تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۶۲. دومین پست ۳ اذر :|

چقدر چرخه‌ی مسخره‌ایه. یکی از بچه‌های دانشکده هم هست که رو من کراش زده :))))) گاهی که تو راهروها میبینمش نگاهش رو روی خودم حس میکنم، یا مثلا استوری ریپلای زدناش یا حتی یه بار توی اتاق گچ گیر افتاده بودم، یهو زورو وار کستو از دستم گرفت تا درستش کنه! دوست دارم برم بزنم روی شونش بگم داداش همدردیم با هم :)))))) در کل چقدر چرخه‌ی مسخره و مضحکیه. هرکی از کسی خوشش میاد که طرف هیچ تمایلی نسبت بهش نداره. بنظرم خیلییی کم پیش میاد که دو نفر همزمان از هم خوششون بیاد. در اکثر مواقع ادما به اونی که دم دستشونه و حس میکنن گزینه نسبتا مناسبیه رضایت میدن. رضایت میدن نه اینکه دل بدن.. :(((

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۳۶۱. ۳ اذر ۹۸

۱. امروز واسه اولین بار دندون کشیدم! و باید بگم اون لحظه ای که دندون از استخون خارج شد یه حس خیلییییی متفاوت نسبت به هرانچه تا به حال تجربه کردم داشت. واقعا نمیتونم حسش رو توصیف کنم.

۲. من از ترم پنج رو این ادم کلید کردم. الان ترم ۹ ام! این همه مدت گذشته. ۲۳ روز پیش بهش پیشنهاد دادم و گفت نه. یه هفته هم قبلش در عذاب مطلق بودم که یعنی یه ماهه من زندگیو واسه خودم جهنم کردم. بدون هیچ روزنه امیدی گفت نه پس یعنی تمومه. دیگه بسه ضعف نشون دادن و بیخودی حرص خوردن. دیگه وقت رها کردنه. مثل همه دفعات دیگه ای که کسی رو دوست داشتم و به دلایل مختلفی رها کردم. اون لحظه سخت بود ولی بهترین کار ممکن بود. همیشه اون چیزی که واقعا درست ترینه سر راه ادم قرار میگیره. تا الان همه چی محترمانه و درست بود ولی بیش از این روی این موضوع تمرکز کردن یعنی اویزون شدن که من ازش بیزارم. پس رها کنیم بره..

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۳۶۰. افسردگی پس از شیدایی

اون روز چقدر رو ابرا بودم؟! از فرداش رسما افسرده شدم. واقعا روز به روز وضعم داره بدتر میشه. خیلی هم بد. افتادم وسط یه چیزی که خلاصی ازش ممکن نیست. بحث سرد و بی‌عاطفه بودن نیست. من همیشه از مسائل عاطفی دوری کردم چون میدونم خیلی بد درگیر میشم. خیلی خیلی بد.. رسما تاب و توانو ازم میگیره. واسه همینم همیشه سعی کردم خودم از چنین اتفاقاتی پیشگیری و اجتناب کنم. ولی الان رسما گیر افتادم و واقعا در عذابم. من با این همه ادعای منطقی بودن و فلان، همیشه به احمقانه‌ترین و ترسناکترین طریق ممکن دل دادم. الانم باید اعتراف کنم دلم واسه این ادم رفته و من درمونده‌ترین و بی‌پناه‌ترینم.. پر پر میزنم واسه یک لحظه دیدنش. دم کمدش، دم بخشایی که هست رژه میرم تا بالاخره یه جایی ببینمش. وقتی نمیبینمش حالم بده، روزم داغونه. فکر میکنی چقدر جلوی خودمو گرفتم که این کارارو نکنم و نشده؟! دلم پر میکشه واسه اینکه اتفاقی ببینمش، واسه اینکه چشم تو چشم شیم و من چشماشو ببینم.. چشماش دلمو برده و من دربرابر هجوم چشمای سیاهش بی‌دفاع‌ترینم.. من بی‌دقت و حواس‌پرت نسبت به اطرافیان، از کیلومترها دورتر حضورش رو تشخیص میدم. جایی که هست انگار هوا برای نفس کشیدن کمه. رسما همه ساعتای روز و همه روزام رو تسخیر کرده. میزان فشار روانی‌ای که رومه از وصف خارجه. دلم میخواد پا بکوبم زمین که میخوامش. خیلی هم میخوامش.. دلم میخواد صدبار دیگه برم بهش پیشنهاد بدم ولی چه کنم که باید متمدنانه برخورد کنم و به انتخابش احترام بذارم.. اگه تو دلتون میگید چقدر احمقانه، حق دارید. منم درمورد احساس بقیه بارها همینو گفتم و الان عملا وسط باتلاق گیر افتادم. احمقانه‌تر از وضعیت همه اونایی که تا به حال دیدم.. من روح و روانمو به دو تا چشم سیاه بی تفاوت باختم!

خدایا میشه لطفا یه کاری کنی از این وضعیت خلاص شم؟! چیه این همه فشار روانی..

 

المنتة لله که دلم صید غمی شد/ کز خوردن غم های پراکنده برستم..

۷ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

359. 1 اذر 98. هفته ای که گذشت

شنبه صبح که از خونه بیرون میزدم حتی تصورشو هم نمیکردم که شبش نتونم برگردم خونه! شنبه ظهر توی بخش بودیم که بچه ها گفتن چند جا دیدن مردم وسط خیابون ماشینشونو پارک کردن و رفتن. اخرین چیزی هم که از اینستای خدابیامرز دیدم لایو یکی از بچه ها بود که مردم خیابونارو بسته بودن. ما قرار بود ساعت 5 امتحان امار داشته باشیم. تا اون موقع هی خبر میرسید که تمام خیابونای شهر و همه خیابونای منتهی به دانشگاه بسته شدن. حتی اتوبان شهر خودمون تا شهر دانشجویی. وقتی ساعت شیش امتحانمون تموم شد رسما هیچ راهی برای خروج از دانشگاه وجود نداشت. هیچکس نتونست ماشینشو از پارکینگ خارج کنه. همه بچه ها توی دانشگاه موندن و مهمون خوابگاه شدن. اساتید هم ماشینشونو گذاشتن و عقب موتور رفتن خونه! چون تا عصر دیگه حتی شیشه های مترو رو هم شکسته بودن و مترو تعطیل شده بود. با بدترین حال ممکن شب رو خوابگاه گذروندم. صبحش رفتیم دانشکده، بخش صبح که جراحی بود رو موندیم ولی خبر میومد که بیمارای بخشای مختلف نیومدن و دارن بخشای عصر رو کنسل میکنن. من که میترسیدم دوباره اتوبان شهر خودمون بسته بشه گفتم من میرم خونه و مهم نیست بخش عصر تشکیل میشه یا نه که البته چون همه رفتیم خونه کنسل شد. دوستم منو رسوند ترمینال چون مطلقا هیچ تاکسی و اتوبوسی توی شهر نبود. یکی از شلوغ ترین نقاط اعتراضات هم نزدیک ترمینال بود. جوری که خیابون منتهی بهش بسته بود کاملا و توی لاین یه طرفه، ماشینا دو طرفه میرفتن. به محض اینکه رسیدم شهر خودمون ماشینا میگفتن دیگه نرید، چون ما نتونستیم وارد شهر بشیم و مسافرامونو برگردوندیم. دوشنبه رو هم نمیخواستم برم ولی استرس بیمار اندوم اجازه نداد. برف هم اومده بود. هیچ ماشینی هم که توی شهر نبود. بالاخره نت داخلی وصل شده بود و به سختی یه اسنپ پیدا کردم. رفتم دانشکده و دیدم تاااریک تاریکه. ژنراتورهای برق کل مجموعه دانشگاه (کل دانشکده ها و خوابگاه ها و بیمارستان حتی) ساعت یک و نیم شب سوخته بودن. تا صبح هم برق اضطراری کار کرده بود که اونم صبح سوخته بود. همش گفتن صبر کنید تا وصل بشه ولی مشخص بود وصل شدنی نیست. یک ساعتی موندیم و خبری نشد. بیمارم رو فرستادم بره و تصمیم گرفتیم همگی بریم خونه. اون لحطه به این فکر کردم که سه شنبه ما پارسیل داریم که روز عادی هم بیمار نمیاد. چهارشنبه هم ارتو. به بچه ها گفتم بیاید بریم ارتو چهارشنبه رو کنسل کنیم که دیگه این هفته کلا نیایم دانشکده. همه با هم رفتیم و انقدر خواهش کردیم تا اجازه دادن نیایم. خواستم برم ترمینال و هیچ اتوبوس و بی ار تی ای نبود. یه تاکسی تو خیابون دیدم و بالاخره سوار شدم. توی مسیر ترمینال باورم نمیشد این همون شهر همیشگیه. شبیه شهرای جنگ زده بود. پر از اسکلت سوخته ساختمونایی که یه روزی بانک بودن و پمپ بنزین سوخته و ایستگاه های بی ار تی ای که دیگه شیشه و نرده ای نداشتن.. سه شنبه رو خونه موندم و شب خبردار شدم نه تنها بچه ها اون روز رو رفتن دانشگاه، که حتی رفتن بخش ارتو و لیست و شماره تلفن بیمارارو هم گرفتن واسه هماهنگ کردن باهاشون! اونم کی؟! دقیقا همونایی که با ما اومدن بخش و گفتن کنسل کنیم و حتی میخواستن واسه اون چند روز برنامه سفر بریزن! چهارشنبه با توپ پر رفتم دانشکده، رفتیم تو بخش و همش داشتم خودمو کنترل میکردم که هیچی نگم. یهو دختره اومد تو بخش، حاضریشو زد و گفت استاد من بیمارم نمیاد! میشه برم؟! اینو که شنیدم دیگه واقعا اگه کاردم هم میزدی خونم درنمیومد. استاد گفت در هر صورت تا 12 و نیم اجازه خروج ندارید. دختره اومد پیش دوست پسرش گفت من نمیدونم چرا اینا از صبح یه جوری با من برخورد میکنن. با حالت مظلوم نمایی! من دیگه اون لحظه واقعا منفجر شدم و با حضور استادا ودر منشی بخش و همه بچه ها فقط شروع کردم به داد زدن که به چه حقی سر خود واسه 18 نفر ادم تصمیم میگیرید؟! نه تنها قبلش با ما هماهنگ نمیکنید که حتی بعدش هم حداقل بهمون خبر نمیدید که بیایم. من اتفاقی از یه نفر شنیدم و خودم بقیه رو خبر کردم. دختره که حتی نتونست حرف بزنه و رفت ته بخش مثلا ادای گریه دراوردن. دوست پسرش موند و من. تو فاصله یک سانتی من ایستاده بود و هر لحظه حس میکردم الانه که منو بزنه :)))))) اگه فکر میکنید که من ذره ای کوتاه اومدم سخت در اشتباهید. داد و بیدادمو کردم و ول کردم رفتم. بیمارمو گرفتم و تا ظهر هم همه کاراشو کردم. 

من واقعا هیشکی به هیچ جام نیست. رفاقتم با اون دختره و پسره خراب شد؟! به درک. ابروریزی شد؟! شاید. بازم مهم نیست. ولی ازین به بعد هرکی بخواد سر خود کاری کنه احتمالا یاد قشقرقی که من به پا کردم میفته و میشینه سر جاش. نگم براتون که کرک و پر همه ریخته بود :))))) جدی چند ترم بود که دعوای اینطوری نکرده بودم ولی حس کردم واقعا لازمه. به کتفم که کی چه فکری درمورد من میکنه. من نمیتونم اجازه بدم کسی بهم زور بگه یا زیادی احساس زرنگی بکنه. میدونی مشکل کجاست؟! همه اونایی که تا قبلش هارت و پورت میکردن که چرا دختره همچین کاری کرده و فلان، وسط بحث لال شده بودن! یا بعدش میومدن به من میگفتن فلانی چرا فلان کارو کرده ولی به خودش نمیگفتن!! با خودش اون ته بخش دل و قلوه میگرفتن. یعنی میزان دورویی ادما حاااالمو به هم میزنه. خب عوضی اگه مشکلی داری بهش بگو. چرا پشت سرش میگی و توی روش به عزیزم و فدات شم میبندیش؟! نمیفهممشون جدا. من رفتارم تنده گاهی و خیلی هم جدی ام. خب؟! ولی حداقل اونی که تو دلمه رو به زبون میارم و فقط یه رو دارم. چطوری اینا میتونن هزارتا رو داشته باشن؟!

اون چیزی که چهارشنبه توی شهر دیدم عجیب بود. انگار نه انگار این همون شهره. شبیه ویرانه های بعد از جنگ بود. دیگه هیچ باجه ای برای کارت زدن توی ایستگاه های بی ار تی نبود. تمام پله برقی ها شیشه هاشون خرد شده بود و بسته بودن. وارد ایستگاه که شدم فکر کردم اشتباه اومدم. صحنه های عجیبی توی این یک هفته توی این شهر دیدم.

یکی از شهرهای کناریمون که این هفته کفن پوش شده بودن. حتی شهر خودمون هم واقعا فراتر از حد انتظار من عمل کردن. واقعا روزای عجیبی بود.. نمیخوام وارد جزئیات اتفاقا و کشته شدن ادما و ... بشم. ولی روزایی که گذشت رو باید توی حافظه تاریخیمون نگه داریم. یادمون بمونه برای ایامی که طبق معمول تاریخ به نفع سیاست تحریف میشه و فقط ما میدونیم واقعا چه بر ما گذشته و چه چیزهایی دیدیم..

مثل همین یک هفته قرنطینه بودن. هفته ای که ساده ترین ارتباطاتمون هم مختل شده. حتی یه سرچ گوگل هم تبدیل به رویا شده. واسه اینکه بدونیم فاصله ما تا کره شمالی شدن چقدر کمه..

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان