تا الان که به پایان نامه رسیده. من همه‌ی تلاشمو کردم، حتی اگه نتیجه خیلی خوب نشده باشه. حداقل میدونم هیچ وقت کم نذاشتم. هیچ وقت..

حتی رفت و امدی که واسه‌ی همه ساده‌ترین کار دنیا بود رو هم من با مشقت انجامش دادم. شیش سال ۵ صبح بیدار شدم و ۶ صبح از خونه بیرون زدم تا برم شهر دانشجوییم. ولی با این حال هیچ وقت حتی یه کلاس بیخودی رو هم نپیچوندم..

من همه‌ی زورمو زدم و اگه جایی کاری یا چیزی به قدر کافی خوب نشد، حتما بیش از توان من بوده. نمیدونم..

پ‌ن: پایان نامم تموم شده. الان دارم مقالشو مینویسم و امیدوارم جای خوبی چاپ بشه. و خب بعدشم که پایان ناممو مینویسم..

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان