۱. دیگه جای کتابامو نداشتم و یه کتابخونه جدید سفارش دادم واسم بسازن. اونی نیست که تو ذهنم داشتم ولی خیلی دوستش دارم. نمای اتاقم خیلی بهتر شده.
۲. دو هفته پیش یه اقای محترمی منو فالو کرد. اسم و چهرهش به شدت آشنا بنظر میرسید ولی یادم نمیومد کجا دیدمش. خیلی متشخص و محترم به نظر میرسید. بعد شروع کرد به کامنت گذاشتن زیر پستای من. بعد هم دایرکت. بهش گفتم خیلی واسم آشنا بنظر میرسی. معلوم شد خیلی سال پیش توی یه اموزشگاه زبان درس خوندیم و داداش یکی از هم مدرسهای های دوران راهنماییمه. هرچند بازم یادم نیومد من کجا دیدمش. خلاصه شد فلور نرمال دایرکت من. منم همیشه محترمانه جواب همه رو میدم و این جواب دادن نشونه هیچ چیز خاصی نیست. بعد یه بار گفت شهر کتاب فلان برنامه رو داره. میای بریم؟! گفتم نه. گفت پس یه فرصت دیگه :| بعد دیگه کم کم انقدر پیام دری وری میداد که وقتی گوشیمو دستم میگرفتم دلم میخواست گریه کنم از دستش. نمیدونم کی گفته اگه یکیو خفت کنی مخش زده میشه. دیگه انقدر روی اعصابم بود که من گذاشتمش توی کلوز فرندم و یه استوری عکس دو نفره فیک گذاشتم :)))) اومد ریپلای زد مبارکه! جوابشو ندادم. بعدش دوباره دایرکت داد :| واقعا از رو نمیرفت. با خودم گفتم اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه بلاکش میکنم. بعد فرداش دیدم اون منو بلاک کرده :))))))) خدا شفا میده ایشالا!
این بنده خدا معلم فیزیک بود. گند زد به تصور ذهنی من از معلما. معلما و انقدر flirting اخه؟! :)))))
واقعا دیگه این کارا توی حوصله من نمیگنجه. پونزده شونزده سالگی حوصلشو داشتم. حتی تا ۱۸ سالگی. ولی بعدش دیگه نه واقعا. هیچ تمایلی به توی رابطه بودن ندارم. از مکالمات طولانی متنفرم. حوصله خودمم ندارم چه برسه به جواب پیام یکی دیگه رو دادن. بیرون رفتن و ... هم که دیگه حرفشو نزن.
۳. معدلم بالاخره به اون حدی رسید که میخواستم ولی فکر کنم فارمای دو واحدی خرابش کنه. کاش اون حداقل ذهنیم رو داشته باشه این ترم.
۴. مدتهاست برنامه ریختم یه کاری کنم که احتمالا بزودی انجامش بدم. کم کم دارم بابتش استرس میگیرم. کاش اوکی بشه.
۵. قرار بود فرانسهم تا الان تموم بشه و این تابستون المانی رو شروع کنم ولی استاد فرانسهم انقدر بیبرنامگی دراورد که این تموم نمیشه. منم فقط دو سال از دانشجوییم مونده و واسه المانی داره دیر میشه. نمیخوام موازی کاری کنم و نمیخوام هم کاری رو نصفه رها کنم. نمیدونم چه کنم.
۶. احساس بطالت و بیهودگی و بیهدفی میکنم. دیگه الان همه تکلیفشون با خودشون روشنه. اونی که میخواد تخصص بخونه داره درس میخونه، اونی که میخواد ازدواج کنه رل زده :))))، اونی که میخواد مهاجرت کنه رفته تو کار مقاله، اونی که میخواد پول دراره کار میکنه. من نه کار خاصی میکنم، نه میدونم دقیقا چی میخوام. حتی در حد فکر هم نمیدونم. فقط نشستم دارم کتاب میخونم و دیگه حتی کتاب خوندن هم حس مثبتی بهم نمیده. خیلی بلاتکلیفم و خیلی احساس بدیه..
دیروز نتایج اولیه رزیدنتی اومد. ظرفیت هر رشته یه نفر و با این درصدای سهمیه هم که عملا متعلق به سهمیه هاست. باید یکی دو سال کامل روش وقت گذاشت و بازم احتمال نشدنش خیلیییی زیاده. از طرف دیگه واقعا این پروسه ی عمومی، تخصص، هیئت علمی و مسیر کلینیک و مطب و دانشگاه تا همیشه چیزی نیست که روحمو ارضا کنه. حس میکنم خیلی معمولیه. از طرف دیگه عمومی موندن هم حس ناتمامی داره انگار. بخصوص اگه ببینی مثلا همکلاسیات متخصص شدن. پروسه کلینیک و مطب و پول دراوردن هم که خب بازم معمولیه. مهاجرت هم که خیلی سخت و نشدنیه. گزینهی متنوعش کدومه که من برم سراغش؟! :)))))
حس میکنم زندگیم یه تلاش اساسی کم داره. اینکه حس کنم دارم همه توانمو واسه یه کاری میذارم. ولی متاسفانه اون هدفی که واسش تلاش کنم واسم مشخص نیست. گاهی فکر میکنم کاش از همون ترم ۱ خیلی درس میخوندم و الان حداقل پروسه رقابتی درس خوندن و معدل و استریتی رو میداشتم. نه که هیچ کدومش واسم مهم باشه ها، فقط از جهت یه هدفی داشتن :|