تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

38. شب امتحانه مثلا :|||

ملت شبای امتحان تا صبح بیدارن، بعد الان ساعت هشت و نیمه و من خوابم میاد و قصد دارم همین الان هم بخوابم!

کلا هر شب ساعت هشت و نه میخوابم. و درکل هیچ وقت هم نتونستم شب امتحان درس بخونم یا تا صبح بیدار بمونم. حتی اگه هیچی نخونده بوده باشم! :|

شب بخیر :-))))))

۸ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

37. تغییر لایف استایل..

این مدت یه سری تغییرات اساسی تو زندگیم دادم و چقدر از وضع فعلی راضیم..

موهامو کوتاه کوتاه کردم، پسرونه ی پسرونه! و چقدررر این مدل جدیدو دوست دارم و حس میکنم به من و شخصیتم نزدیک تره. وقتی توی آینه نگاه میکنم لذت میبرم و با خودم میگم این منم. دقیقا خود خود من! 

بچه ها تو دانشگاه رو مخمن. البته همشون نه، فقط "ی". بهش نگاه میکنم و با خودم میگم اخه لعنتی، من چطوری این سه سال تمام مدت تورو تحمل کردم؟! این همه ادا و اصول، این همه اسلو موشن بودن، این همه ادا اطوار اضافه حالمو به هم میزنه. این مدت هم کلی برنامه ی باغ رفتن و بیرون رفتن و اینا ریختن که خب من باهاشون نرفتم. میگن چرا فاصله میگیری تو که خودت این اکیپو جمع کردی، میگم که فاصله نمیگیرم ولی خودمم میدونم که چرت میگم چون واقعا دیگه اون حس خوبی که باید بهم منتقل بشه نمیشه و خب من خودمو وادار به ظاهرسازی نمیکنم و تنها دلیلش هم "ی" هستش. خیلی رو اعصابمه.. رفتارای مسخره و خودخواهانه، برنامه ریختنایی که توش نظر هیشکیو نمی پرسه، وارد کردن ادمایی به جمع ما که حتی باهاشون سلام علیک هم نداریم! همه چیز هم بدون هماهنگی.. از طرف دیگه اینه که "ی" و دوتای دیگه، کلا لابراتوار نمیان. همه چیزو منتقل کردن به تریا. میرن تمام روزو میشینن توی تریا، نود درصدش به خوردن و حرف زدن میگذره، بعد شروع می کنن سه نفری کار میکنن. یعنی مثلا یکی هم بزنه، یکی پهن کنه، یکی بچسبونه :| بعد از صبح تا شبو توی تریا وقت تلف میکنن و بعدشم میرن خونه ی هم ادامه میدن!!! شیش تا فک جمعا باید اماده کنن که هرکدومشو چهار ساعت لفت میدن. همه ی کارشون میمونه واسه روز تحویل و نیم ساعت قبل از اومدن استاد! اونم به بدترین و غلط ترین فرم ممکن. ولی خب استادمون خیلی خوبه و به همه نمره ی خوب میده. یهو وسط کار دلش موهیتو میخواد، پیتزا میخواد، جوجه میخواد و ... و ویارش باید همون لحظه برطرف بشه!! یه ملتی رو دنبال خودش میکشونه چون هوس فلان چیزو کرده! من واااقعااا ذهنم گنجایش این حجم از ادا اطوارو نداره. من همیشه پایه بیرون رفتنم ولی انصافا نه اینطوری :|

خب من باهاشون توی تریا نمیرم. تنها میرم لابراتوار و سریع و با تمرکز کارمو انجام میدم. اگه چهارشنبه تحویل داریم، من شنبه یا نهایتا 9 صبح یکشنبه کارم حاضره و قبلش چندبار با استاد چکش میکنم. در نهایت وسواس هم کار میکنم. دیگه مواد اضافه نمیگیرم و کارمو همون بار اول با سهمیه دانشگاهم خوب در میارم. بقیه ی تایممو هم به جای تریا و لابراتوار میرم سالن مطالعه درس میخونم. از شنبه میانترمامون شروع میشه و من واسه ی اولین باره که انقدر درس خوندم. دو تا امتحان اولمو کامل خوندم. امتحانای بعدی رو هم حداقل نصفشونو خوندم. 

به بچه های اکیپمون نگاه میکنم و میبینم همشون ادمایی بودن که هر ترم خیلییی درس میخوندن ولی از اول این ترم هیچی نخوندن! و خب واقعا حس میکنم همش بخاطر فضاییه که "ی" ایجاد میکنه. انگار همه چی وارد حاشیه میشه..

به خودم نگاه میکنم و میبینم چقدر این ادم فعلی به خود واقعیم نزدیکتره. منظم، سریع، جدی، درسخون.. حس میکنم دو سال قبل هیچ شباهتی به من نداشته و نمیدونم چی منو وارد اون فضا کرده.. تصمیمم این بود بعد علوم پایه واقعا درس بخونم و تا الان که روش مصمم موندم.. ولی خب خیلی خیلی بیشتر از اینا از خودم انتظار دارم. میخوام یه جوری باشه که خودمو در حد و اندازه ی تخصص قبول شدن ببینم.. [اون اوایل گفتم دوست ندارم پروتز بخونم ولی الان فکر میکنم پروتز واقعا جذابه و تا الان توی ذهنم انتخاب دومه! البته که الان فکر کردن به تخصص اونم واسه من در حد رویا و توهمه ولی خب من تلاشمو میکنم از رویا بودن درش بیارم.]

یکی از همون سه نفر بالا میگفت میخوام برگردم همون دانشگاه خودم [اینجا مهمانه و دانشگاه خودش یه دانشگاه تیپ سه ئه!] میگه اینجا بار اموزشیش واسم کمه!!! مثلا من هیچی پروتز یاد نگرفتم! جالبه که به این فکر نمیکنن که وقتی استاد درس میده همش دارن فک میزنن و بعدشم تمرین نمی کنن و این و اون واسشون درست میکنه. بار آموزشی اینجا کمه! :|

اینستا رو هم حذف کردم و به عبارتی خیلی استفاده ای از نت ندارم. نه که از سر اجبار واسه درس خوندن، صرفا به این دلیل که جذابیتشو واسم از دست داده.. از طرفی هم منتظرم بعد از میانترما برم و اون کلاسی که میخوامو ثبت نام کنم. میخوام اول برنامه های فعلی زندگیم کاملا استیبل بشه و یه فضای خالی واسه چالش جدید باز کنم..

خودم میدونم که تو این پست قشنگ مثل بچه های ابتدایی گله و شکایت کردم ولی آدما خیلی طول میکشه تو دلم جا باز کنن ولی توی صدم ثانیه ای از چشمم میفتن. بد هم از چشم میفتن! راستی گفتم اون کراشه چطوری از چشمم افتاد؟! تا وقتی دهنشو باز نکرده بود خوب بود ولی امان ازون روزی که دهن باز کرد تا با دوستم حرف بزنه. لهجه داشت و دندوناش هم خیلی نامرتب بود :||| [یعنی مگه داریم فاکتور مهم تر از صدا و لهجه و دندونای طرف؟!]

نوبت گرفتم که برم دندونای جلومو کامپوزیت بذارم. میخواستم لمینیت کنم ولی حیفم میاد دندونای خودمو که انقدر مرتبه بتراشم و البته لمینیت به چشمم غیرطبیعی میاد. در کل ازونجایی که همیشه مامانم رو دندون وسواس داشته و تو بچگیم همش تو دندون پزشکی بودم، دندونام کاملا ردیف و مرتبه. ولی یه فاصله ی کوچیک بین دندونای جلوک هست که مدتهاست رو مخمه. میخوام کامپوزیت بذارم که درست بشه. حالا بعدا عکس بیفور و افتر هم میذارم واستون :-)))))

۱۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

36. مرحله هفتم پروتز

بیس و وکستریم.

۷ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

35. مرحله ششم پروتز

کست نهایی.


۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

34.مرحله پنجم پروتز

بیدینگ و باکسینگ.

۸ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

33. مرحله چهارم پروتز

قالب گیری نهایی.

شاید باورتون نشه ولی سیصد هزار تومن مواد خرج همین قسمت آبی عکس شده!

۸ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

32. از هر دری..

