چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱
من اصلا نمیدونستم این میزان از غم هم وجود داره. با اشک غذا میپزم، با اشک ظرف میشورم، با اشک غذا میخورم و با چشمایی که از اشک تاره درس میخونم. قلبم دیگه کشش این همه غمو نداره. یعنی دیگه هیچ وقت خنده هاشو نمیبینم؟!
من اصلا نمیدونستم این میزان از غم هم وجود داره. با اشک غذا میپزم، با اشک ظرف میشورم، با اشک غذا میخورم و با چشمایی که از اشک تاره درس میخونم. قلبم دیگه کشش این همه غمو نداره. یعنی دیگه هیچ وقت خنده هاشو نمیبینم؟!
یانوشکای عزیزم،
میدونم هیچ کلامی نمیتونه غمت رو تسلی بده. اما دوست داشتم توی این روزای سخت میتونستم کنارت باشم، و فقط باشم.
باشم که هر وقت خواستی راجع به هرچی که خواستی باهام حرف بزنی. هر وقت خواستی با هم بریم قدم بزنیم. و بدونی کسی هست کنارت.
امیدوارم دلت آروم بگیره و خیلی اذیت نشی.
هر وقت دوست داشتی بهم پیام بده.