۱. تو یه پیجی یکی گفته بود وقتی ما کنکوری بودیم همه بهمون میگفتن اینایی که پزشکی قبول شدن و فلان دانشگاهن و اینا، بچه های چوپون روستایین که بدون امکانات تو طویله درس خوندن تا قبول شدن و باید سختی کشید و فلان. وقتی رفتیم دانشگاه دیدیم اتفاقا همه از ادمای مرفهن و با امکانات و کلاسای فلان قبول شدن و اینا. تازه فهمیدیم اون بچه چوپونی که تو طویله درس خونده خودمونیم :)))))) خیلی خوب بود جدا. حس چوپونی و طویله و اینا بهم دست داد :))))
۲. دیشب داشتم فکر میکردم. بعد با خودم گفتم عهههه. فلانی که پروندیش، باباش رئیس فلان دانشگاه علوم پزشکی بودا :| و اون موقع که پسره سعی در مخ زنی داشت و اینا، حتی واسه ی ثانیه ای به ذهنم خطور نکرد که مثلا این دندونه، باباش فلانیه، وضع مالیش فلان طوره یا هرچی.. صادقانه اگه بخوام فکر کنم هرکس دیگه ای بود قطعا به این چیزا فکر میکرد ولی من تا دیشب اینا حتی واسه لحظه ای به ذهنم نرسیده بود. تازه دیشب نشستم فکر کردم که عههه چه کسایی رو پارسال پروندم. خدایی هرکی دیگه جای من بود انقدر ساده از کنارشون نمیگذشت. به این نتیجه رسیدم سینگلی من به دلیل نبودن کیس یا حتی نبودن کیس خوب نیست. کلا تو این فاز نیستم انگار. توان و حوصلشو در خودم نمیبینم. من الان اینم، به سی سالگی برسم چطوری میشم :| همه ادمایی که پارسال سر راهم قرار گرفتن، هیچ وقت توی ذهنم بررسیشون نکردم که فلانی خوبه یا بد. فقط میدونستم باید همه چیو به سمت رفاقت سوق بدم یا به اون ادم نه بگم و تمام. گزینه ی دیگه ای توی ذهنم نمیومد.
راضیم از خودم جدا :))))
۳. از سیزده به در بیرون رفتن خوشم نمیاد. وقتی آدم کل عیدو توی طبیعت و بیرون بوده، چرا توی این شلوغی باید بره بیرون؟! موندم خونه و دارم کلاسپ های ارتو رو درست میکنم. نمیخوام غر بزنم وگرنه یاداوری میکردم چقدر از این کار متنفرم :|