تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

۳۳۳. Parlez-moi..

اینو تا حالا به کسی نگفتم و فکر هم نکنم اینجا نوشته باشمش. من اخرین باری که واقعا دوست پسر داشتم، یعنی کسی که باهاش بیرون برم و نزدیک باشیم و اینا، پیش دانشگاهی بودم. سال کنکور دوم و تا نیمه‌های ترم یک هم یه نفرو لانگ دیستنس داشتم. ولی خب فقط در حد گاهی حرف زدن بود. خیلی به ندرت. همین. ولی خب من هنوز به اون نتیجه نرسیده بودم که دلم نمیخواد کسی تو زندگیم باشه. برخلاف الان، اگه کسی پیشنهادی میداد حتما بهش فکر میکردم. یکی از پسرای کلاسمون از همون ترم یک گاهی میومد حرف میرد و معلوم بود که از من خوشش میاد و این حرفا. ترم سه که بودیم بهم ابراز علاقه کرد. هیچ جوره شبیه معیارای ذهنی من نبود. از هیچ نظری. نه بنظرم جذاب بود و نه حسی بهش داشتم. ولی به خودم گفتم بهش فرصت بده. از کجا معلوم که دوست داشته شدن بهتر از دوست داشتن نباشه؟! این همه تو بقیه رو بیشتر دوست داشتی چی شد؟! یه بارم بذار یکی تو رو بیشتر دوست داشته باشه. خلاصه که چند هفته حرف زدیم و عین یه باتلاقی بود که من توش فرو میرفتم. هیچ حسی درونم ایجاد نمیشد، از طرف دیگه اون وابسته میشد، واسم عاشقانه مینوشت و من هی بیشتر فرو میرفتم. میگفتم بیا و بیخیال شو، اشک میریخت، ابراز علاقه میکرد و من درمونده میشدم. از شدت درموندگی گریه میکردم و نمیدونستم چطوری باید از این وضعیت خارج شم. انتظار داشت تمام مدت گوشی به دست باشم و حرف بزنیم و من بیزارم از این کار. میگفت کاش نصف کتابات منو دوست میداشتی. فازش کلا تیکه انداختن و اینا بود و من حرص میخوردم از اینکه از زمین و زمان ایراد میگرفت. کلا اخلاقاش بسیار از من دور بود. من نمیتونم پسری که مزه میپرونه رو تحمل کنم اگرچه که شاید واسه خیلیا بامزه بودن جذاب باشه. ظاهرش هم اصلا شبیه سلیقه‌ی من نبود. من عاشق آدمای خیلی مشکی ام. چشم و مو مشکی و ... و اون دقیقا بور بود :))))) همونجا فهمیدم اینکه کسی بگه من اخلاق واسم مهمه و ظاهر نه، مزخرفی بیش نیست. چطوری میشه با کسی بود که ظاهرش مطابق سلیقت نیست؟! اقا من رسما چشمم میخکوب میمونه رو ادمای قد بلند چشم و مو مشکی. چه کنم؟! :)))) خیلی هم جدی بود. قشنگ فاز ازدواج داشت که من ازش بیزارم. یا مثلا رفته بود واسه من گلدون کادو خریده بود :| که البته هیچ وقت ازش نگرفتمش. لطفشو میرسوند ولی اخه گلدون واسه من؟! اونم گلدون بدون گل. از من کوچیکتر بود، روحیاتش کیلومترها باهام فاصله داشت و رو مخم بود. ولی خب خیلی دوستم داشت، حواسش به کوچیکترین جزئیات منم بود و .. یا مثلا منظوری نداشت ولی من از هر حرفش یه منظور دیگه برداشت میکردم و ناراحت میشدم. خوب حرف زدن رو بلد نبود. من هنوزم به شدت از «ب» خوشم میومد و درسته که با هم نبودیم ولی نمیتونستم ناخوداگاه اینارو با هم مقایسه نکنم. حتی نمیتونم توصیف کنم چقدرررر تحت فشار بودم. واقعا توی اوج درموندگی بودم. نمیتونستم بهش نه بگم و درگیرش نکنم. خلاصه که قرار شد واسه بار اول بریم بیرون. یه رستوران قرار گذاشتیم. میخواستم دم شیشه بشینیم، میگفت نه الان بچه‌ها میبیننمون! حتی تو دانشکده هم با من چشم تو چشم میشد و سلام نمیکرد!!!! اداب معاشرت و روابط اجتماعی صفر! یا مثلا از رهام خوشش نمیومد چون رفیق منه! رفتیم نشستیم و حتی به منی که جلوش نشسته بودم هم تیکه مینداخت! منظوری نداشت ولی اخلاقش این بود. انقدر رفتارش توی ذوقم زد که کاملا عصبی (به معنای nervous، نه عصبانی) شدم و لحظه شماری میکردم اون ناهار تموم شه و بزنم بیرون. من وقتی به هم بریزم کاملا توی چهره و رفتارم مشخصه. واقعا نمیفهمید چیارو باید بگه و چیارو نه. از در رستوران زدم بیرون و میدونستم بار اخرمه با این ادم میام بیرون. تنها زندگی میکرد و واقعا تنها هم بود. من قبلش هروقت میخواستم تمومش کنم دلم میسوخت و حس میکردم تنهاست و چون دوستم داره نامردیه و اینا. ولی این بار از همه جا بلاکش کردم و تقریبا دو سال بلاک بود! تموم که شد، فهمیدم من ادم تو رابطه نیستم. که مدام بخوام یکی دیگه رو تحمل کنم وقتی تحمل خودمو هم ندارم، که مدام بخواد حواسم به یکی دیگه باشه و اینا.. دیگه هرکی نزدیکم شد رو از فاصله چندین کیلومتری رد کردم. چند وقت پیش پسره رو از بلاک دراوردم. خودم رو مقصر میدونستم و میخواستم بابت شکستن دلش عذرخواهی‌کنم. واقعا عذاب وجدان داشتم. گفت تو بدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بدی بلاکم کردی و این حرفا. یه چیزایی رو یاداوری کرد ولی منی که همه جزئیات یادم میمونه مطلقا چیزی یادم نبود! به قدری واسم ازاردهنده بود و سعی کردم بهش فکر نکنم که همه چی از ذهنم پاک شده بود. خودش میگفت بنظرم زود بود که به نتیجه نرسید و اینا! خلاصه که مسالمت‌آمیز شدیم. در حد اینکه گاهی یه استوری ریپلای کنه یا همچین چیزایی.. گاهی میبینی یه تیکه‌هایی میندازه یا با یه ادمایی فاز flirting برمیداره که واقعا خداروشکر میکنم نذاشتم کش پیدا کنه. یه بار همین اخیرا نمیدونم سر چی، یهو تو دایرکتم گفت تو شبیه LCD میمونی! (از نظر یکنواختی اندام و بوبز و این حرفا!) یعنی این ادم واقعا نمیفهمه چی میگه. یا بعد لیزیک میگفت خیلی خوشکلتر شدی. قبلا چشمات نمیدونم فلان قدر ریز بود. الان چقدر چشمات درشته! خب مرده‌شور تعریف کردنتو ببرن نکبت! این الان تعریفه؟! تو منو تخریب میکنی که بعدش تعریف کنی؟!

حالا اینو چرا گفتم؟! از جهت اهمیت مهارت حرف زدن. بسیار مهارت مهمیه و خیلیا بلدش نیستن. گاهی منظور بدی هم ندارن ولی بلد نیستن درست بیانش کنن. گند میزنن. واقعا خیلی مهمه. و از طرف مقابل، کسی رو هم میشناسم که میتونه طوری باهات حرف بزنه که خودت هم عاشق خودت بشی و این مهارتو من هم از اون و هم طی این همه کتاب خوندن فکر میکنم که یاد گرفتم. گاهی حواسمون به حرفایی که میزنیم و اثری که روی آدما میذاره نیست. بعد یهو شاکی میشیم چرا فلانی سرد شد یا یهو بهش برخورد و نظرس عوض شد. شاید گاهی لازمه توی خودمون بازنگری کنیم.

خیلی طولانی شد. بقیشو توی پست بعدی میگم :)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان