داشتم از راهرویی که کمدای پسرا توشه رد میشدم. از دور دیدم اون پسره و یه عااالمه از پسرا همونجا دور کمدان. یهو پسره رفت یه سمت دیگه. نمیدونم منو دید که رفت یا اتفاقی شد. بعد من که اومدم از جلوی دوستاش رد شم، یهو یکیشون با صدای بلند صداش کرد اقای فلانی! بعد یکی دیگشون پرسید همینه؟! بعد اون یکی جواب داد اره اره همینه! ظاهرا همه میدونن :|
اون روزی که رفتم بهش پیشنهاد دادم به وضوح امروز و حتی بدترش رو میدیدم ولی این کارو کردم. میدونستم و عواقبشو پذیرفتم. دلم مبخواست برگردم بهش بگم اره همینم و جسارت اینو دارم کاری رو بکنم که خود تو عمرا عرضه انجام دادنشو داشته باشی.. ولی همونطوری با سر بالا و نگاه به مستقیم رد شدم و رفتم.
ولی طبق اندک شناختم، ازش انتظار نداشتم بره به همه بگه! نامرد :||||