تماما مخصوص

سمفونی یک زندگی..

23.

1.وقتی میری توی لابراتوار و میبینی ملت جفت جفت نشستن و کار انجام میدن، حتی بیشتر از وقتایی که میری کافه و همه جفتن احساس سینگلی می کنی :-))))))))


2.اینکه کلا با همید، پسره کاراتونو انجام میده، واستون نمره میگیره و ... اینا همش قبول. ولی دیگه مواد و وسایلتونو خودتون بخرید. زشته بخدا این حد از آویزون بودن :|||| 


3.هیچ وقت تو هیچ زمینه ای احساس سرخوردگی و کمبود اعتماد به نفس نداشتم جز این یه مورد خاص (اینکه چیه بماند!) و متاسفانه یه موضوعیه که هیچ مدله نمیتونم تغییری توش بدم یا جبرانش کنم..


4. انقدررر تری اختصاصی ساختم و تمرین کردم که استاد هیچ ایرادی نتونه ازش بگیره.دو تا  بسته ی بزرگ اکریل و مونومر تموم کردم. فکر کنم سی چهل تا از فک بالا ساختم و سی چهل تا از فک پایین!

بعضیا هستن که از هرچیزی یه دونه درست می کنن و انقدر باهاش ور میرن تا تمیز بشه. و خب البته بعدش دیگه هیچ همخوانی ای با فک اصلی نداره! ولی خب من انقدر تمرین میکنم تا هرچیزی خودش بی نقص از اب دربیاد، کاملا توش راه بیفتم و سرعت عملم هم توی انجامش بالا بره.. واقعا دیگه نمره مطرح نیست، حرفه ای شدن مطرحه بنظرم..


5. انقدر مدت زیادیه که وب نیومدم که دیگه حس و حال نوشتن نیست. کامنتارو هم جواب دادم بالاخره! 


6. عمیقا احساس خستگی و دل گرفتگی میکنم.. البته خب مسلما گذراست :-)

۶ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

22. تنهایی، شایدم احساس تنهایی..

نوشته بود «7 میلیارد نفر روی کره زمین زندگی می کنند و تو هنوز فکر می کنی تنهایی؟»

برای همه مان پیش آمده که دوره ای، زمانی، روزی حس کنیم که تنهاترین انسان زمین هستیم و هیچکس کنارمان نیست. برای همه مان پیش آمده که یک دفعه بیفتیم روی مود لوس بازی و زانوی غم به بغل بگیریم و فکر کنیم تا ابد تنها خواهیم ماند و تنها خواهیم مرد. وقتی این جملات را به زبان می آوریم شاید دست کم 4-5 نفر کنارمان باشند اما در آن لحظه بودن آنها اهمیتی ندارد. ما از شکل دیگری از تنهایی حرف می زنیم و این را خودمان می دانیم. خودمان می دانیم که منظورمان وجود کسی است که دیدنش روحمان را گرم کند و لب هایمان را به لبخند زدن تشویق کند و قلبمان را مجبور کند تندتر بتپد. کسی که وجودش هم آرامش را به زندگی مان بیاورد و هم هیجان را. هم بشود با او در سکوت نشست و هم با او با صدای بلند قهقهه زد.

بیشتر ما فکر می کنیم "مردم" فقط همین 10-20 نفر آدم تکراری و احتمالاً کسل کننده ای هستند که ما هر روز می بینیم و به اجبار با آنها در ارتباطیم. بیشتر ما وقتی از خوبی و بدی یا خوش سلیقگی و بد سلیقگی یا دانایی و کم خردی آدم ها حرف می زنیم، منظورمان همین تعداد محدود آدم های دور و بر خودمان است. بیشتر ما همه عمر فراموش می کنیم که زمین بزرگتر از این چهارگوش تکراری ایست که خودمان را اسیرش کرده ایم. بیشتر ما در چهارگوشی کوچک به دنیا می آییم، در همان چهارگوش کوچک بزرگ می شویم و زندگی می کنیم و در همان چهارگوش کوچکِ غم انگیز می میریم و تمام می شویم. بیشتر ما فکر می کنیم زندگی همین است. از خانه مان، از خیابان مان، از محل کارمان، از آدم های دور و برمان بیزاریم اما هر روز با اخم و قلبی فشرده به استقبال فردا می رویم تا باز بیزارتر از قبل شویم و شب ها جلوی آینه برای خودمان آه می کشیم و می گوییم زندگی همین است؛ چرند.

آدم های کمی هستند که می فهمند درخت نیستند و مجبور نیستند تا ابد در خاکِ خشکیده یک گوشه پارکی متروک باقی بمانند تا خشک شوند. آدم های کمی هستند که درخت نبودنشان را باور می کنند و سوار اولین وسیله نقلیه ممکن می شوند و خود را می سپارند به راه، به دریا، به تنگه، به اقیانوس، به آسمان. آدم های کمی هستند که بلدند خانه، محله، فضا و اطرافیان نامطلوبشان را عوض کنند و پا به جایی بگذارند که هرگز نبوده اند. آدم های کمی هستند که باور دارند هیچ قاضی ای برایشان حکم حبس ابد صادر نکرده. آنها می روند. آنقدر می روند تا بالاخره خانه شان، عشق واقعی شان را پیدا کنند. خانه کجاست جز جایی که در آن شاد و خوشحالی؟ یک نگاه به کره زمین بنداز؛ حتماً یکی از این 7 میلیارد انسان دارد دنبال تو می گردد. #آنالی_اکبری

 https://t.me/analiakbari

۲ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

21. 15 شهریور 96

امروز تری فک پایینمو فرز کاری کردم و خراب شد! ارتفاعش کم شد و اون همه زحمتم به فنا رفت.. یه کتاب تموم کردم. رادیولوژی هم خوندم. یه پیام خیلیییی مسخره از یه ادم حال به هم زن توی تلگرام داشتم و بلاکش کردم. کلی با مامانم نشستیم تحلیل کردیم که این زنیکه ی بیمار هدفش ار پیام دادن به من چی میتونه باشه.. خاله هم خونه ی جدیدشو خرید.

از اول این ترم با خودم قرار گذاشته بودم که توی خونه واسه کتاب خوندن زمان نذارم، فقط توی اتوبوس و تاکسی و بی ارتی و اینا... و خب این کتابایی که توی اون یکی وب ثبت میکنم همشون توی مسیر خونده میشن. وقتی هم که میام خونه هرچقدر هم که خسته باشم حتما درس میخونم. هنوز خیلی از کارامو نتونستم توی برنامه ی جدید بگنجونم ولی از رویه ی جدید راضیم..


+بیستا کامنت جواب نداده توی این وب دارم و ده تا توی اون یکی! کامنتای خصوصی هم که دیگه...! شرمنده، جواب مبدم بزودی :-)


20. 14 مهر 96

از عملکرد امروزم واقعا راضیم. پروتز و تشخیص و مواد دندانی خوندم. ساختن تری اختصاصی رو خیلی تمرین کردم و بنظر خودم فک پایینم خوب شد ولی فک بالا رو حالا حالا ها باید تمرین کنم. یه دونه هم کتاب خوندم و یه کتاب جدیدو هم شروع کردم. فکر کنم با وجود اینکه مهمون داشتیم، عملکرد امروز کاملا راضی کننده بود :-)

19.

روی شیشه ی مونومر نوشته که سمی هستش و تماس پوستی و تنفسش ضرر داره. بعد تازه این اکریل و مونومر وقتی با هم ترکیب میشن، بعد چند دقیقه داغ میشن. حالا فکر کن من از صبح تا الان داشتم تو اتاقم با این مواد کار میکردم، دستکش هم دستم نکردم چون حتی سایز کوچیکش هم واسم بزرگه و بعد چند دیقه استفاده کاملا مزاحمم بود. تمام مجرای تنفسیم و البته دستام داره میسوزه و انقدر بوش توی اتاقم پیچیده که تا چند روز هم وضعیت همینه. ااینجاست که میگن عقل که نباشه جون در عذابه ;-) خلاصه اینکه اگه من بلایی سرم اومد در جریان باشبد که من شهید راه دندون پزشکیم :-))))

الانم نشستم تو همون اتاق درس میخونم و چون هوا سرده، در و پنجره رو هم محکم بستم!!! 

۷ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

18. شما چی فکر می کنید..

داداش دوستم پزشکه، دوست دخترش هم همینطور. بعد اینا از ترم یک با هم بودن تا الان که فارغ التحصیل شدن. دوستم داشت میگفت دختره توی یه عروسی ساقدوش بوده و لباسش باز بوده. پسره هم ناراحت شده. مامان پسره کلی باهاش دعوا کرده که چرا به دختره نمیگی که ناراحت شدی و اینطوری لباس نپوشه و عکس پروفایل نداره. بعد من فکر کردم اگه کسی اینطوری درمورد من یا لباسم اظهار نظر کنه قطعا میزنم تو دهنش :-))))) اخه اصلا کسی حق اظهار نظر نداره، حتی اگه شوهر طرف باشه..

اگه یه نفر به شما چنین حرفی بزنه واکنشتون چیه؟! :-)

۷ نظر ۸ موافق ۲ مخالف

17. وسوسه

گاهی میشینم به این فکر میکنم اگه یه رشته ی دیگه میخوندم توی چه وضعیتی بودم. (من از وضعیت الانم کاملا راضیم و این چیزی که میگم هیچ ربطی به نارضایتی نداره!) از انواع و اقسام مهندسی بگیر تا رشته های علوم انسانی تا زبان تا رشته های تجربی و خب همش هم به طرز وحشتناکی واسم وسوسه انگیزه! مثلا مهندسی عمران و کامپیوتر، حقوق و علوم سیاسی و روانشناسی، پزشکی، زبان انگلیسی و فرانسه و روسی، خیلی رشته ها! و خب صادقانش اینه که مطمئنم توی هر رشته ی دیگه ای هم که می بودم همینقدر عاشق رشتم می بودم و البته خیلی موفق! (حتی اگه این جمله خیلی خودخواهانه بنظر برسه!) بنظرم اینکه تو چقدر ادم موفقی باشی هیییچ ربطی به رشته و شرایطی که توشی نداره. به خودت و طرز فکرت ربط داره. کلا درک نمیکنم ادمایی که سال ها پشت کنکور میمونن چون حس میکنن موفقیت توی یه رشته ی خاصه.  من پشت کنکور موندم چون حس میکردم همه ی تلاشمو نکردم ولی هیچ وقت به رشته فکر نکردم تا روزی که معلوم شد چی و کجا قبول شدم. و صادقانش اینه که هیچ وقت هم به رشتم افتخار نکردم برخلاف خیلیا چون اصلا چیز خاصی نیست فقط یه انتخابه. ولی خب صادقانش اینه که به دانشگاهی که توش هستم همیشه و همیشه افتخار کردم. کلا زندگی بنظرم یه عالمه مسیره که تو میتونی هرکدوم رو انتخاب کنی، فقط مهم اینه که کم نیاری و تا تهش بری. اینکه ادم نیمه کاره رها کردن و ازین شاخه به اون شاخه پریدن نباشی. دوستم داشت میگفت میخوام برم همزمان یه رشته ی دیگه دانشگاه پیام نور بخونم چون تنها جاییه که میشه همزمان خوند. و خب راستش تصمیمش حتی واسه منم وسوسه انگیز بود. من هزاران بار به تغییر رشته و همزمان خوندن یه رشته ی دیگه و اینا فکر کردم. توی دبیرستان به اینکه برم ریاضی، توی دانشگاه به اینکه برم پزشکی یا همزمان یه رشته ی دیگه کنار رشتم بخونم ولی خب هیچ وقت این تصمیمارو جدی نگرفتم چون ادم نیمه کاره رها کردن نیستم. ادم یا یه چیزی رو شروع نمیکنه یا تا تهش میره. یه کاری رو خیلی خوب به سرانجام رسوندن خیلی بهتره تا هزارتا کار نصفه و نیمه انجام دادن. وقتی وارد یه مسیری میشی انقدر باید توش پیش بری تا واقعا توش متخصص باشی و حرفی واسه زدن داشته باشی نه هزارتا کارو در حد اشنایی بلد باشی. اول دبیرستان که بودم کلی کلاس طراحی وب و برنامه نویسی و سخت افزار و گرافیک کامپیوتر و ... میرفتم و واقعا هم توش موفق بودم. بعدها تمرکزمو گذاشتم روی درس و کنکور و با خودم گفتم بعد قبولی دانشگاه میرم دنبالش ولی این کارو نکردم. هنوزم میتونم ولی میدونم که من مسیر دیگه ای رو واسه زندگیم انتخاب کردم و فضای ذهنی و زندگیم به سمت و سوی دیگه ای رفته. دیگه نمیشه واسه مسیر دیگه ای وقت گذاشت. اون کار هم نیاز به توجه و دقت تمام مدت داره که من اصلا زمانشو هم ندارم حتی! نصفه و نیمه بلد بودن که ارزش نداره. پوریا رو دارم میبینم که بیست و چهار ساعت عمرشو داره صرف این کار میکنه (و ایمان دارم به موفقیتش) و خب اخه ادمی مثل من چرا باید بره دنبال این کار؟! [چقدر یه زمانی یه بنده ی خدایی دنبال این بود که من برم (حذف شد) بخونم..... ]

کاش 24 ساعتا هزار ساعت بود و میشد دنبال همه ی رشته ها و موضوعات جذاب رفت و همشو درست و حسابی دنبال کرد. یعنی من هزار مدل زندگی موازی دارم که توش دنبال موضوعات دیگه ای هستم و همشون هم به شدت وسوسه انگیزن..

اون روزی داشتم فکر میکردم اگه همون سال اول میرفتم دانشگاه الان سال اخر بودم و درگیر اماده شدن واسه ارشد ولی الان تازه امسال که تموم بشه نصف درسم گذشته..


خلاصه اینکه قبلا خیلی ذهنم به سمت و سوهای مختلف میرفت که چقدر دوست داشتم توی فلان موقعیت خاص باشم. ولی الان واقعا یه نقطه ی خاص از رشته ی خودم مد نظرمه که واقعا میخوامش. میدونم که ممکنه اصلا تخصص قبول نشم چون سخته واقعا. کلا ادم رویاپردازی نیستم و حتی در حد رویا هم با خودم نمیگم فلان تخصص فلان شهر. ولی میخوام همه ی توانمو بذارم واسه خوب بودن توی رشته ی خودم و اگه یه روزی امکانش باشه اون نقطه ی خاصی که مد نظرمه.. 

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

16. مرحله ی اول پروتز!

قالب گیری و ساخت کست گچی..


اون کست فک بالا هم کاملا سفید بود. فقط استاد روشو امضا زده!

۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

15. کراش پر!

اصولا اینکه روی کسی کراش داشته باشم به شدددت رو اعصابمه. یعنی قشنگ روح و روانمو آزار میده. یه نکته ی دیگه هم اینه که خیلی خیلی طول می کشه از یکی خوشم بیاد ولی فقط سی ثانیه طول میکشه تا از چشمم بیفته..

اینیکه روش کراش داشتم با دوستم آشنا و دوست بود. داشتیم با همین رفیقم تو راهرو میرفتیم که اومد جلو و باهاش احوال پرسی کرد. اون لحظه کاملا شوکه شدم، نگاش کردم دیدم لعنتی خوشگل هم هست و نمیدونستم. انتظار داشتم احوال پرسی کنه و بره ولی یهو موند و همچنان داشت با دوستم از هر دری صحبت میکرد و اینا. هیچ چیز بدی نگفت، هیچ لحن بدی نداشت و هیچ چیز دیگه، فقط یهو از چشمم افتاد! به همین سادگی.. توی یه لحظه حس کردم دیگه نمیخوام ببینمش. "ی" از جلوم رد شد، ما رو دید و از شدت خنده میخواست زمینو گاز بگیره که من که این همه چشمم دنبال این پسره بود، الان صاف رو به روش وایسادم.. بعد که حرفاش تموم شد (البته با من حرف نمیزد، من فقط کنارشون وایساده بودم و بیخودی با گوشیم ور میرفتم) رفتم به "ی" گفتم نمیدونم چرا انقدر الکی الکی از چشمم افتاد. یه جوری که بقیه ی روز حداکثر تلاشم این بود که حتی توی راهرو ها هم چشمم بهش نخوره. قشنگ رو اعصابم بود!

قبلنا ظرفیت خیلی چیزا رو داشتم، کراش داشتن، ارتباط داشتن، دوست داشتن، پیشنهاد دادن حتی! ولی الان واقعا تحمل هیشکی جز خودمو ندارم. نه که بگم من خیلیی خوبم و هیشکی در حدم نیست و این مزخرفات، فقط واقعا حضور هرکس دیگه ای توی حریم ذهنیم با خودش فشار روحی و روانی وحشتناکی همراه داره. حتی کراش هام هم نصف روز بیشتر طول نمیکشه که خب همونم واسه مسخره بازیاییه که با بچه ها دور هم درمیاریم و سرگرم میشیم..

خلاصه که کراش پر! :-)))))))

۶ نظر ۳ موافق ۱ مخالف

14. سفر..

الان که خونه ی فلان فامیل مهمونم، از سرما یه پتو دور خودم پیچیدم و همچنان سرما به شدت احساس میشه، دارم اخرین صفحه های کتابمو میخونم و صدای خیلی خیلی بلند!!! هیئت محلشون داره تمرکزمو از بین می بره و البته بطور همزمان هم توی بحثای جاری بین ادمایی که اینجا نشستن شرکت میکنم، مامانم هست.. بابام هست.. داداشم هست.. بیخیال همه ی دغدغه های زندگی، این لحظه لذت بخشه فکر کنم.

۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
About me
روزمرگی‌های یه دندونپزشک
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان