1.حس میکنم سال هاست گذر زمان توی ذهنم متوقف شده. یعنی واقعا من حس میکنم پونزده شونزده سالمه. هنوز حس میکنم اونی که دهه شصتیه، بیست و خورده ای سالشه و دهه هفتادیا به بیست سالگی نرسیدن! اون روزی بچه ها داشتن میگفتن فلانی میخواد ازدواج کنه. گفتم مگه میشه یه نفر تو 17 سالگی ازدواج کنه؟؟!! بعد گفتن چطوری حساب کردی که شد 17 سالش؟؟!! گفتم خب یه سال از من کوچیکتره دیگه! :-))))))
بعد الان داشتم فکر میکردم سنم یه جوریه که از بچه های بقیه رشته های بزرگترم چون اگه دانشجوی لیسانس بودم الان سال اخر بودم. از بچه های رشته ی خودمون هم، از سال چهاریا هم بزرگترم. به عبارتی فقط سال پنجیا و شیشی ها از من بزرگترن اونم با یه اختلاف کم! پس چرا انقدر همه سن بالا به نظرم میرسن و خودمو بچه میبینم؟! :-))))) "ی" با اینکه از من بزرگتره ولی چون نیمه دومیه وضعیتش مشابه منه. ولی "میم" الان باید سال اخر می بود! کی انقدر بزرگ شدیم که خودمون نفهمیدیم؟! اون روزی یکی از بچه ها به شوخی میگفت دیگه از بس هیشکی به سنمون نمیخوره یا باید رزیدنت پیدا کنیم یا ارشد و پی اچ دی :-)))))
دلم نمیخواد عددای سنم بالا بره.حتی دوست ندارم به این فکر کنم که مامانم چهل ساله شده.وقتی که ابتدایی بودم حس میکردم سی سالگی خیلی زیاده و مامانم نباید سی سالش بشه. تا چند سال هرکی ازم می پرسید مامانت چند سالشه میگفتم 29!! دیگه به یه جایی رسیده بود که داشتیم همسن میشدیم کم کم :-))))))) الانم فکر اینکه بابام 45 سااالشه و چند سال دیگه پنجاه ساله میشه کابوس وحشتناکیه.. میترسم از گذر زمان. خیلی..
2. از وقتی روتیشنمون از ترم پیش تشکیل شد و این گروه شکل گرفت و اینا، بعضی از دخترا بودن که به صرف دوستی با من [مسلما این تنها دلیل نبوده] تو این گروه اومده بودن. بعضیاشون گروه دوستانشونو جای دیگه ول کرده بودن و اومده بودن، بعضیاشون خوابگاهی بودن و واقعا تنها. و اینکه کلا خیلی سخته تنها بودن. بعد من به این فکر کردم که چقدر من با همشون پراکنده دوستم و این ادما هیچ کدوم با هم روابط نزدیک و خاصی ندارن. به این فکر کردم که خب چرا همه همزمان با هم اوکی نباشن. یه برنامه ی سینما ریختم و دوستامو دعوت کردم، علیرغم همه ی تفاوتاشون با هم. و خب همون بیرون رفتن و البته تلاشای بعدی باعث شد یه جمع دوستانه ی ده نفره ی خیلی خوب شکل بگیره. یه جو خیلی خیلی خوب. ادمایی که با وجود همه ی تفاوتاشون خیلی خوب تونستن با هم همفاز بشن و خب الان خوبیش اینه که هیشکی هیچ وقت تنها نیست. فقط میترسم اگه با همین روند صمیمیتشون ادامه پیدا کنه، دیگه خودمو دوست نداشته باشن :-))))) اون روز خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودن و من نرفتم. هفته ی دیگه هم قراره تو باغ مهمونی بگیرن که خب بازم من ترجیح میدم که نرم. خلاصه اینکه این جمع ده نفره جز بهترین تجربیات رفیقانه ی زندگیمه و البته همچنان از دو نفر جدید هم استقبال می کنیم ;-)
3."ر" داشت تعریف میکرد و میگفت نمیدونی چقدر به عنوان یه پسر نمی تونم به هیشکی اعتماد کنم. دختره رزیدنت روانپزشکیه و خیلی خوشگله و دختر خوبیه و... ولی من حتی از اینکه بهم خیانت کنه هم می ترسم. میگفت من خیانت مامانمو دیدم. وقتی اشک میریختم وو التماسش میکردم تا نذاره زندگیمون از بین بره، حاضر نشد این کارو کنه. میگفت وقتی رفتم آلمان میخواستم که دیگه هیچ وقت برنگردم ایران ولی دلم واسه بابام تنگ شد و برگشتم. میگفت مامان و بابام جدا شدن و چند سال بعد به اصرار فامیل دوباره ازدواج کردن. بعد اومدیم اینجا که ازون شهر نکبت فاصله بگیریم.. میگه انقدر بدبینم که نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم و ...
هیشکی از درون زندگی کس دیگه خبر نداره..
4. "کاف" برگشته دانشگاه و معلوم نیست چطوری و اینکه با حکمش چه کرده. واقعا دلم نمیخواد حتی چشمم بهش بیفته. حالمو به هم میزنه..
5. "میم" توی یه اکیپ مختلطی هست بچه های رشته های مختلف توشن و خیلیم با هم خوبن و بیرون میرن و اینا. [بعد از قضایای "کاف" من زیر بار هیچ جمع مختلطی اونم توی دانشگاه نمیرم! ] بعد اون سری توی کافه بودن ظاهرا که یکی دیگه از اکیپای دانشگاه هم بهشون ملحق شدن. بعد یکی از! کراشای ما!!! هم بینشون بوده. میگه همش میگفته یه نفرو واسه من پیدا کنید، من سینگلم و اینا! :-)))))