از دیشب تا حالا سعی کردم واقعا خود خودم باشم و اونی که بنظرم درستترینه انجام بدم. دیشب به خودم میگفتم چطوری ادعا میکنی به برابری اعتقاد داری، چطوری به دخترا میگی خودشون برن پیشنهاد بدن و ظرفیت نه شنیدن رو هم داشته باشن ولی خودت انجامش نمیدی؟ میترسی نه بشنوی، میترسی توی دانشکده معذب باشی یا همه بفهمن؟! خب هرچیزی هزینهای داره که باید پرداخت بشه. خیلی با خودم کلنجار رفتم. خیلی تصمیم سختی بود. یه متن محترمانه و منطقی نوشتم. هزاران بار خوندمش و بالاخره واسش فرستادم. تا وقتی سین کرد صدبار میخواستم پاکش کنم، چند لحظه خوابم برد. بیدار که شدم دیدم دو تا تیک خورده. خیلی طول کشید تا جواب بده. واسه من که سالها گذشت. گفت کار خوبی کردم که بهش گفتم ولی درحال حاضر در موقعیتی نیست که بخواد با کسی باشه.
خوشحالم که حرفمو زدم و نذاشتم بلاتکلیف بمونم. دلم نمیخواست همش فکر کنم فهمیده یا نفهمیده، که هر نگاهش معنایی داره یا نه و ... ادم یه بار زندگی میکنه. منم مگه چند سال یه بار چنین حسی به کسی پیدا میکنم که بخوام سرکوبش کنم؟! راضیم..
به اون دختره هم که اون پسره ابله بهش گفته بود پیام دادم. گفتم حس حماقت میکنم اگه بخوام وانمود کنم تو نمیدونی یا تو سعی کنی به روی خودت نیاری. نمیخوامم هر روز تو دانشکده از دیدنت معذب باشم. میدونم چیز غیرمنطقی ای بوده ولی گاهی واسه ادم پیش میاد. همون دیروز هم قضیه توی ذهن من تموم شد. بیا دیگه به روی خودمون نیاریم :))) خلاصه که اینم با خنده و مسخره بازی گذروندیم. بنظرم صراحت کلام از وارد بحثای پیچیده شدن بهتره..
و اما خودم.. از دیشب تا الان راضی بودم از کاری که کردم. هنوزم هستم. جواب رد شنیدن هم واسم دور از ذهن نبود راستش. اینکه میگن به غرورت برمیخوره و اینا هم نبود. فقط الان داشتم فکر میکردم که دوسش داشتم :(((( واقعا هم پسر خوبی بود. انتظار نداشتم قبول کنه ولی دلیل نمیشه که ناراحت نباشم.. همین :(((
پ ن: از فردا چقدر حضور توی دانشکده سخت میشه. کاش خیلی جلوی چشمم ظاهر نشه :|