تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۱۱ دی ۱۴۰۲

دو ساعت توی مهمونی و در اوج مستی رقصیدیم. یه جایی زدیم بیرون از سالن اصلی که هوا بخوریم. لش کرد رو مبل بیرون. نشستم رو پاش. سرم سبک بود. حالمون خوب بود. دوست داشتم دنیا توی همون لحظه متوقف شه. عکسی که اون شب گرفتیم بهترین و واقعی‌ترین عکس این مدته. حیف که موندگار نیست و میدونم باید کات کنم. دیشب روانپزشکم هم غیرمستقیم همینو گفت. هوف. همیشه یا آدمش درست نبود یا زمانش. چی بگم اخه

۰ نظر ۲ موافق ۲ مخالف

۲۰ ابان

خب طبق معمول به همین زودی کات کردم. خیلی همه چی خوب بود و واقعا دوستش داشتم. ولی لیاقت من تو این زندگی بیشتر از اینه که هر روز روزشماری کنم که اونی که دوستش دارم کی قراره رهام کنه و بره. توی این سن دیگه توانشو ندارم. دیگه بیست ساله نیستم. خسته تر و کم توان تر از ابن حرفام. خیلی خیلی شکننده تر...

۰ نظر ۶ موافق ۱ مخالف

۱۶ ابان ۱۴۰۲

دوست پسر باشعوری دارم! وسط شیفت کلینیک یهو میبینم یکی به اسمم قهوه سفارش داده و فرستاده. وسط تایم دانشکده زنگ میزنه که نیم ساعت وقت استراحت داری؟ بعد با قهوه و میان وعده میاد! صبح قبل شیفت کلینیک واسم قهوه و صبحانه میاره! از خونشون واسم شام میاره حتی. وسط کلی کار و شیفت هرطوری شده خودشو میرسونه که حتی اگه شده نیم ساعت منو ببینه! هنوز هیچی نشده منو به همه دوستاش نشون داده. حتی وقتی میخواد دستمو هم بگیره قبلش اجازه میگیره! حواسش به همه جزئیات هست. خیلی خوب گوش میکنه و اروم و باملاحظه و باشعوره.

از اولش گفته که توی یک سال اینده مهاجرت میکنه و اپلای کرده و همه چی خیلی زود تموم میشه ولی این اولین باریه که رابطه انقدر خوبی رو تجربه میکنم.

۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

بالاخره رزیدنت شدم!

بچه هااااا

اندو مشهد قبول شدم!!

باورم نمیشههههه

۳ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

نمیدونم

توی چند ماه اخیر به قدری سوییسایدال شدم که دیگه خودمم از خودم میترسم. اصلا یه جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. عمیقا حالم بده.

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بازم نشد

بازم نشد. میگذرم از رزیدنتی و تخصص. بریم دنبال زندگیمون...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دو روز مونده

خیلییییی خسته ام. خب؟! کاش این دفعه دیگه بشه. دو ساله زندگی بهم حروم شده. 

کتف و گردنم گرفته. سرمو نمیتونم تکون بدم. حتی دست و انگشتامم سخت تکون میدم. شل کننده عضلانی میخورم، بعدش نمیتونم بیدار بمونم. وضع بدیه.

از وقتی خبر مردن اون بنده خدا رو شنیدم دوباره مغزم به گا رفته. دوباره کابوس مرگ داییم واسم تکرار شده. مغزم به هم میریزه. حالم بد میشه. هر ثانیه میتونم بزنم زیر گریه. یه مدتم هست سر خود قرصامو قطع کردم و حالم بدتر از همیشه‌ست. گاهی فکر مبکنم ترجیح میدم خودمو بکشم و قبل از همه بمیرم تا اینکه دویاره خبر مرگ کسی رو بشنوم. البته که این کارو نمیکنم ولی هی از مغزم مبگذره فکرش.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کمتر از ۴ روز مونده

دایی نازنینمو که گذاشتن توی خاک، گفتن این بیل رو هر بار یه نفر برداره و خاک بریزه. پسر عمشون اولین نفر این کارو کرد. نمیدونم چرا این صحنه انقدر روشن و واضح تو ذهنمه. همون پسر عمه نهایتا چهل و دو سه ساله دیشب بدون هیچ پیش زمینه‌ای یهو سکته کرد و مرد. درست مثل داییم، جوون، بی دلیل، شوکه کننده. هنوز یک ماه نشده که بچش به دنیا اومده. 

مامان پسره دیشب تو راه بود که بره مراسم اون پسره بیست ساله توی فامیلشون که شب توی خواب سکته کرده و مرده، تو راه بهش خبر میدن پسر خودش.... بنده خدا هنوز عزادار برادرزادش یعنی داییم بود. حالا پسر خودش.

واقعا طبیعیه انقدر ادم جوون الکی ایست قلبی کنه؟! من هر بار که میشنوم انگار دوباره از اول عزادار میشم. همه روح و روانم فرو میریزه، دنیا رو سرم خراب میشه.

اخ که چقدر جات خالیه...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۸ یا ۹ روز مونده

خونمون تقریبا همیشه خالیه و حتی وقتی بقیه هستن هم بی‌نهایت ساکت و ارومه. ولی واقعا دلم میخواد دوباره تنها زندگی کنم. اصلا نمیفهمم اون موقع که تنها زندگی میکردم چرا دلم میخواست زودتر زمان بگذره و برگردم خونه😑

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۱۲ روز مونده

میدونم که امسالم نمیشه. دو سال عمر و پول و وقت و انرژیمو حروم کردم. اه بابا. n تا دغدغه دیگه هم دارم که رسما حالم از این زندگی بهم میخوره.

دو تا آزمون جامع نسبتا خوب دادم ولی دلیل نمیشه. خودم میدونم چقدررر وضع خرابه

۰ نظر ۱ موافق ۵ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان