تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

17. وسوسه

گاهی میشینم به این فکر میکنم اگه یه رشته ی دیگه میخوندم توی چه وضعیتی بودم. (من از وضعیت الانم کاملا راضیم و این چیزی که میگم هیچ ربطی به نارضایتی نداره!) از انواع و اقسام مهندسی بگیر تا رشته های علوم انسانی تا زبان تا رشته های تجربی و خب همش هم به طرز وحشتناکی واسم وسوسه انگیزه! مثلا مهندسی عمران و کامپیوتر، حقوق و علوم سیاسی و روانشناسی، پزشکی، زبان انگلیسی و فرانسه و روسی، خیلی رشته ها! و خب صادقانش اینه که مطمئنم توی هر رشته ی دیگه ای هم که می بودم همینقدر عاشق رشتم می بودم و البته خیلی موفق! (حتی اگه این جمله خیلی خودخواهانه بنظر برسه!) بنظرم اینکه تو چقدر ادم موفقی باشی هیییچ ربطی به رشته و شرایطی که توشی نداره. به خودت و طرز فکرت ربط داره. کلا درک نمیکنم ادمایی که سال ها پشت کنکور میمونن چون حس میکنن موفقیت توی یه رشته ی خاصه.  من پشت کنکور موندم چون حس میکردم همه ی تلاشمو نکردم ولی هیچ وقت به رشته فکر نکردم تا روزی که معلوم شد چی و کجا قبول شدم. و صادقانش اینه که هیچ وقت هم به رشتم افتخار نکردم برخلاف خیلیا چون اصلا چیز خاصی نیست فقط یه انتخابه. ولی خب صادقانش اینه که به دانشگاهی که توش هستم همیشه و همیشه افتخار کردم. کلا زندگی بنظرم یه عالمه مسیره که تو میتونی هرکدوم رو انتخاب کنی، فقط مهم اینه که کم نیاری و تا تهش بری. اینکه ادم نیمه کاره رها کردن و ازین شاخه به اون شاخه پریدن نباشی. دوستم داشت میگفت میخوام برم همزمان یه رشته ی دیگه دانشگاه پیام نور بخونم چون تنها جاییه که میشه همزمان خوند. و خب راستش تصمیمش حتی واسه منم وسوسه انگیز بود. من هزاران بار به تغییر رشته و همزمان خوندن یه رشته ی دیگه و اینا فکر کردم. توی دبیرستان به اینکه برم ریاضی، توی دانشگاه به اینکه برم پزشکی یا همزمان یه رشته ی دیگه کنار رشتم بخونم ولی خب هیچ وقت این تصمیمارو جدی نگرفتم چون ادم نیمه کاره رها کردن نیستم. ادم یا یه چیزی رو شروع نمیکنه یا تا تهش میره. یه کاری رو خیلی خوب به سرانجام رسوندن خیلی بهتره تا هزارتا کار نصفه و نیمه انجام دادن. وقتی وارد یه مسیری میشی انقدر باید توش پیش بری تا واقعا توش متخصص باشی و حرفی واسه زدن داشته باشی نه هزارتا کارو در حد اشنایی بلد باشی. اول دبیرستان که بودم کلی کلاس طراحی وب و برنامه نویسی و سخت افزار و گرافیک کامپیوتر و ... میرفتم و واقعا هم توش موفق بودم. بعدها تمرکزمو گذاشتم روی درس و کنکور و با خودم گفتم بعد قبولی دانشگاه میرم دنبالش ولی این کارو نکردم. هنوزم میتونم ولی میدونم که من مسیر دیگه ای رو واسه زندگیم انتخاب کردم و فضای ذهنی و زندگیم به سمت و سوی دیگه ای رفته. دیگه نمیشه واسه مسیر دیگه ای وقت گذاشت. اون کار هم نیاز به توجه و دقت تمام مدت داره که من اصلا زمانشو هم ندارم حتی! نصفه و نیمه بلد بودن که ارزش نداره. پوریا رو دارم میبینم که بیست و چهار ساعت عمرشو داره صرف این کار میکنه (و ایمان دارم به موفقیتش) و خب اخه ادمی مثل من چرا باید بره دنبال این کار؟! [چقدر یه زمانی یه بنده ی خدایی دنبال این بود که من برم (حذف شد) بخونم..... ]

کاش 24 ساعتا هزار ساعت بود و میشد دنبال همه ی رشته ها و موضوعات جذاب رفت و همشو درست و حسابی دنبال کرد. یعنی من هزار مدل زندگی موازی دارم که توش دنبال موضوعات دیگه ای هستم و همشون هم به شدت وسوسه انگیزن..

اون روزی داشتم فکر میکردم اگه همون سال اول میرفتم دانشگاه الان سال اخر بودم و درگیر اماده شدن واسه ارشد ولی الان تازه امسال که تموم بشه نصف درسم گذشته..


خلاصه اینکه قبلا خیلی ذهنم به سمت و سوهای مختلف میرفت که چقدر دوست داشتم توی فلان موقعیت خاص باشم. ولی الان واقعا یه نقطه ی خاص از رشته ی خودم مد نظرمه که واقعا میخوامش. میدونم که ممکنه اصلا تخصص قبول نشم چون سخته واقعا. کلا ادم رویاپردازی نیستم و حتی در حد رویا هم با خودم نمیگم فلان تخصص فلان شهر. ولی میخوام همه ی توانمو بذارم واسه خوب بودن توی رشته ی خودم و اگه یه روزی امکانش باشه اون نقطه ی خاصی که مد نظرمه.. 

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

16. مرحله ی اول پروتز!

قالب گیری و ساخت کست گچی..


اون کست فک بالا هم کاملا سفید بود. فقط استاد روشو امضا زده!

۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

15. کراش پر!

اصولا اینکه روی کسی کراش داشته باشم به شدددت رو اعصابمه. یعنی قشنگ روح و روانمو آزار میده. یه نکته ی دیگه هم اینه که خیلی خیلی طول می کشه از یکی خوشم بیاد ولی فقط سی ثانیه طول میکشه تا از چشمم بیفته..

اینیکه روش کراش داشتم با دوستم آشنا و دوست بود. داشتیم با همین رفیقم تو راهرو میرفتیم که اومد جلو و باهاش احوال پرسی کرد. اون لحظه کاملا شوکه شدم، نگاش کردم دیدم لعنتی خوشگل هم هست و نمیدونستم. انتظار داشتم احوال پرسی کنه و بره ولی یهو موند و همچنان داشت با دوستم از هر دری صحبت میکرد و اینا. هیچ چیز بدی نگفت، هیچ لحن بدی نداشت و هیچ چیز دیگه، فقط یهو از چشمم افتاد! به همین سادگی.. توی یه لحظه حس کردم دیگه نمیخوام ببینمش. "ی" از جلوم رد شد، ما رو دید و از شدت خنده میخواست زمینو گاز بگیره که من که این همه چشمم دنبال این پسره بود، الان صاف رو به روش وایسادم.. بعد که حرفاش تموم شد (البته با من حرف نمیزد، من فقط کنارشون وایساده بودم و بیخودی با گوشیم ور میرفتم) رفتم به "ی" گفتم نمیدونم چرا انقدر الکی الکی از چشمم افتاد. یه جوری که بقیه ی روز حداکثر تلاشم این بود که حتی توی راهرو ها هم چشمم بهش نخوره. قشنگ رو اعصابم بود!

قبلنا ظرفیت خیلی چیزا رو داشتم، کراش داشتن، ارتباط داشتن، دوست داشتن، پیشنهاد دادن حتی! ولی الان واقعا تحمل هیشکی جز خودمو ندارم. نه که بگم من خیلیی خوبم و هیشکی در حدم نیست و این مزخرفات، فقط واقعا حضور هرکس دیگه ای توی حریم ذهنیم با خودش فشار روحی و روانی وحشتناکی همراه داره. حتی کراش هام هم نصف روز بیشتر طول نمیکشه که خب همونم واسه مسخره بازیاییه که با بچه ها دور هم درمیاریم و سرگرم میشیم..

خلاصه که کراش پر! :-)))))))

۶ نظر ۳ موافق ۱ مخالف

14. سفر..

الان که خونه ی فلان فامیل مهمونم، از سرما یه پتو دور خودم پیچیدم و همچنان سرما به شدت احساس میشه، دارم اخرین صفحه های کتابمو میخونم و صدای خیلی خیلی بلند!!! هیئت محلشون داره تمرکزمو از بین می بره و البته بطور همزمان هم توی بحثای جاری بین ادمایی که اینجا نشستن شرکت میکنم، مامانم هست.. بابام هست.. داداشم هست.. بیخیال همه ی دغدغه های زندگی، این لحظه لذت بخشه فکر کنم.

۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

13. کراش :|

انقدر رفیقمو حرصش دادم که چطوری عاشق اون سال بالاییه شدی وقتی اصلا نمیشناسیش، که به سر خودم هم اومد! روی یه سال بالایی کراش پیدا کردم :-)))))) جالبیش هم اینه که روزی صدبار تو دانشکده جلوی چشمم ظاهر میشه لعنتی.. خوشگل نیستاااا ولی خیلی متشخص و جذابه لعنتی :-))))))

البته ناگفته نماند که ما روی بیش از یه نفر کراش داریم، ولی این یکی بدجوری رفته رو مخم ;-)

اانقدررر هم که ما تابلوبازی و مسخره بازی درمیاریم که خود طرف هم کاملا حساس شده واسه همینم روم نمیشه برم اینستا فالوش کنم :-))))


+شت به این زندگی واقعا :-)))))

۴ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

12. وقتی دیگه مامانت اونجا نیست که کاراتو بکنه و نذاره به خودت زحمت بدی :-))))

امروز پنج صبح بیدار شدم. شیش صبح از خونه زدم بیرون و از ساعت هفت تا چهار و نیم عصر توی لابراتوار سر پا بودم. انقدررررررر خسته ام که حس میکنم کمرم داره از وسط نصف میشه. تازه دیگه امروز دیدم نمیشه دونه دونه قالب گرفت و گچ ریخت، واسه همینم مولد و تری اضافه اوردم و پنج تا پنج تا قالب میگرفتم و کست گچی میساختم. و خب انصافا به مرور هم اندازه ی دقیق آلژینات و گچ و آب دستم اومده، هم راحت تر هم میزنم، هم کارم تمیزتر در میاد، هم سرعت و دقتم بالا رفته، هم میدونم تری چه سایزی باید استفاده کنم و ... نه تنها مال خودمو درست میکنم، مال دوستامو هم درست میکنم. علاوه بر اون منی که در تمام عمرم ظرف نشسته بودم، هر پنج دقیقه یه بار باید ظرف بشورم اونم ظرفایی که چون گچ و مواد توشون خشک شده اصلا قابل شستن نیستن!!! 

اونی که توی دانشکده از سر تا پا رفته توی گچ یه جوری که انگار از کارگری ساختمون اومده، دستاش از چندین و چند نقطه بریده!!، مقنعش دیگه داره از سرش میفته و با یه عالمه وسیله توی دانشکده جا به جا میشه، اون منم!!! بقول دکتر هوپ تبدیل به فلور نرمال لابراتوار شدم. صبح که میرم بجز نگهبان دم در هیشکی هنوز نیومده و عصر که وسایلمو جمع میکنم، برقای دانشکده رو خاموش کردن و همه رفتن :|

واقعا هیچ وقت توی تصورم هم نمی گنجید از همین اول انقدر کار سختی باشه و اینکه یه روزی انقدررر از خودم کار بکشم. تنها کاری که بعد از رسیدن به خونه میکنم دوش گرفتن و خوابه. 


پ ن 1: چقدر رشته ی پرخرجیه!! یعنی من مدام در حال خرید وسیله و موادم و همش هم واقعا گرونه :|||

پ ن 2: امروز یه اتاق گچ بود که ما ها توش بودیم و یه اتاق گچ دیگه هم کنارشه. بعد رفتم تو اون یکی اتاقه که یه کاری انجام بدم، بعد دیدم اونجا همه جفت جفتن!!! ملت دوس پسرای سال بالاییشون اومده بودن خصوصی بهشون اموزش میدادن یا اگه هم دوس پسراشون همکلاسی خودمون بودن، بازم پسرا واسشون انجام میدادن و اینا فقط نظارت میکردن. :-))))))) یه ملتی از رفقای سینگل با دیدن اون اتاق افسرده شدن اصن :-))))

۸ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

11. چقدر سخته لعنتی..

فقط اینو میدونم که هیچ وقت به تخصص پروتز فکر هم نخواهم کرد!



+ خیلی خیلی خسته ام. کامنتارو هم جواب میدم بزودی..

++ انقدررررر امروز دعوا و بحث کردم که اخرش حرفمو به کرسی نشوندم :-)))))) یعنی تا اخر سال شیش آبرو واسه من نمیمونه تو این دانشکده ولی راضیم از خودم ;-)

۴ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

10. دنیای این روزای من..

این هفته خیلی دلم میخواست که بیام و پست بذارم ولی واقعا فرصتش پیش نمیومد. صبحا ساعت پنج بیدار میشم و ساعت شیش میزنم بیرون که برم دانشگاه و تا عصر هم کلاس دارم. وقتی برمیگردم خونه انقدرررر خسته ام که فقط میتونم بخوابم. یعنی شاید باورتون نشه، ولی بارها شده میخواستم یه چیزی رو به کسی بگم و از شدت خستگی توان تایپ کردنشو نداشتم! بارها شده صفحه ی وبمو باز کردم تا پست بذارم ولی همونطوری گوشی به دست خوابم برده!! کتابایی هم که میخونم همش توی مسیره و توی تاکسی و بی ار تی و اینا میخونم. توی خونه فرصتش پیش نمیاد. واقعا واقعا دلم میخواد درس بخونم بعد از دانشگاه ولی اصلا وقتی نمیمونه. یه جورایی فقط دو روز اخر هفته رو دارم. 

اما درمورد دانشگاه بعد از علوم پایه.. به معنای واقعی عاشقشم. واسه اولین بار توی عمرمه که سر کلاسا احساس تلف شدن وقت ندارم و واسه ی حضور و غیاب سر کلاس نمیرم. یعنی ادم بعد علوم پایه تازه می فهمه دانشجوی چه رشته ایه!! واقعااا جذاب و لذت بخشه. هیچ استادی نمیاد بگه اگه فلان و فلان کنید میندازمتون و .. یا مثلا واسه ی امتحان فلان چیزو بخونید! هرکی میاد به این نیت درس میده که تو قراره دندونپزشک باشی و باید یه سری چیزایی رو یاد بگیری. تا حالا سابقه نداشته بود انقدر سر کلاسا با همه ی وجود درس گوش کنم، از سر کلاس بودن لذت ببرم و یه چیزی یاد بگیرم.. تا قبلش همش گوشه ی ذهنم بود که شاید باید میرفتم رشته ی ریاضی و فلان مهندسی ای رو که دوست داشتم میخوندم یا اینکه به این فکر میکردم که جای من اینجا نیست و علاقه ای به رشته ای که توشم ندارم.. ولی الان به معنای واقعی کلمه عاشقشم! اگه دانشجوی پزشکی و دندون و دارو هستید و علوم پایه ای هستید و حس میکنید رشتتونو دوست ندارید، مطمئن باشید بعد علوم پایه بهش علاقه مند میشید..

خیلی اتفاقا افتاده بود که دوست داشتم ازشون بنویسم ولی وقتی زمان خاص خودش میگذره، دیگه ادم رغبت نمیکنه بنویسه..

نکته ی اخر هم اینکه یه هفتست که تصمیم گرفتم روی برنامه پیش برم. یه نمای کلی ازش هم توی عکس پایینه. و خب با دیدنش متوجه میشید که همین هفته ی اول چقدر ضعیف عمل کردم. هفته ی دیگه هم میام و عکس اون هفته رو میذارم و واقعا امیدوارم که تیکای بیشتری توش دیده بشه :-)


۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

9. نظر بدید لطفا

فکر کنم اکثرتون حداقل یک ساله که منو میخونید و میشناسید و البته خیلیاتون چند ساله منو میشناسید. دوست دارم نظرتون و دیدتون رو خیلی خیلی صادقانه درمورد خودم بدونم. اگه هم دوست نداشتید اسمتون باشه، ناشناس کامنت بذارید. فقط لطفا صادقانه و با ذکر نکات منفی ای که ازم دیدید ;-)

۱۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

8. وقتی نگرانشی..

پیام داده که اون کارش حل نشده. میخواد بره مشهد!!! خونه بگیره و تا سال آینده اونجا درس بخونه. میگه پول گرفتن یه خونه، ماشین، کلاسایی که میخوام برم و یکی دو سال خرج زندگی رو دارم. میگه میخوام از فضای شهر خودمون فاصله بگیرم.. چند وقت پیش هم گفت میخواد ابن چند ماه رو بیاد شهر ما بمونه که خب من انقدر احمق نبودم که باور کنم :-))))

اینکه این ادم هیچ جایگاهی واسم نداره باعث نمیشه نگرانش نباشم و به این فکر نکنم که تا این سن رسیده و دست به هرکار و تلاشی زده واسش نتیجه نداده.. تنها چیزی که میتونم در وصف این ادم بگم اینه که به معنای واقعی کلمه حیف شده. یه ادمی که پر از استعداد بوده و انقدر تو زندگیش حاشیه داشته که همه چیو از دست داده..

خدایا بیا و یه کاری کن این دفعه کاری که میخواد انجام بشه.. بیخیال اینکه چقدر ادم بیخودیه :-))))) به تواناییش نگاه کن و این دفعه رو بذار به اونی که میخواد برسه.. 

۳ نظر ۸ موافق ۱ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان