ظاهرا خیلی عاشقش شده.. همه ی کاراشو راه مینداخته، همه جوره هواشو داشته، واسه تولدش به تعداد سال تولدش گل رز خریده و گذاشته توی آژانس (از شهر خودشون) تا ببره در خونه ی دختره اون سر کشور! ، واسش حلقه خریده و ........ دختره جوابش یه چیز بوده: نه!
وقتی دیده از در محبت جواب نمی گیره، شروع کرده به تهدید کردن. اخرش هم گفته اگه بهم نه بگی، یه کاری میکنم تا اخر سال شیش هیشکی سمتت نیاد! و خب جواب دختره همچنان فقط نه بوده..
هرجا نشسته گفته دختره ازم خواستگاری کرد و من بهش جواب نه دادم. به مسئول حراست، و به مامان و عموی دختره گفته: زن صیغه ایمه!!!! فکر کن به مامان دختره گفته دخترت زن صیغه ای منه!!!!
و خیلی ماجراهای دیگه که پیش اومده..
بعد اسم اینارو هم میذارن عشق. جل الخالق!
پ ن: جفتشون رفیقای صمیمی و نزدیک منن. و خب خیلی دور از انتظاره اگه بگم دیگه به چشمای خودمم اعتماد ندارم؟!