1.حس میکنم سال هاست گذر زمان توی ذهنم متوقف شده. یعنی واقعا من حس میکنم پونزده شونزده سالمه. هنوز حس میکنم اونی که دهه شصتیه، بیست و خورده ای سالشه و دهه هفتادیا به بیست سالگی نرسیدن! اون روزی بچه ها داشتن میگفتن فلانی میخواد ازدواج کنه. گفتم مگه میشه یه نفر تو 17 سالگی ازدواج کنه؟؟!! بعد گفتن چطوری حساب کردی که شد 17 سالش؟؟!! گفتم خب یه سال از من کوچیکتره دیگه! :-))))))

بعد الان داشتم فکر میکردم سنم یه جوریه که از بچه های بقیه رشته های بزرگترم چون اگه دانشجوی لیسانس بودم الان سال اخر بودم. از بچه های رشته ی خودمون هم، از سال چهاریا هم بزرگترم. به عبارتی فقط سال پنجیا و شیشی ها از من بزرگترن اونم با یه اختلاف کم! پس چرا انقدر همه سن بالا به نظرم میرسن و خودمو بچه میبینم؟! :-))))) "ی" با اینکه از من بزرگتره ولی چون نیمه دومیه وضعیتش مشابه منه. ولی "میم" الان باید سال اخر می بود! کی انقدر بزرگ شدیم که خودمون نفهمیدیم؟! اون روزی یکی از بچه ها به شوخی میگفت دیگه از بس هیشکی به سنمون نمیخوره یا باید رزیدنت پیدا کنیم یا ارشد و پی اچ دی :-))))) 

دلم نمیخواد عددای سنم بالا بره.حتی دوست ندارم به این فکر کنم که مامانم چهل ساله شده.وقتی که ابتدایی بودم حس میکردم سی سالگی خیلی زیاده و مامانم نباید سی سالش بشه. تا چند سال هرکی ازم می پرسید مامانت چند سالشه میگفتم 29!! دیگه به یه جایی رسیده بود که داشتیم همسن میشدیم کم کم :-))))))) الانم فکر اینکه بابام 45 سااالشه و چند سال دیگه پنجاه ساله میشه کابوس وحشتناکیه.. میترسم از گذر زمان. خیلی..

2. از وقتی روتیشنمون از ترم پیش تشکیل شد و این گروه شکل گرفت و اینا، بعضی از دخترا بودن که به صرف دوستی با من [مسلما این تنها دلیل نبوده] تو این گروه اومده بودن. بعضیاشون گروه دوستانشونو جای دیگه ول کرده بودن و اومده بودن، بعضیاشون خوابگاهی بودن و واقعا تنها. و اینکه کلا خیلی سخته تنها بودن. بعد من به این فکر کردم که چقدر من با همشون پراکنده دوستم و این ادما هیچ کدوم با هم روابط نزدیک و خاصی ندارن. به این فکر کردم که خب چرا همه همزمان با هم اوکی نباشن. یه برنامه ی سینما ریختم و دوستامو دعوت کردم، علیرغم همه ی تفاوتاشون با هم. و خب همون بیرون رفتن و البته تلاشای بعدی باعث شد یه جمع دوستانه ی ده نفره ی خیلی خوب شکل بگیره. یه جو خیلی خیلی خوب. ادمایی که با وجود همه ی تفاوتاشون خیلی خوب تونستن با هم همفاز بشن و خب الان خوبیش اینه که هیشکی هیچ وقت تنها نیست. فقط میترسم اگه با همین روند صمیمیتشون ادامه پیدا کنه، دیگه خودمو دوست نداشته باشن :-))))) اون روز خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودن و من نرفتم. هفته ی دیگه هم قراره تو باغ مهمونی بگیرن که خب بازم من ترجیح میدم که نرم. خلاصه اینکه این جمع ده نفره جز بهترین تجربیات رفیقانه ی زندگیمه و البته همچنان از دو نفر جدید هم استقبال می کنیم ;-)

3."ر" داشت تعریف میکرد و میگفت نمیدونی چقدر به عنوان یه پسر نمی تونم به هیشکی اعتماد کنم. دختره رزیدنت روانپزشکیه و خیلی خوشگله و دختر خوبیه و... ولی من حتی از اینکه بهم خیانت کنه هم می ترسم. میگفت من خیانت مامانمو دیدم. وقتی اشک میریختم وو التماسش میکردم تا نذاره زندگیمون از بین بره، حاضر نشد این کارو کنه. میگفت وقتی رفتم آلمان میخواستم که دیگه هیچ وقت برنگردم ایران ولی دلم واسه بابام تنگ شد و برگشتم. میگفت مامان و بابام جدا شدن و چند سال بعد به اصرار فامیل دوباره ازدواج کردن. بعد اومدیم اینجا که ازون شهر نکبت فاصله بگیریم.. میگه انقدر بدبینم که نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم و ... 

هیشکی از درون زندگی کس دیگه خبر نداره.. 

4. "کاف" برگشته دانشگاه و معلوم نیست چطوری و اینکه با حکمش چه کرده. واقعا دلم نمیخواد حتی چشمم بهش بیفته. حالمو به هم میزنه..

5. "میم" توی یه اکیپ مختلطی هست بچه های رشته های مختلف توشن و خیلیم با هم خوبن و بیرون میرن و اینا. [بعد از قضایای "کاف" من زیر بار هیچ جمع مختلطی اونم توی دانشگاه نمیرم! ] بعد اون سری توی کافه بودن ظاهرا که یکی دیگه از اکیپای دانشگاه هم بهشون ملحق شدن. بعد یکی از! کراشای ما!!! هم بینشون بوده. میگه همش میگفته یه نفرو واسه من پیدا کنید، من سینگلم و اینا! :-))))) 

۱۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

31. میدونستی اونی که تجربش بیشتره، زخمای بیشتری روی تن و روحش داره؟!

داشتم با خودم فکر میکردم چی میشد اگه درک الانمو چند سال پیش می داشتم یا اینکه حداقل زبون حرف زدن و اعتراض کردنو؟! اگه اون تجربه های منفی و سخت قبلی نبود، انقدر تلاش میکردم واسه ی گرگ شدن و کم نیاوردن؟! شاید نه.. گاهی میدونم یه مسائلی انقدر جزئی و بی اهمیته که ارزش بحث کردنو نداره ولی بخاطرش بحث میکنم تا حقمو بگیرم. فقط و فقط واسه ی اثبات خودم به خودم! بعضی تجربه ها و خاطرات خیلی درد داره. خیلی.. انقدری که هر روز صبح که از خواب پا میشی و شبا قبل خواب و تمام مدت روز جلوی چشمات رژه میرن.. مهم نیست چند سااال ازشون گذشته باشه، بعضی زخما هیچ وقت التیام پیدا نمی کنن. شایدم واسه خودت تکرارشون میکنی مبادا یادت بره.. من مازوخیست ترین ادم دنیام و اینو خیلی خوب میدونم..

دارم همه ی تلاشمو میکنم واسه ی گرگ شدن ولی نه واسه ی دریدن بقیه، واسه ی دریده نشدن!

۴ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

30. سی!

رفتم وام دانشجویی ثبت نام کردم و امیدوارم زودتر بیاد به حسابم که برم و باهاش یه کلاس جدید ثبت نام کنم..

هر وقت حس میکنم مغزم داره دچار رکود میشه یا دارم افسرده میشم باید یه چالش جدیدو واسه خودم شروع کنم وگرنه به بیراهه میزنم :-))))) ساعتا و روزای کلاسای مختلفو مدتهاست که چک میکنم. امیدوارم پولمو بدن زودی، اون کلاسی که میخوام تشکیل بشه، ساعت و روزش مناسب باشه و بتونم برم.. 

پولش اون قدری نبود که نتونم بدم ولی نمیخواستم واسه ویارهای روزمرم جیب مامانمو بزنم :-)))) همینطوریش هم خرجم سر به فلک میکشه. امیدوارم که بشه.. اگه شد، اون وقت میام و میگم چه کلاسی ;-)

۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

29.مرحله سوم پروتز!

بوردر مولد.

جز بدقلق ترین مراحل ممکن بود. انقدر دستامو سوزوندم که تاول زده و البته از چند نقطه هم بریده! [دست و پا چلفتی هم خودتونید!! :-))))) ]


+تازه مجبور شدم واسه فک بالا کلا از اول شروع کنم. از اول قالب گرفتم و کست ریختم و تری ساختم و بوردر مولد کردم. و چون نمرشو قبلا گرفته بودم دیگه خیلی روی ظاهرش وسواس به خرج ندادم.


۴ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان