بگایی اندر بگایی این شکلیه که دزد زده محل کار مامانم و حتی شیرای آب و سیمای برق رو هم برده. دیگه خندم میگیره از این همه بدشانسی پشت سر هم!
بگایی اندر بگایی این شکلیه که دزد زده محل کار مامانم و حتی شیرای آب و سیمای برق رو هم برده. دیگه خندم میگیره از این همه بدشانسی پشت سر هم!
من یه به گا رفته کاملم. که هر سال همین موقع یه بلایی به سرم نازل میشه. از ذره ذره این زندگی حالم به هم میخوره.
زندگی من یه بگایی عظیمه که الان یکی از عزیزام خورده زمین، مغزش خونریزی کرده، مهره کمرش فلان شده و من از شدت یخ کردگی نمیتونم از جام تکون بخورم.
گوه تو لحظه به لحظه این کثافتی که حتی نمیشه بهش گفت زندگی.
بارها شده توی زندگیم خواستم به کمتر از اون چیزی که واقعا لیاقتشو داشتم رضایت بدم ولی درنهایت اون کارو نکردم. چه توی روابط عاطفی، چه کار و چه درس. نه که من خیلی خوبم و فلان. نه! ولی هر ادمی لیاقت اینو داره که خوب زندگی بکنه. هیچ وقت به کمتر از اون چیزی که حقمونه رضایت ندیم. به هیچ قیمتی...
واقعاااا از عید و متعلقاتش متنفرم. از تبریک گفتن هم. حالا انگار قبل و بعدش چه فرقی داره که تبریک هم بگیم. همش یه گوهه دیگه.