تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۲۵. پایان یک رویا! ۲۲ مرداد ۹۸

داشتم میرفتم سمت شهر کتاب که دیدم از پیاده رو سمت مخالف من داره به همون سمت میره. خواستم صداش کنم ولی نکردم. صدای ضربان قلبمو میشنیدم. فقط رفتنش رو تماشا کردم. موهایی که تا سر شونه هاش رسیدن و حین حرکت تکون میخوردن!

وارد شهر کتاب شدم. شهر کتابشون به صورت اتاقای تو در تو عه. توی قسمت اول چرخیدم و کتاب برداشتم. وارد قسمت دوم شدم و یه کم دور زدم. توی اتاق سوم دیدمش. سرش پایین بود. جلوش ایستادم. سرشو بالا اورد. منو دید. سلام کردم. دست دادم. دستاشو باز کرد. بغلش کردم.. اون روزی میگفت لحظه باشکوهی خواهد بود اون روزی که توی شهر کتابمون بغلت کنم ولی اصلا لحظه خاصی نبود. هیچ حسی هم درونم شکل نگرفت. هیچی..

همونجا نشستیم. یه کم حرف زدیم. حتی حرف مشترک هم نداشتیم. یه سری حرفای معمولی و تکراری. حسرتش رو از اینکه من توی اون نقطه ای ام که اون سالا جفتمون آرزوشو داشتیم ولی واسه اون نشد دیدم. خیلی حواسش به من نبود. چندتا از دختراشون اومدن تا بهش سلام کنن. با کلی عشوه شتری سلام میکردن و دست میدادن که جدا تهوع گرفتم از این حد از سطحی بودن. میخواستم بگم بخدا دست دادن خیلی عادیه. نمیدونم چرا انقدر عجق وجقتون میشه و حس میکنین خیلی اتفاق خاص و عجیبیه :))))) اونم همش اینطوری معرفی میکرد که خانم دکتر از دوستانم هستن که از فلان شهر اومدن!

دیدم خیلی حواسش به اینه که همکاراش کجان و چیکار میکنن، گفتم برو به کارت برس. منم کتاب انتخاب میکنم. اونم رفت. گهگاهی هم میومد به من سر میزد. همه کتابارو دیدم طبق معمول و کلی کتاب انتخاب کردم. رفتم حساب کنم. به همکارش گفت به اسم من فاکتور کنید. گفتم نه. خودم حساب میکنم. ده درصد تخفیف دادن و صد و خرده‌ای شد. یه کتاب کوچیک هم خودش اورد و بهم هدیه داد. قبلش هم کلی کتاب خریده بودم. پلاستیک اونو هم از توی کیفم دراوردم که جفتشو با هم دستم بگیرم. گفت کاش ما هم پول داشتیم انقدر کتاب بخریم!

نزدیک در ورودی تشکر کرد که رفتم و اظهار خوشحالی از دیدن همدیگه و ... دست دادیم. دستای گرمشو واسه چند لحظه تو دستم نگه داشتم و همین. خداحافظی کردم و رفتم!

حتی حس میکنم خوب هم نگاهش نکردم. اینکه خیلی حواسش پرت بود هم بی تاثیر نیست احتمالا. شک دارم حتی توی چشماش نگاه کرده باشم.

نه مکالمه خاصی داشتیم، نه خیلی حاضر شد وقتی بذاره، و نه حتی تعارف کرد که چند لحظه توی کافه‌ی شهرکتابشون بشینیم و صحبت کنیم. هیچی.. یه زمانی از نظرم زیباترین و جذاب‌ترین آدم دنیا بود. ولی دیروز که دیدمش معمولی بود. خیلی معمولی. و مهم تر از همه هیچ حسی رو درونم به وجود نمی اورد. یه ادم معمولی دیدم توی یه محیط بی نهایت معمولی و سطحی. با دیدن دخترای اونجا این حس بهم دست داد که چه لایف استایل جذابی داشتم و نمیدونستم :)))

من یه روزایی از عمرم واقعا دوستش داشتم. توی روزای ۱۸ سالگی حس میکردم دلم میخواد همه روزای عمرم رو باهاش بگذرونم. خالق همه‌ی پیامای شاعرانه‌ای بود که واسم میومد. توی این سالا انقدر توی ذهنم پرورونده بودمش که کیلومترها با واقعیت تفاوت داشت. دیروز از توی رویا پرت شدم توی واقعیت. توی این سالا انقدر تجربیات متفاوت داشتم و لایف استایل و افکار و ذهنیاتم تغییر کرده که دیگه اون ادم هیچ فاکتور جذابی واسم نداره. گذر زمان پدیده عجیبیه. ادمی که یه روز دیوانه‌وار تشنه دیدنش بودم رو دیدم و به قدری خالی از هیجان و عاطفه بود که توی ذوقم خورد. بی نهایت معمولی..

و این پایان یه رویای پنج ساله بود. از بلاگری که گوینده و نویسنده رادیو بود و واسم بت تکامل و زیبایی بود. تا کتابفروش معمولی‌ای که جذابیت کتابای اطرافش واسم بیش از خودش بود! 

حس میکنم ناتوانم از دوست داشتن و عشق ورزیدن و توی رابطه بودن. کیلومترها از اون فضا دورم.. 

۰ نظر ۸ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان